eitaa logo
༺✼ منجے ✼༻
82 دنبال‌کننده
419 عکس
175 ویدیو
8 فایل
﷽ اللّهم عجّل لولیک الـفـرج پَنـٰاهِ‌‌هَردلِ‌تَنهـٰا‌چـِرا‌نِمـٖے‌آیٖی..؛💔 ارتباط با ما : @SeyedRezaSajjad کانال های ما : @oramiralmumininhaidar @madahysara @Mahdi_monji
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‼️⁉️‼️ شمال جنوب شرق غرب ⬆️⬇️➡️⬅️ North شمال East شرق West غرب South جنوب خب وقتی اولین حرف از کلمات بالا رو کنار هم میذاریم میشه: NEWS ‼️ یعنی تموم اتفاقاتی که در شمال،جنوب،شرق و غربِ شهر،کشور و جهان رخ میده😊 (اخبار) 😄✋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ادامه رمان و آنکه دیر تر آمد
༺✼ منجے ✼༻
انگار کسی بر او ضربه زد که سرش را پس کشید و بعد آرام از روی سینه احمد پایین خزید و دور شد نفس راحت
چشمانم از وحشت گرد شد پرسیدم: «چطور؟» یادم افتاد که آن مار چگونه از برابر سوار گریخت نالیدم: «نرو» مرد گفت:((نترس از من به تو خیر میرسد نه شرحالا بیا)) احمد نالید ((نمیتوانم ناندارم)) نمی دانم از ضعف بود یا از ترس که آن طور بیجان افتاده بود و قدرت حرکت نداشت. مرد گفت میتوانی بیا تو دیگر برای خودت مردی شده ای صدایش چنان نوازشگر و آرامش بخش بود که اگر مرا صدا میکرد، حتی اگر جانم را میخواست تقدیمش میکردم احمد سینه خیز خود را به سوی او کشاند مرد جوان دستی به سر احمد کشید و بعد بازوها و کمرش را لمس کرد و گفت(( بلندشو)) احمدبه آرامی بلند شد و روی زانو نشست. شانه هایش از خمیدگی درآمد و راست شد. ترسم ریخت این چه ملک الموتی است که جان نمی گیرد؛ بلکه جان میدهد؟ درست وقتی از ذهنم گذشت پس من چی؟ مرد رو به من چرخید و صدایم کرد محمود و با دست اشاره کرد بیا. چهار دست و پا به سویش رفتم دستش را جلو آورد چشمانم را بستم تا نوازش دست او را بر سر و شانه ها و بازوهایم احساس کنم که انگار موجی را بر تنم میدواند و مرا از نیرویی عجیب پر میکرد و چنان بوی خوشی برخاست که دلم میخواست همان طور شبها و روزها به همان حال بمانم و نوازش آن دست و آن بوی خوش را احساس کنم لاله گوشم را آرام کشید و گفت حالا بلند شو.
دوزانو نشستم و با چشمانم که به نیرویی عجیب روشن شده بود ، خیره صورتی شدم که پوستش گندمگون بود و روی گونه هایش به سرخی میزد پیشانیاش بلند ،موها و محاسنش سیاه بود؛ آن قدر که سفیدی صورتش به چشم میآمد ابروانش پیوسته بود و چشمانش مشکی و چنان گیرا که نه میتوانستی در آن خیره شوی نه از آن چشم برداری روی گونه راستش خال سیاهی بود که تا کنون خالی به آن زیبایی ندیده بودم احمد هم خیره او بود. حسابی شیفته و مفتون شده بود. مرد گفت:((محمود برو دو تا حنظل بیاور)) رفتم و آوردم جوان یکی از حنظل ها را در دستش چرخی داد و با فشار انگشتان دو نیمه کرد و نیمه ای را به من داد و گفت ((بخور)) همه میدانند که حنظل چقدر بدطعم و تلخ است. من و منی کردم و گفتم: «آخر...». با تحکم گفت: 《بخور》 بی اختیار حنظل را به دهان بردم. احمد آب دهانش را فرو داد و خود را کمی عقب کشید حنظل چنان شیرین و خنک بود که به عمرم چنان میوه ای نخورده بودم در یک چشم بر هم زدن نیمه دیگر را بلعیدم احمد گفت چطور بود؟ : گفتم: «عالی» و رو به مرد ادامه دادم دست شما درد نکند عالی بود. مرد حنظل دیگر را هم نیمه کرد و به احمد داد فکر کردم اگر من هم مثل احمد حنظل خورده باشم که پس حسابی آبرویمان رفته است. مرد جوان :گفت سیر شدید؟
احمد دهانش را با آستینش پاک کرد و گفت: 《حسابی! سیر و سیراب، دست شما درد نکند》 مرد دست بر زانو گذاشت و بلند شد برخاستنش مثل حرکت ابر نرم و مواج بود گفت: من میروم و فردا همین موقع بر میگردم و سوار بر اسب سرخش شد که تا به حال چنین اسبی ندیده بودیم مرد دیگر جلو دوید و نیزه را به دست جوان داد و خودش نیز سوار اسب سفید شد. دویدم و گوشه ردای جوان را گرفتم و نالیدم آقا شما را به هرکس دوست دارید ما را به خانه مان برسانید احمد هم دوید کنارم و :گفت فقط راه را نشانمان بدهید ... پدر و مادرمان دق میکنند مرد دستی به سرم کشید و گفت به وقتش میروید و با نیزه خطی به دور ما کشید به اسبش مهمیززد و راه افتاد احمد دنبالش دوید و فریاد زد: 《آقا ما را اینجا تنها نگذارید حیوانات درنده تکه تکه مان میکنند.》 قلبم لرزید :گفتم این از تشنه مردن بدتر است و به دنبال مرد دویدم تا باز لباسش را چنگ بزنم و استغاثه کنم؛ اما او خیره نگاهمان کرد؛ نگاهی آمرانه که برجا میخکوبمان کرد .گفت تا زمانی که از آن خط بیرون نیایید در امانید. حالا برگرد گفتم: «چشم» ترسیده بودم در دل گفتم چطور آدمی است که هم مهرش به دلم افتاد هم ازش میترسم در روی دورترین تپه محو شدند احمد مات و مبهوت برجای مانده بود.
اگه دلتون میخواد بدونین امام زمان چه شکلیه این قسمت رمانو حتما بخونین😄🌺
چنـٰان‌زندگۍ‌ڪن‌؛ ڪه‌کسانۍڪه‌تـورامۍشنـٰاسندو خدارـٰانمۍشنـٰاسند، بواسـطه‌آشنـٰایۍبـٰاتـو بـٰا‌خـداآشنـٰاشونـد! ‹شھیـد‌مصـطفۍ‌چمـراݧ..🕊..›😍
عاشـــق، از گـــــناه لذت نمی‌برد، زهـــــرمارش می‌شود؛ ولی چه کند که زورش به نفـــس و شــــــیطان نمی‌رسد. نمی‌خــــــواهد، ولی زمــــــین می‌خورد و شرمــــــنده می‌شود. روزی هــــفتاد بار می‌میرد و زنده می‌شود؛ با خــــــطا می‌میرد و با شـــــرمندگی زنده می‌شود! | عاشــــــق باش 💖 https://eitaa.com/Mahdi_monji
در مجـــلس گناه، در وســــط جهنم، در مــــیان اهــل معصیت، در کشاکـش وســـوسه‌ها و تمایلات، در معــــرکهٔ خلوت و غفلت، آنجا که دیگر کاری از دســتت بر نمی‌آید، حتی آنجا که زمــــین خوردی و همه‌چیز تمام شده، فــــــریاد بزن: خدایا؛ دوســـــتت دارم! او، خـــــــیلی این فریاد را دوست دارد... | عاشق محبوب باش ❣️ https://eitaa.com/Mahdi_monji
4_5841451570360749169.mp3
12.62M
| تو که توی حرمت..   ویژه ولادت حضرت علی‌ابن‌موسی‌الرضا (علیه‌السّلام) 📍 خرداد 1402 🏷 🎊 (ع) 🎵 فایل 🎙 👌فوق زیبا 🔴 م‍دا‍ح‍ے‍س‍را •┈••✾••✨🥀✨••✾••┈• https://eitaa.com/madahysara •┈••✾••✨🥀✨••✾••┈•