′ !🇵🇸𝐅𝐫𝐚𝐠𝐡|فـرآق -
#پارتی #قسمت3 دستش را از دستم بیرون کشید و گفت: -اُمل بازی در نیار بابا! و رفت، با ناامیدی به رفتنش
#پارتی
#قسمت4
سمتم چرخید، در نگاهش میشد نگرانی را به راحتی حس کرد، با عجله گفتم:
-من نمیرم مامان، گفتم نمیام.
نفس راحتی کشید.
-این مکانا مناسب نیست بهارم.
سر تکان دادم.
-میدونم، همیشه بهم گفتی.
لبخند پر آرامشش را تحویلم داد.
-خوشحالم که دختر عاقلی مثل تو دارم!
با همین تعریف مادر، دلم قنج رفت و سمت اتاق رفتم تا لباسم را تعویض کنم. روز بعد وقتی به مدرسه رفتم تعداد زیادی از بچه ها نیامده بودند، تا اینکه زهره با هیجان وارد کلاس شد و گفت:
-بچه ها شنیدین دیشب مامورا ریختن تو پارتی زینب؟ همه رو بردن کلانتری، انگاری سپیده هم حالش خیلی بده بیمارستانه، تمام اولیای بچه ها ریختن تو دفتر مدرسه، خانم محمدی خیلی عصبانیه.
قلبم محکم در سینه کوبید و از ته دل خداراشکر کردم که با یک دروغ به مادرم سرنوشتم را به خطر نینداختم، خداراشکر کردم که مثل بقیه احساس نمیکنم افکار مادرم پوچ است و مرا نمیفهمد.
#پایان