eitaa logo
مهدیاران | mahdiaran
34.9هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
2.7هزار ویدیو
648 فایل
واحد مهدویت موسسه مصاف (مهدیاران) بزرگترین کانال تخصصی مهدویت کشور باتولید بیش از ۶۰۰۰ محتوای مهدوی 📱آدرس مهدیاران در دیگر پیام‌رسان‌ها↶ zil.ink/mahdiaran 👤ادمین↶ @Addmin_Mahdiaran 💳 شماره کارت جهت کمک به امورات مهدوی↶ 5041721112169249 ✅ کپی آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 عاشقی برای امام زمان... 👣 «مَن زارَها عارِفا بِحَقِّها فَلَهُ الجَنَّةُ» یعنی وقتی به زیارتتان آمدم، گوشهٔ چادرت را بگیرم و لحظه به لحظهٔ آمدنت را از مسیر مدینه تا قم، با تو هم‌قدم شوم. ▫️ تمام سختی‌های راه را به جان بخرم، با تو و در کنار تو به تلخی‌های سفر لبخند بزنم و با ذره‌ذره وجودم درک کنم، عاشقی برای امام زمان چه طعم و رنگی دارد! 🏴 وفات کریمه اهل بیت، (سلام الله علیها) تسلیت باد. 📝 ✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran
📌 جایگاه دختر... 🌸 به مدافعان حقوق زنان در جهان بگویید، ما در مکتب اسلام، یک فاطمه معصومه داریم که در وصفش گفته‌اند: هرکس به زیارتش برود، بهشت بر او واجب می‌شود... 💫 آیا شما هم این چنین کسی را دارید و این چنین جایگاهی برای یک دختر قائل می‌شوید؟ دختران ما، مادرانِ یاورانِ مهدی خواهند بود... 🔗 ؛ ویژه ولادت سلام‌الله‌علیها و روز دختر ✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran
🖼   ؛ 📌 خدام حرم... 💎 معصومه معنی رسیدن است... از غربت مدینه به قربت امام رسیدن… حرمش چون نگینی در دل کویر می‌درخشد و راه را به عاشقان نشان می‌دهد… ❤ هر‌کس دلتنگ مادر می‌شود، پناهش حرم معصومه است و هرکه بخواهد عطر مهدی به مشامش بخورد، پا به صحن و سرای او می‌گذارد… دختری پا در رکاب امام خویش، بهترین نمونه برای زنان و دختران این سرزمین است، در همراهی امام زمان… 🌸 آغاز دهه کرامت، ولادت سلام‌الله علیها و روز دختر مبارک باد. ✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran
📌 مبتلای حضرتِ معصومه‌ایم... 🔸خاکِ سرایِ حضرتِ معصومه‌ایم ما آری فدایِ حضرتِ معصومه‌ایم ما 🔸او شهرتش کریمه و از لطف بی‌حدش عمری گدایِ حضرتِ معصومه‌ایم ما 🔸خیرِ مدام و دختر باب الحوائج است محوِ سخایِ حضرتِ معصومه‌ایم ما 🔸این اعتقاد ماست که او زینبِ رضاست مستِ رضای حضرتِ معصومه‌ایم ما 🔸هرکس به زیر بیرقی و صد هزار شکر تحت لوای حضرت معصومه‌ایم ما 🔸قطعا که مبتلا به بلایی نمی‌شویم چون مبتلای حضرتِ معصومه‌ایم ما 🔸هستیم مومنانِ به ایمانِ حضرتش عبدِ خدایِ حضرتِ معصومه‌ایم ما 🔸تا روز حَشر با دلِ سرگشته سائلِ... ‌جود و عطایِ حضرتِ معصومه‌ایم ما 🔸روز جزا ز مرحمتش گم نمی‌شویم چون آشِنایِ حضرتِ معصومه‌ایم ما 🔸وادی عشق جاده‌ی قم - جمکران بُوَد او عمه‌جان حضرت صاحب الزمان بُوَد 📖 ؛ ویژه ولادت سلام الله علیها ✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran
📌 مدافع حریم ولایت... ☀️ دختران آل الله همه مدافع حریم ولایتند و در تبعیت از امام خویش، پیشقدم… معصومه یکی از همین دخترهاست؛ آرام دل پدر و انیس تنهایی برادر… زینب است برای حسین زمانش… و در دفاع از امام زمانش، زهرایی دیگر… 📖   ؛ ویژه ولادت سلام‌الله‌علیها و روز دختر ✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran
1⃣ مسافر قم، قسمت اول 🔈 صدای موسیقی اونقدر بلند بود که صدا به صدا نمی‌رسید. از صدای درهم خنده‌ها و دست و سوت‌زدن و هم‌خوانی بچه‌ها، سرم حسابی درد می‌کرد و دلم یه چای خوش‌رنگ و داغ می‌خواست. آفتاب کم‌کمک داشت خودش رو توی آسمون بالا می‌کشید. جاده چندان شلوغ نبود و احمد‌آقای راننده سر کیف بود و روی فرمون، ضرب گرفته بود. سعی کردم چشمام رو ببندم و صدا‌ها رو حذف کنم. چند دقیقه نگذشت که صدای موسیقی به طور کامل قطع شد. صدای اعتراض بچه‌ها نشون می‌داد که این وضع ربطی به توانایی ذهن من نداره و کسی موسیقی رو قطع کرده. چشمام رو باز کردم. سرعت اتوبوس کمتر شده بود. 🪞 چهرهٔ احمد‌آقا رو از توی آینه می‌دیدم که با دقت و ابروهای درهم‌کشیده به صدایی که ظاهراً صدای موتور اتوبوس بود، گوش می‌کرد. بعد به جای راهنما زدن، دستش رو از پنجره بیرون برد و چندین بار تکان داد تا ماشین‌ها سرعتشون رو کم کنند. احمد‌آقا اتوبوس رو کشید کنار جاده و پیاده شد و دورش چرخید. بعد دوباره سوار شد و بدون معطلی در جواب نگاه‌ نگران استاد یوسفی گفت: نمی‌دونم مشکل از چیه! اما ظاهراً باید مسیر رو برگردیم. دعا کنید این زبون‌بسته تا رسیدن به قم و یک تعمیرگاه خوب باهامون راه بیاد. 🚌 سارا اخماش رو در‌هم کشید و گفت: عالی شد. نکنه همه اینا بازی باشه و اردوی بازدید از گنبد نمکی به تور زیارتی قم تبدیل شده؟ خندیدم و گفتم: یه تخته‌ات کمه‌ها! خب اگه قرار بود بریم قم که از اول می‌رفتیم. این بنده‌خدا بنزین مفت داشته که تا اول جاده جعفریه بیاد، باز برگرده؟ در سکوت و نگرانی از موندن توی مسیر به سمت شهر قم، تغییر مسیر دادیم. صدای اتوبوس واقعاً ناکوک و شبیه چرخ‌گوشتی بود که یک تیکه استخوان لای چرخ‌دنده‌اش گیر کرده. با این حال، هر چی که بود، ما رو به شهر قم رسوند. به تعمیرگاهی نزدیک پایانهٔ مسافربری قم. 🔧 احمد‌آقا پیاده شد و مشغول صحبت با یکی از راننده‌ها که انگار کار تعمیر اتوبوسش تموم شده بود، شد‌. بعد برگشت‌ و روی اولین پله اتوبوس ایستاد و با صدای بلند گفت: وسایل شخصی‌تون رو بردارید و پیاده بشید. با راننده این اتوبوس صحبت کردم. قبول کرد شما رو ببره حرم حضرت معصومه. چند ساعتی تو حرم بمونید تا اتوبوس درست بشه و بیام دنبالتون. 📖 ؛ ویژه ولادت سلام‌الله‌علیها و دهه کرامت ✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran
2⃣ مسافر قم، قسمت دوم 🕙 وقتی رسیدیم به حرم، ساعت از ۱۰ گذشته بود و شهر کاملاً بیدار و مردم در رفت و آمد بودند. بعضی از بچه‌ها همچنان نق می‌زدند که کاش به جای حرم، پارک یا کافه‌ای چیزی می‌رفتیم. من اما خوشحال بودم و انگار توی دلم قند آب می‌کردند. از آخرین باری که زیارت اومده بودم، بیشتر از یازده سال می‌گذشت‌. قبل از ورود به حرم، به دفتر امانت چادر رفتیم. عاشق چادر گلدار امانتی شدم. چادر سارا از چادر من هم خوش‌آب و رنگ‌تر بود، اما سارا دوستش نداشت. 😀 به پیشنهاد استاد، گروه‌گروه شدیم تا خیلی معطل همدیگه نشیم. استاد و پسرهای کلاس یک گروه شدند و ما دخترا سه تا گروه چهارنفری. قرار شد استاد ساعت حرکت رو به یک نفر از هر گروه خبر بده. من و سارا و فرشته و نرجس با وجود همه اختلاف‌نظرهایی که داشتیم، مثل همیشه هم‌گروه شدیم. نگاهی به قیافه درهم بچه‌ها که با چادرهاشون درگیر بودن کردم و برای عوض‌شدن حال و هوا گفتم: به‌به! به این می‌گن توفیق اجباری! انگار قسمت بوده اول بیایم زیارت خانوم. ❓ فرشته با بی‌حوصلگی گفت: قسمت کدومه؟ به این می‌گن بدشانسی! الان باید توی جاده می‌بودیم، نه تو شلوغی حرم. بچه‌ها داشتن صحن رو برای پیداکردن یه جای دنج برای نشستن بررسی می‌کردن. با تعجب گفتم: مگه نمیاین داخل؟ سارا گفت: نه بابا! من حوصله شلوغی و سر و صدا رو ندارم. یه گوشه همین‌جاها می‌شینم. فرشته کنار سارا ایستاده بود و قصد اومدن نداشت. به نرجس نگاه کردم. انگار دو‌دِل بود. دستش رو کشیدم و با خودم همراهش کردم. بعد به فرشته و سارا که داشتند به طرف سایهٔ دیوار می‌رفتن، لبخندی زدم و گفتم: خیلی دلتون رو به این سایه خوش نکنید. یکی دو ساعت دیگه که آفتاب بیاد وسط آسمون، مجبورین بیاین داخل. ☀️ فرشته با شنیدن این حرف مثل برق‌گرفته‌ها از جا کنده شد. گرما نقطه ضعف همیشگی فرشته بود. یادمه قبل از سفر دائم نق می‌زد که قم حتی تو فروردین گرمه و کاش این اردو توی پاییز بود. هرچی که بود، بچه‌ها ولو با اکراه، با من و نرجس همراه و وارد این بهشت زمینی شدن. بدون عجله از رواق آیینه گذشتیم و خودمون رو به ضریح رسوندیم‌. سارا دور ایستاد و محو تماشای در و دیوار و آینه و کاشی‌کاری‌ها بود. 👤 فرشته و نرجس جلوتر آمدند و مثل بقیه زنان و دخترانی که بعضی همکلاسی‌های خودمون بودن، بر شبکه‌های نقره‌ای ضریح دست کشیدن و دور اون چرخیدن. من برخلاف همه یک‌جا ایستادم و خودم رو به ضریح چسبوندم. مثل بچگی‌هام که مامان می‌گفت: صورتت رو بچسبون به ضریح و فکر کن عمه جانت حضرت معصومه بغلت کرده. غرق زیارت و راز و نیاز بودم که دستی به شونم خورد. چشم باز کردم و برگشتم. فرشته در حالی که سعی داشت آروم به‌نظر برسه گفت: زیارت قبول حاج‌خانوم! پای خودت و ما به جهنم! اما فکر سر فرشته‌ها باش. ❗️ طفلیا سردرد شدن از بس فَک زدی و حاجت خواستی! درسته حضرت معصومه فامیل امام‌رضاست و خانوم خوبی بوده، اما دلیل نمی‌شه منتظر معجزه باشی. خندیدم و گفتم: محض اطلاعت حضرت معصومه خواهر امام‌رضاست. در ضمن ایشون خانوم نیستن و دختر خانوم و مجرد بودن و سنشون هم یکمی از ما بیشتر بوده. با تعجب نگاهم کرد و گفت: واقعا! حرم به این خوشگلی و بزرگی واسه یک دختره. مگه حضرت معصومه چه ویژگی یا داستان خاصی داشته که آنقدر مهم شده. 🧡 دلم هری ریخت. با خودم گفتم: نکنه نتونم خانوم رو درست معرفی کنم. دلم می‌خواست واسه فکر‌کردن وقت کافی داشته باشم، برای همین گفتم: اینجا که جای حرف‌زدن نیست. بعد دست سارا که همچنان محو در و دیوار بود رو گرفتم و گفتم: بیا خانوم هنردوست! بیا ببرمت ایوان آیینه که هم تو بیشتر از معماری این حرم کیف کنی، هم گپ و گفت‌‌مون مزاحم بقیه نباشه. 📖 ؛ ویژه ولادت سلام‌الله‌علیها و دهه کرامت ✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran
📌 نام او را می‌گذارد فاطمه... 🔸کوثری بخشیده بر آلِ‌ نبی باری دگر رَبّ دانا، تا که قم از مَقدمش گیرد ثَمر 🔸دُخت موسی خانه‌اش را کرده نورانی چو ماه کامِ کاظم از وجودش می‌شود شیرین‌شکر 🔸نام او را می‌گذارد فاطمه، چون مادرش نجمه می‌بیند در آغوشش درخشد چون قمر 🔸تا رضا باشد رضا، خواهر بُود هم‌راز او بهر سلطان همچو کوهی باد حامی در خطر 🔸گفته می‌شُد قم شود مهمانِ جانی پاک‌زاد عاشقانش لشکری بهر امام منتظر 📖 ؛ ویژه ولادت سلام الله علیها و دهه کرامت ✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran
3⃣ مسافر قم، قسمت سوم 📱 یک گوشه دنج و خلوت پیدا کردیم و دور هم نشستیم. سارا مشغول بررسی عکس و سلفی‌هایی بود که با در و دیوار حرم و آیینه‌ و کاشی‌کاری‌ها گرفته بود‌. با خنده گفتم: هنوزم می‌گی کاش رفته بودیم پارک یا کافه؟ سارا گفت: خدایی معماری اینجا خیلی باحاله. اگه آدم به چشم خودش نبینه، با دیدن عکسا شک می‌کنه که این عکسا واسه یک بنای مذهبیه یا قصر یکی از پادشاهای قاجاره. گفتم: خب حضرت معصومه هم یک امامزاده عادی نیستن. مقامشون اونقد بالاست که امام رضا در مورد زیارتشون گفتن: هرکس معصومه رو در قم زیارت کنه، انگار من رو زیارت کرده. 📚 فرشته گفت: جدی؟ چرا آخه؟ گفتم: حتی اگه ماجرای سفر ایشون به قم رو در نظر نگیریم، همین که ایشون شاگرد دو امام یعنی پدرشون امام کاظم و برادرشون امام رضا بودند، برای مقام بالای ایشون کافیه. نرجس گفت: منم یه جا در این مورد خوندم. نوشته بود حضرت معصومه وقتی سن خیلی کمی داشتن، در غیاب پدرشون به سوالات شیعیان جواب می‌دادند. گفتم: دقیقاً و جالبه که همه جواب‌ها هم درست بوده. یعنی مقام علمی ایشون به عنوان یه دختر نوجوون از علمای زمان خودشون خیلی جلوتر و هم‌ردهٔ علم امام بوده. سارا با صدای بچگانه گفت: عزیزم! قلبم اکلیلی شد. بعد با تعجب گفت: یعنی حضرت معصومه همراه امام رضا به ایران اومده بودن؟ 🗓 فرشته گفت: آخه آی‌کیو! اگه با هم آمده بودن که حرم حضرت معصومه هم مشهد بود. سارا لجش گرفت و گفت: خب استاد! بفرمایید چرا حرم حضرت معصومه توی قمه؟ فرشته خندید و گفت: اجازه بدید، الان از علامه گوگل می‌پرسم. گفتم: لازم نیست مزاحم علامه بشی. خودم واستون می‌گم. ببین حضرت معصومه بعد از شهادت پدرشون، تحت کفالت امام رضا بودن. بعد از سفر اجباری امام رضا به ایران، حضرت معصومه که حدوداً ۲۷_۲۸ ساله بودن، نتونستن دوری برادرشون که در واقع امام زمانشون هم بوده رو تحمل کنند و با جمعی از بستگانشون از مدینه راهی ایران شدن. ❓ فرشته با تعجب گفت: ۲۷ ساله بودن، اما مجرد؟ اونم توی عربستان که دخترا خیلی زود ازدواج می‌کردن؟ نرجس گفت: خب شاید کسی که لایق همسری‌شون باشه وجود نداشته؟ گفتم: نه ظاهراً دلیل اصلی این نبوده، چون اینجوری خیلی از دختران اهل بیت باید مجرد می‌موندن. من یک‌جا خوندم که شرایطی که حاکم وقت یعنی هارون الرشید برای امام کاظم و خانواده‌شون ایجاد کرده بود، خیلی سخت بوده و اهل بیت و شیعیان تو این دوران، توی سخت‌ترین فشارها و آزارها و در شرایط اجتماعی به‌شدت محدود بودن. برای همین کسی جرئت نزدیک‌شدن به خانواده امام رو نداشته، چه برسه به اینکه بخواد با این خانواده وصلت کنه و فامیل بشه. 📞 سارا دوباره احساساتی شد و گفت: الهی بگردم. چقدر سخت. فرشته گفت: خب پس چرا بعد از ورود به ایران، نرفتن مشهد پیش برادرشون؟ صدای زنگ تلفن همراه بین حرفمون فاصله انداخت. استاد یوسفی بود. گفت: کار اتوبوس تقریباً تمومه و احمد‌آقا ۴۰_۴۵ دقیقه دیگه میاد دنبالمون. 📖 ؛ ویژه ولادت سلام‌الله‌علیها و دهه کرامت ✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran
4⃣ مسافر قم، قسمت چهارم ☀️ وقتی صحبت‌های استاد رو به بچه‌ها انتقال دادم، فرشته با خوشحالی گفت: «خدا رو شکر.» بعد یکم فکر کرد و گفت: «البته اگه الآن حرکت کنیم، اوج گرما می‌رسیم و رسماً کباب می‌شیم.» خندیدم و گفتم: «کسی چه می‌دونه! شایدم قسمت شد و به جای کباب شدن، رفتیم مهمانسرای حضرت و کباب خوردیم.» نرجس با آرنج زد به پهلوی سارا و با خنده گفت: «فاطمه‌سادات تو هر شرایطی، به فکر غذاست. حواست کجاست دختره‌ی شکمو! داشتی از علت نرفتن حضرت معصومه به مشهد می‌گفتی.» 🗺 خندیدم و گفتم: «راست می‌گی. هنوز خیلی تا ناهار مونده.» بعد گفتم: «خب کجا بودیم؟ آها، حضرت معصومه راهی مشهد بودن اما بین راه، توی شهر ساوه مریض می‌شن و در نهایت به خواست خودشون، به قم که محل زندگی شیعیان بوده، میان اما خیلی زود حدوداً شانزده هفده روز بعد، فوت می‌کنن.» سارا گفت: «می‌تونم تصور کنم چقدر تو این سفر سختی کشیدن. من حتی از فکر کردن به شرایط سفر تو اون زمانا احساس خستگی و ضعف می‌کنم.» گفتم: «آره شرایط که سخت بوده اما علت بیماری حضرت ربطی به اون نداشته و اتفاقاتی که در ساوه پیش میاد، باعث بیماریشون می‌شه.» 📸 فرشته گفت: «وای خدا! چیه زیر لفظی می‌خوای؟ خب مثل آدم ماجرا رو بگو دیگه.» خندیدم و گفتم: «مامان و بابات اگه می‌دونستن اینقدر گوشت‌تلخ می‌شی، عُمراً اسمت رو فرشته نمی‌ذاشتن.» سارا و نرجس زدن زیر خنده. قبل از اینکه فرشته بطری آب رو به طرفم پرت کنه، دستام رو به نشونهٔ تسلیم بالا بردم و با خنده گفتم: «عزیزم، لااقل جلوی فرشته‌ها و دوربین‌های مداربستهٔ حرم، آبروداری کن.» بعد مکثی کردم و بحث رو از سر گرفتم: «دو تا نقل درمورد علت بیماری و شهادت حضرت وجود داره. اول اینکه مردم ساوه در اون زمان، دشمنان سرسخت اهل‌بیت بودن. وقتی خبر رسیدن کاروان حضرت معصومه رو می‌شنون، به اونها حمله می‌کنن و ۲۳ نفر از همراهان حضرت که بیشترشون برادر یا برادرزاده‌های حضرت معصومه بودند رو به شهادت می‌رسونن. 🏴 بعد از این ماجرا، حضرت معصومه از شدت غم این مصیبت، مریض می‌شن و به کمک مردم قم که به استقبال حضرت اومده بودند، به قم می‌رن. نقل دیگه هم اینکه حضرت رو در ساوه مسموم کردن. بعضی هم می‌گن هر دو مورد اتفاق افتاده. یعنی هم به کاروان حمله شده و هم توی آب آشامیدنی حضرت سم ریختن.» سارا گفت: «آخ آخ! مامان منم بعد از فوت داییم، خیلی مریض شد. حالا فکر کن تو یک کشور غریب و تو اون شرایط سخت، چنین مصیبتی هم ببینی.» 📱 نرجس گفت: «خب شاید این حمله و مسموم کردن حضرت معصومه به دستور مأمون بوده! عکس‌العمل امام‌رضا بعد از این حمله چی بوده؟» گفتم: «بعیدم نیست اما مأمون آدم خیلی محافظه‌کار و موذی بوده و جوری رفتار نمی‌کرده که در معرض اتهام مردم قرار بگیره. خب تو این شرایط امام‌رضا چه کاری می‌تونستن انجام بدن؟ همه چی به ظاهر یه اتفاق غیرمنتظره بوده دیگه.» داشتم فکر می‌کردم چه نکات مهم دیگه‌ای درمورد حضرت معصومه وجود داره که می‌تونه واسه بچه‌ها جالب باشه که نرجس ناخواسته به کمکم اومد. نگاهش رو از روی صفحهٔ موبایل برداشت و گفت: «داشتم فضایل زیارت حضرت معصومه رو چک می‌کردم. این حدیث رو ببین...» 📖 ؛ ویژه ولادت سلام‌الله‌علیها و دهه کرامت ✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran
5⃣ مسافر قم، قسمت پنجم (پایانی) ✍️ نرجس گفت: این حدیث رو ببین. حدیث از امام صادقه. نوشته: «ما را حرمی است و آن قم است و به زودی بانویی از فرزندان من به نام فاطمه در آن دفن خواهد شد. هر كس او را زیارت كند، بهشت بر او واجب شود.» یعنی چی؟ یعنی پیش از تولد حضرت معصومه، محل شهادت و دفنشون مشخص بوده؟ یاد حرفای دایی علیرضا افتادم. با ذوق گفتم: ایول! چه حدیثی! یادمه داییم می‌گفت: هیچ‌کدوم از اتفاقاتی که واسه اهل بیت افتاده، اتفاق و از روی تصادف و بی‌حکمت نبوده. 🧩 می‌گفت شهادت حضرت زهرا، صلح امام حسن، کربلا و بقیه اتفاقات، همه این‌ها تکه‌های یک پازلند. یعنی پازل ظهور امام زمان که قراره تمام برنامه و آرزوهای پیامبران و اهل بیت رو محقق کنه. آره خب. حضور امام رضا و حضرت معصومه در ایران هم بخشی از همین پازله. برای همین اهل بیت از قبل ازش خبر داشتن. فرشته با کلافگی گفت: اینایی که می‌گی یعنی چی؟ چرا شبیه خان دایی طلبه‌ات حرف می‌زنی؟ 📕 از هیجان نفسم بالا نمیومد. صدام از خوشحالی می‌لرزید. گفتم: یعنی حضرت معصومه باید توی قم شهید و دفن می‌شد تا به برکت وجودش این شهر به یکی از بزرگ‌ترین مراکز علمی جهان اسلام تبدیل بشه و فرد بزرگی مثل امام خمینی توی حوزه علمیه تربیت بشه و در برابر حکومت پهلوی قیام کنه. تا ایران بشه تنها کشور شیعه و قدرت منطقه و زمینه‌ساز ظهور. تا این قدرت روز به روز بیشتر بشه و مردم جهان رو تحت تأثیر قرار بده. از اینکه بحث ناخواسته به اینجا رسیده بود، داشتم بال در می‌آوردم. از اینکه به عنوان یه دختر ایرانی داشتم در مورد حرفایی به این مهمی با دوستام حرف می‌زدم احساس  غرور می‌کردم. 💚 فرشته و سارا و نرجس نمی‌دونستن چی تو دل من می‌گذره و چرا آنقدر ذوق‌زده‌ام، برای همین با تعجب نگاهم می‌کردند. یه دفعه سارا که انگار تازه دوزاریش افتاده بود، خودش رو به سمت من کشید و بغلم کرد و گفت: چقدر وحشتناکه. منظورم اینه که چقدر این ماجراها عجیبه. بعد تو چشام خیره شد و گفت: اگه اینا واقعاً به هم ربط داره، پس شاید خراب شدن اتوبوس ما هم اتفاقی نبوده! فرشته گفت: بیا! یه دیوونه کم بود، دو تا شدند. بی‌خیال باباااا. باشه منم قبول دارم که ماجرا خیلی باحاله اما لطفا هندی‌بازی درنیارید دیگه. 📞 گوشیم زنگ خورد. استاد یوسفی بود. گفت: صدا رو بذار رو بلندگو. بعد گفت: خانوما یه خبر بد دارم، یه خبر خوب. خبر بد اینکه احمد آقا معتقده الان رفتنمون دیوونگیه و منم قانع شدم که چند ساعت دیگه تو قم بمونیم تا هوا کمی خنک بشه. حالا خبر دوم رو گوش کنید. کلی این‌ور و اون‌ور زدم تا تونستم برای ناهار، فیش غذای حضرتی تهیه کنم. صدای یکی از پسرای کلاس از اون ور خط اومد: بچه‌ها! طبق تحقیقات من ناهار چلو‌گوشته! استاد گفت: خب! حله؟ گفتم: بله. استاد عالیه. استاد گفت: پس سر صبر زیارت کنید و بعد از نماز ظهر بیاید، مهمانسرا. نشانی رو واستون پیامک می‌کنم. تلفن رو قطع کردم و تو چهرهٔ بچه‌ها دقیق شدم. نمی‌دونم قضیه چی بود اما سارا و فرشته چندان ناراحت نبودن. گفتم: خب برنامه چیه؟ سارا با خنده گفت: حالا که حضرت ناهار مهمونمون کرده، یه زیارت نریم؟! فرشته گفت: کجا؟ اول بیاین چند تا عکس یادگاری بگیریم! از این سفرای زیارتی غیرمنتظره! 🌟 نمی‌دونم چرا یهو یاد بچگی‌هام افتادم. بچه که بودم، هر وقت کار خوبی انجام می‌دادم، مامان بهم می‌گفت: بهت افتخار می‌کنم. اما اگه کارم خیلی‌خیلی خوب بود، می‌گفت: عمه‌ جانت حضرت معصومه بهت افتخار می‌کنه. با خودم گفتم: یعنی الان فقط مامان بهم افتخار می‌کنه یا عمه جان هم بهم افتخار می‌کنه؟ 📖 ؛ ویژه ولادت سلام‌الله‌علیها و دهه کرامت ✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran