📌 همه میتونن برای ظهور کار کنند...
🧑🔧 من توی یه مکانیکی بین راهی کار میکنم. خودم نمیتونم برم کربلا، اما یه تعدادی پوستر #نذر_ظهور آماده کردم. هر کسی ماشینش رو میاره برای تعمیر، یه دونه از این پوسترها بهش میدم.
شاید لااقل اینجوری یه کاری برای امامزمانم کرده باشم!
📖 #داستانک
☑️ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران)
@Mahdiaran
📌 یاران جوان...
🔸 خیلی تغییر کرده بود. علتش رو پرسیدم. چشماش برقی زد و با شوق حدیثی رو که پسزمینه گوشیاش گذاشته بود نشونم داد. نوشته بود: همانا یاران حضرت قائم همگی جوانند و پیر در میانشان نیست، مگر به اندازهٔ سرمه در چشم...
خیلی مصمم نگاهم کرد و گفت: تموم جَوونیم رو بسیج کردم که دیگه مانع ظهورش نباشم.
📖 #داستانک ؛ بهمناسبت روز نوجوان
✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران)
@Mahdiaran
📌 به قیمت نارضایتی امامزمان...
💔 برای خودش کاسبی شده بود!
لذتهایی که نفسش طلب میکرد را به هر قیمتی، حتی به قیمت نارضایتی امامزمان میخرید.
دلش به شادیهای کوچک، خوش بود و از سرمایهای که از دست میداد، بیخبر بود.
نمیفهمید که خواستههای دلش، دل امامزمان را خون میکند.
📖 #داستانک
✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران)
@Mahdiaran
📌 بهترین رزق...
🏠 چند ماهی از نقل مکان به خونه جدید گذشته بود. اهالی محله اهل توجه و برگزاری مراسم آیینی و مذهبی نبودند.
📆 اعیاد و مناسبتها که میشد دلش هوای مراسمات پرشور محلهٔ قدیمی را میکرد.
به تقویم نگاه کرد. دلش گرفت. چیزی تا #نیمه_شعبان نمانده بود و محله سوتوکور بود.
💡 فکری در ذهنش جرقه زد. یادش آمد که همیشه دلش میخواسته برای امام زمان عجلالله تعالی فرجه الشریف کاری کند.
به خودش گفت: این هم کار! چه رزقی بهتر از توفیق برگزاری جشن ولادت امام زمان عجلالله تعالی فرجه الشریف و احیای نیمه شعبان.
📞 به همسرش تلفن زد و تصمیمش را با او در میان گذاشت. همسرش موافق بود و قول داد همهجوره حمایتش کند. آرام شد. با خودش فکر کرد: خوبی همسر مهدوی داشتن همین است.
📖 #داستانک
✅ رسانه مهدیاران
@Mahdiaran
📌 شکوه امید...
🙎♂ - آقا معلم! واقعاً تو این روزگار خیلی سخت شده حفظ ایمان! داریم از ظهور ناامید میشیم…
🧑🏫 + هر وقت خیلی ناراحت و ناامید شدید، یاد این جمله بیفتید: تاریکترین ساعت شب،
درست ساعتی مانده به سپیدهدم است.
📖 #داستانک
✅ رسانه مهدیاران
@Mahdiaran
📌 هدیه تولد
🎁 مبلغ یک جشن تولد کوچک خانوادگی را حساب کرد و در پاکتی گذاشت.
روی پاکت نوشت: کادوی تولد امام زمان.
پشت چراغ قرمز، پاکت را به دخترک گلفروش داد.
📖 #داستانک
✅ رسانه مهدیاران
@Mahdiaran
🍰 پیش از اذان، نام امام زمان را بر زبان آورد و کامش شیرین شد.
از مادرش پرسید: شیرینیِ ذکر هم، روزه را باطل میکند؟
📖 #داستانک ؛ ماه #رمضان
✅ رسانه مهدیاران
@Mahdiaran
- مهندس! چرا گریه میکنی؟
+ تمام عمر آرزوم بود خادم حرم بقیع بشم، حالا به عنوان یکی از مهندسان ناظر ساخت حرم اینجا ایستادم.
- مهندس! اشکاتو پاک کن، اونجا رو ببین! خود امام مهدی برای بازدید از پروژه اومدن!
📖 #داستانک ؛ ویژه سالروز تخریب قبور بقیع
✅ رسانه مهدیاران
@Mahdiaran
📌دعای شبانه...
📿 برای دیدن امام زمان، چله زیارت عاشورا برداشته بود.
چلهاش تمام شد، اما نه امام را دید و نه هیچ نشانهای دریافت کرد!
شب، کلافه و شاکی از محل کارش خارج شد. در مسیر، پسرکی راهش را بست و با التماس درخواست کمک کرد.
دلش لرزید. شامی که برای خودش خریده بود و تمام پولی را که همراه داشت به آن پسر بخشید.
پسر لبخند زد و او حضور پُرمهر امام را احساس کرد؛ انگار امام آنجا بود و داشت برایش دعا میکرد.
📖 #داستانک
✅ رسانه مهدیاران
@Mahdiaran
📌 شمع روشن...
🕯 زانوی غم بغل گرفته بود و گریه میکرد.
گفتم: «چی شده؟»
گفت: «خسته شدم. هر قدمی که برای امامزمان برمیدارم، یه مانع جدید جلوی راهم سبز میشه.»
بغلش کردم و گفتم: «این اتفاقات یعنی تو مسیرِ درستی هستی، و الّا باد که با شمع خاموش کاری نداره.»
📖 #داستانک
✅ رسانه مهدیاران
@Mahdiaran
📌 مهمان امامزمان...
❤️ روز عید قربان برای کمک به نیازمندان، گوسفندی قربانی کرد.
روی بستههای گوشتی که برای توزیع بین مردم آماده کرده بود، نوشت: «مهمان امامزمان هستيد.»
قربانیکردن بهانه بود تا محبت و یاد امامزمان را مهمان دلهای دیگران کند.
📖 #داستانک ؛ #عید_قربان
✅ رسانه مهدیاران
@Mahdiaran
📌 امید کودکان تشنه
🚩 پهلوان عرب بود و به شجاعت مشهور.
در میدان نبرد مانند پدرش بود و کسی حریفش نبود.
اما امیر میدان، امید کودکان تشنه بود و مطیع امام زمانش.
امام از او خواستند تا مشک آبی برای خیمهها بیاورد.
عباس لبیک گفت و راهی شریعه شد.
به آب رسید اما به یاد تشنگی امام آب ننوشید.
چیزی نگذشت که خدا تشنگیاش را با شربت شهادت رفع کرد.
📖 #داستانک ؛ نهم #محرم
☑️ رسانه مهدیاران
@Mahdiaran