eitaa logo
منتظران •مَــہدے‌فــٰاطِـمـہ•
1.7هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2.8هزار ویدیو
35 فایل
••بـسم‌ࢪبِّ‌مھد؎‌فـٰاطمہ•• اخبار سیاسی منطقه و جهان ✨️ تحلیل احادیث و حوادث ظهور 🍃 ارتباط‌ با خادم کانال : @Admin_mehr_safinatonnejat
مشاهده در ایتا
دانلود
منتظران •مَــہدے‌فــٰاطِـمـہ•
-
- فیـض‌کاشـانی‌نَقل‌می‌کُنَـد : «عُمَر‌بن‌خَطاب‌(لعنت‌الله‌علیه)به‌قنفذ‌بن عمران‌(لعنت‌الله‌علیه)دستور داد‌تا‌با‌تازیانه ای‌که‌در‌دَستش‌بود،‌فاطمه(سلام‌الله‌علیها)را بزند،قنفذهم‌آنقدرباتازیانه‌به‌پشت‌و‌پَهلوی مبارک‌حضرت‌زد‌تا‌این‌که‌تَوانست‌فاطمه‌را‌اَز علی‌(صلوات‌الله‌علیهما)جدا‌کُنَد.جای‌ضَربات تازیانه‌بر‌بَدَن‌مُبارَک‌و‌شَریف‌فاطمه‌باقی‌ماند، وآن‌ضربه هادرسقط‌شدن‌جَنینی‌که‌فاطمه (سلام‌الله‌علیها)حامله‌بود،بیشترین‌تاثیر‌را داشت‌وپیغمبرنام‌او‌را‌مُحسن‌گذاشته‌بود.» ‹ نوادرالاخبار ،ص183 ›
Ya Mastore ~ UpMusic.mp3
12.53M
رقیه جانم یا رقیه . . ❤️‍🩹 رسول برنا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارت7 به حرف فاطمه توی دلم پوزخندی زدم. آخه کدوم خدا؟ خدا اگه وجود داشت منو و میدید و انقدر زود بابا و مامانم رو ازم نمی‌گرفت! حتی اگه زمانی به خدا اعتقاد داشتم الان دیگه هیچی که هیچی..! آخرین باری که نماز خوندم خوب یادمه توی مدرسه بودم و جشن تکلیفمون بود قرار شد پشت سر حاج آقا نماز جماعت بخونیم یادمه که خیلی ذوق داشتم حتی مامانم این ذوقم رو تشویق می‌کرد و از خدا برام می‌گفت منم خیلی مشتاق تر میشدم که با خدا صحبت کنم و نماز بخونم. توی مدرسه بودم با همکلاسی ها می‌گفتیم و می‌خندیدم و خوش بودیم میشه گفت اون روز آخرین روزی بود که خوش و خرم بودم بعدش که از مدرسه رفتم خونه دیدم تا مامان روی زمین کف آشپزخونه افتاده بهش نزدیک شدم و هرچی تکونش دادم هیچ حرکتی نکرد نشسته بودم کنارش و اشک میریختم که یکدفعه بابا اومد و زنگ اورژانس زد و اومدن مامان رو بردن بیمارستان و دیگه من مامانمو ندیدم. کوچیک بودم هنوز خوب چیزی حالیم نبود اما با خدا گفتم آخه رسمش بود منی که اولین بارم بود نماز میخونم و انقدر شوق و ذوق داشتم رو اینطوری بزنی ذوقم رو نابود کنی و ذوقم رو کور کنی؟! با حرفی که پدرش زد از فکر و خیال گذشته بیرون اومدم. گفت: - بابا جان، زندگی همیشه اونطوری که میخوای پیش نمیره، روزی با تو و روزی بر علیه توست، این تویی که باید هدفت رو مشخص کنی و با هربار زمین خوردن تسلیم نشی و بلند شی! فکر میکنم تو خیلی خوب با این گرفتاری هات کنار اومدی و محکم ایستادی مطمئنم خدا خیلی توی این مسیر کمکت کرده اینو خودت باید حس کنی وگرنه گفته‌ی من بهت کمکی نمیکنه. حرف های این مرد خیلی بهم آرامش داد اما هنوزم نمی‌تونستم خدا رو حس کنم! لبخندی به نصیحت های پدرانه‌اش زدم و گفتم: بله حرفاتون کاملا درسته این حرف رو فقط بخاطر اینکه ناراحت نشه زدم وگرنه حرفاش رو کم و بیش قبول داشتم نه همشو! از جام بلند شدم و باز گفتم: - با اجازتون من دیگه برم خیلی مزاحمتون شدم بابت دیشب ازتون معذرت می‌خوام و خیلی ممنونم امیدوارم بتونم جبران کنم. مادرشون گفت: - آخه تو که چیزی نخوردی عزیزم! - ممنونم دستتون درد نکنه من باید برم کلی کار دارم. فاطمه گفت: - خب حداقل شمارت رو بهم بده باهات در تماس باشم. گفتم: - چشم، یادداشت کن ۰۹۳۸۴۵.... فاطمه دستش رو به علامت لایک بالا آورد و گفت: - اوکی شد، پس باهات تماس میگیرم. - باشه عزیزم پدر فاطمه گفت: - محمد جان، لطفا برسونش پس اسمش محمد بود همون که نجاتم داد! گفتم: - نه مزاحم آقا محمد نمیشم خودم میرم. محمد که تا اون لحظه ساکت بود گفت: - نه چه مزاحمتی می‌خوام برم پایگاه شماهم سر راهم میرسونم. نویسنده: فاطمه سادات
پارت8 همین که نشستم حرکت کرد و گفت: - ادرستون رو لطف کنید. آدرس رو دادم که به سمت مقصد که خونه من باشه حرکت کرد. تا رسیدن به خونه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد وقتی رسوندم از ماشین پیاده شدم و تشکری کردم که اونم سریع گازش رو گرفت و رفت! با تعجب به رفتنش خیره شدم این چرا همچین کرد؟! افکار مزاحم رو کنار زدم و کلید انداختم توی در و وارد خونه شدم. واقعا نمی‌دونم اگه این خونه هم نداشتم چی میشد اما واقعا همین که سرپناهی دارم خیلی خوبه. فردا امتحان داشتیم پس باید خوب درس میخوندم. درسم خیلی خوب بود همه معلما خیلی دوسم دارن و تشویقم میکنن اما همکلاسیام اینطور نیستن و همش ازم دوری میکنن نمی‌دونم شاید بخاطر اینه که خانواده ای ندارم ازم دوری میکنن! اما من که برام مهم نیست توی این چند سال با اینکه سن کمی دارم خوب اینو درک کردم که هرکسی بهم اهمیتی نداد مثل خودش رفتار کنم و بهش اهمیت ندم نمی‌دونم شاید کارم درست نبود که مثل خودشون باهاشون رفتار کنم اما توی شرایطی که من داشتم زیاد برام فرقی نمی‌کرد که چجوری باهاشون رفتار کنم فقط و فقط درسم برام مهم بود. تا تعطیلات عید چیزی نمونده بود پس تصمیم گرفتم فردا بعداز مدرسه دنبال کار بگردم تا بتونم بدهیم رو از مدرسه صاف کنم. دلم واسه خودم می‌سوخت آخه چرا توی این سن تنها دغدغم باید پیدا کردن کار باشه تا مبادا از مدرسه اخراج بشم یا گشنه بخوابم باز اشکم داشت سرازیر میشد توی این سالها اتفاقات بد زیادی واسم پیش اومده که من با هر اتفاقی حتی کوچک زود اشکم درمیاد. من کسی نبودم که به این زودیا پا پس بکشم رنج و سختیه زیادی کشیدم و از پا نیفتادم پس الان که تا اینجا اومدم حق ندارم به پشت سرم نگاه کنم و با یاداواری گذشته زندگی رو از اینی که هست واسه خودم سخت تر کنم! کتابم رو از توی کیفم بیرون اوردم و شروع به درس خوندن کردم. به خودم که اومدم دیدم داره شب میشه و من هنوز درگیر خوندنم! همیشه همینطور بود وقتی میومدم سراغ درس خوندن دیگه فقط و فقط با عشق درس میخوندم و متوجه گذر زمان نمیشدم. گشنم شده بود تمام ظهر هم که داشتم درس میخوندم چیزی نخوردم الان خیلی گشنم بود رفتم سر یخچال اما با دیدن یخچال خالی آهی کشیدم حالا باید چکار می‌کردم! نگاهی به روی اپن آشپزخانه انداختم که با دیدن نون چشام برق زد. یه سیب‌زمینی برداشتم و خلالی کردم و گذاشتم تا سرخ بشه. یکدفعه گوشیم زنگ خورد! گوشی نوکیای قدیمیم رو که با هزار دردسر خریده بودم رو از توی جیبم بیرون آوردم. شماره ناشناس بود. با تعجب جواب دادم. نویسنده: فاطمه سادات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
16.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روزی ِاول ِهفته ما میرسه از دست ِ ننه ام‌البنین ♥️ .
ما ملتِ گریه سیاسی هستیم؛ ما ملتی هستیم که با همین اشک ها سیل جریان میدهیم، و خرد میکنیم سَد هایی را که در مقابل اسلام ایستاده است . - .ره.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا