مردان غیور قصهها برگردید
یکباردگر
بهشهرما برگردید
دیروزبهخاطرخدامیرفتید...
امروزبهخاطرخدابرگردید❤️
#دفاعمقدس
❣اللهم عجللولیکالفرج❣
🌸
•مَــہدےفــٰاطِـمـہ•
ما همه میریم شهدا هستن :))💔 🎙سیدرضا_نریمانی #دفاع_مقدس #هفته_دفاع_مقدس
به یاد شهید مدافع حرم ، سرهنگ احمدرضا افشاری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- بـا تَمام اَسیران فَـرق داری ؛💔😔 .
#مجـیدرِضـانـژاد
ب بعضی که غیبت میکنند ، میگویی:آقا،غیبت نکن! میگوید: من دیدم که دارم میگویم ؛ اگر ندیده بودم که نمیگفتم.
همین که دیدی ،غیبت است. اگر ندیده بودی ، که تهمت بود. چیزی را که دیدی ،نباید بگویی.
بعضیها هم میگویند: غیبتش نباشد". غیبتش نباشد دیگر چیست؟
صیغهی محرمیت اول میخوانند، بعد میگویند غیبتش نباشد فلانی خیلی متکبر است ؛ ستار باش. همانطور که خداوند ستارالعیوب است و عیب ما را مخفی کرده است، ما هم عیب مردم را مخفی کنیم(:
-آیتاللهالعظمیاحمدمجتهدیتهرانی 🌱
.
مااَزلَبمَسیحْشِنیدیمْاینْسُخَنْ
صَدمُرْدِهزِنْدِهمیشَوَدْاَزذِکْرِیاحَسَنْ...♥️
.
#دوشنبه_های_امام_حسنی
#امام_حسن_مجتبی
#پروف
#راهنمایسعادت
پارت52
چه حس خوبی داشت گرفتن دست یار..!
وای که چقدر ذوق کرده بودم.
مامان امیرعلی گفت:
- امیرعلی جان گفتی امشب نیلا رو میخوای جایی ببری؟
امیرعلی لبخندی زد و دستای منو بیشتر فشرد و گفت:
- اره مامان، با اجازهی همهی بزرگای جمع اگه اجازه بدید منو و نیلا بریم تا یه جایی و زود برگردیم.
همه تعجب کرده بودن بعدش زدن زیر خنده و دایی امیرعلی گفت:
- دایی جان مثل اینکه تو خیلی عجله داشتیا، حالا کجا میخواید برید؟
امیرعلی لبخندی زد و گفت:
- اجازه بدید فعلا ما بریم بعدش که برگشتیم بهتون میگم
بابای فاطمه خندید و گفت:
- ایرادی نداره پسرم برید اما زود برگردید
تعجب کرده بودم یعنی کجا میخواست منو ببره؟!
از همگی خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم همه اومده بودن بیرون تا مارو بدرقه کنن از اونورم فاطمه رو دیدم که لبخند گندهای زده و داره به من چشمک میزنه!
استغفرالله از دست این دختر با این طرز فکرش!
حرکت کردیم و من هنوز به فکر این بودم که فاطمه داره چه فکر هایی با خودش میکنه و این باعث خندم شده بود.
امیرعلی که دید دارم میخندم گفت:
- به چی میخندی؟
خندیدم و گفتم:
- هیچی، مهم نیست
بگو ببینم داریم کجا میریم؟
لبخندی زد و گفت:
- گلزار شهدا
خوشحال شدم و ذوق زده گفتم:
- پیش آقا ابراهیم؟
سری تکون داد که من لبخندم عمق تر شد.
امیرعلی با تردید گفت:
- نیلا اگر من برم و شهید بشم تو چکار میکنی
یه لحظه قلبم وایساد فکر نمیکردم بعداز اینکه باهم نامزد کردیم هم حرف رفتن بزنه!
با بغض گفتم:
- شهادت خیلی قشنگه ها خیلی خوبه اما امیرعلی میشه حداقل الان حرف رفتن نزنی؟ من الان سنی ندارم اما توی همین سن خیلی سختی کشیدم پدر و مادر و همه کسایی که دوستشون داشتم از پیشم رفتن حالا هم نوبت توهه؟
خواهشاً حداقل بزار کمی بگذره بخدا من گناه دارم!
یعنی دیگه طاقت از دست دادن عزیزی رو ندارم!
امیرعلی گفت:
- اگه میدونستم ناراحت میشی چیزی نمیگفتم عزیزم ببخشید!
اما میدونی که شرط ازدواجمون اجازه رفتن من به جبهه بود یادته؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره یادمه خودمم گفتم اما نه اینکه الان بری و شهید شی و رخت سفید منو سیاه کنی!
امیرعلی خندید و گفت:
- اشک نریز دورت بگردم بادمجون بم آفت نداره، من کجا و شهادت کجا؟
بهت قول میدم اگر رفتم شهید نشم من کجا لیاقت دارم که شهید بشم.
لبخندی زدم و گفتم:
- پس قول دادیا! اگر رفتی باید زود به زود برگردی، اصلا هم حق نداری بدون من بری و شهید بشی!
لبخندی زد و گفت:
- چشم حاج خانوم شما فقط امر کن.
به مقصد رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم.
دست به دست هم راه میرفتیم و چقدر لذت داشت توی این مسیر با عشقت قدم زدن!
من با چادر سفید و امیرعلی با اون کت شلوار توی گلزار شهدا واقعاً دیدنی بودیم.
نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
#راهنمایسعادت
پارت53
دست به دست هم حرکت میکردیم تا به یادواره آقا ابراهیم رسیدیم.
من همه چیمو مدیون آقا ابراهیم بودم حتی امیرعلی رو..!
امیرعلی بهم زل زده بود و این یکم خجالتم میداد.
رو کردم بهش و با لبخند گفتم:
- به چی زل زدی؟
لبخندی زد و گفت:
- به چشمات، خیلی زیباست
خوشحالم که از این به بعد نیلای منی!
لبخندی از روی ذوق زدم و گفتم:
- چقدر قشنگ صحبت میکنی.
امیرعلی لبخندی زد دستی روی سرم کشید و گفت:
- بعداز اینکه رفتم سوریه هروقت دلت واسم تنگ شد بیا همینجا!
با بغض گفتم:
- میشه این سه ماهی که نامزدیم نری؟
بعدش اگه خواستی برو اما یادت باشه قول دادی بری و زود برگردیا
- چشم هرچی چشم ابی من بگه!
- عاشقتم
همین که اینو گفتم امیرعلی اومد جلو و پیشونیه منو بوسید!
از شدت هیجان یه لحظه احساس کردم قلبم ایستاد!
امیرعلی که این واکنش منو دید خندید و خواست که به روم نیاره بخاطر همین، گفت:
- فکر کنم دیر کردیم پاشو تا برگردیم
فاتحه ای دادیم و از آقا ابراهیم خداحافظی کردیم برگشتیم به خونهی فاطمه اینا..!
همه از اینکه مارو کنار هم خوشحال میدیدن واقعا به وجد اومده بودن.
امیرعلی واسه داییش توضیح داد که رفته بودیم کجا و به چه علت و به این خاطر مورد تشویق همه قرار گرفتیم.
امروز بهترین روز توی عمرم بود واقعا خداروشکر میکنم بابت داشتن امیرعلی توی زندگیم!
بعداز برگشتنمون هم کمی بزرگتر ها نشستن و صحبت کردن و بعداز دقایقی همگی بلند شدن تا خداحافظی کنن.
منم فردا باید میرفتم مدرسه پس باید میرفتم خونه تا فردا صبح زود بیدار بشم چون کلی کار داشتم.
رو کردم به پدر فاطمه و گفتم:
- عمو میشه منو برسونی خونمون؟ فردا صبح باید برم مدرسه
مامان امیرعلی پیش دستی کرد و گفت:
- نیلا جان امیرعلی میرسونت
تشکری کردم و گفتم:
- شما تعدادتون زیاده اول شمارو برسونه بهتره!
- نه عزیزم جا هست نگران نباش من با داداشم میرم امیرعلی هم تورو میرسونه و میاد.
قبول کردم که باهاشون برم.
از فاطمه و پدر و مادرش کلی تشکر کردم واقعاً امروز سنگ تموم برام گذاشتن، وقتی خواستم خداحافظی کنم بینشون محمد رو ندیدم پس از خودشون خداحافظی کردم و سوار ماشین امیرعلی شدم و باهم به سمت خونه حرکت کردیم.
نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
#راهنمایسعادت
پارت54
سوار ماشین امیرعلی شدم و باهم به سمت خونه حرکت کردیم.
امیرعلی یه دفعه خندش گرفت و گفت:
- ببینم عمو جون کلاس چندمی؟
حرصم گرفت و پاهام و رو زمین کوبیدم و گفتم:
- داری مسخره میکنی بابابزرگ؟
خندش شدت گرفت و گفت:
- اخه هنوز خیلی کوچولویی!
اصلا فکر نمیکردم یه روزی با یه دختر بچه ازدواج کنم.
لپم رو باد کردم و با حرص گفتم:
- به من نگو بچه من بدم میاد بعدشم مگه به سنه؟ به عقله
خندید و گفت:
- عصبی نشو خانوم کوچولو، حالا نگفتی کلاس چندمی؟
از خندش منم خندم گرفت و گفتم:
- دوم دبیرستانم
- چند سالته؟
- هفده!
پوفی کردم و گفتم:
- سوالات تموم شد؟
لبخندی زد و گفت:
- نه سوالاتم تازه شروع شده
گفتم:
- وقت واسه پرسش و پاسخ زیاده حالا تو بگو ببینم چند سالته بابابزرگ؟
مثل همیشه خندهرو گفت:
- بیست و هفت سالمه
- پس فقط ده سال اختلاف سنی داریم
دیگه به خونه رسیده بودیم امیرعلی ماشین رو خاموش کرد و دستای منو توی دستش گرفت و بوسید و بعدش گفت:
- اختلاف سنی زیاد مهم نیست مهم قلبمونه که باهم همراه شده!
لبخندی زدم و گفتم:
- دقیقا، نمیای داخل؟
گفت:
- نه دیگه دیر وقته مامان هم منتظره، فردا ساعت چند بیام دنبالت؟
با تعجب گفتم:
- واسه چی؟
خندید و گفت:
- خب میخوام بیام دخترم رو ببرم مدرسه دیگه!
اخم مصنوعی کردم و با خنده گفتم:
- از این شوخیا با من نکنا، ساعت 6:45 بیا دنبالم منتظرتم!
دستش رو مثل سربازا کنار پیشانیش قرار داد و گفت:
- اطاعت میشه بانو امر دیگه ای ندارید؟
خندیدم و گفتم:
- نه جناب عرضی نیست، خدانگهدارت
دستی تکون داد و ماشینش رو روشن کرد و بعداز خداحافظی رفت!
کلید توی در انداختم و وارد شدم.
خوب که امیرعلی همین الان رفتا اما دلم واسش تنگ شد.
اصلا فکر نمیکردم انقدر اهل شوخی و بگو بخند باشه که هرجا هست حالم باهاش خوب باشه قبلا اصلا نگاهم بهم نمیکرد!
هرچی نباشه قوبونش بشم سر به زیر و آقاست!
از گفتهی خودم خندم گرفت ببین عشق چه کارا که نمیکنه ها!
لباسم رو عوض کردم و مسواک زدم و رفتم تا بخوابم.
یه دفعه صدای پیامک موبایلم اومد!
از طرف یه شماره ناشناس واسم پیامک اومده بود!
با تعجب پیامک رو باز کردم و با وحشت به پیامکی که اومده بود خیره شدم!
نوشته بود:
- نیلا خانوم فکر کردی میزارم آب خوش از گلوت پایین بره؟ رها نیستم اگه امیرعلی رو ازت نگیرم فقط صبر کن.
به خودم اومدم دیدم قطره قطره اشک داره رو صفحه موبایلم میریزه!
گفتم خوشحالی و خوشبختی به من نیومده ها همش بخاطر همین بود!
نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بنوسید:حُسْین ُبسرایید حَسَــنْ ،
بسکهمَجنـونهماندایندوبرادروالله❤️ .
Alasra313 (8).mp3
10.9M
حسن آقایآقایآقای هرچی آقاست؛
حسن لیلایِلیلایِلیلایِ هرچیلیلاست!
#دوشنبههایامامحسنی
#𝙿𝚁𝙾𝙵𝙸𝙻𝙴 ¦ #پروفایل
کریم کار ندارد که کیست سائلِ او؛
کرامتی بنما یا حَـسَن عزیز الله (:
‹ 💚 ›↝ #دوشنبہهایامامحسنے
‹ 🌿 ›↝ #السلامعلیڪیاحسنبنعلے
پدرم را خدا بیامرزد ، مرد سنگ و
زغال و آهن بود
سال های دراز عمرش را، کارگر بود
اهل معدن بود..
از میان زغال ها در کوه
عصرها، روسفید برمی گشت
سربلند از نبرد با صخره
او که خود، قله ای فروتن بود..
...
پدرم مثل واگنی خسته،از سرازیر ریل خارج شد
بیخبر رفت او که چندی بود،در هوای غریب رفتن بود
🖤🖤
#طبس
#معدن_طبس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام بر آن بدن های برنگشته :)💔
سلام بر باکری و باکری ها
#هفته_دفاع_مقدس
#دفاع_مقدس
هدایت شده از اخبار مقاومت اسلامی
🔺 خوشحالی صهیونیستها از موضع ضعیف پزشکیان در قبال اسرائیل و تمسخر ایران
✍ شورای نگهبان و مجلس هر دو باید پاسخگو امت باشید
#اخبار_مقاومت_اسلامی
@akh_moq_is
•مَــہدےفــٰاطِـمـہ•
🔺 خوشحالی صهیونیستها از موضع ضعیف پزشکیان در قبال اسرائیل و تمسخر ایران ✍ شورای نگهبان و مجلس هر د
۲۱ میلیون احمق واقعی من نمیدونم براچی به این رأی دادن
پیش از آنکه فرصت از دست برود،
و اندوه به بار آورد، از فرصت استفاده کن.
-نهجالبلاغه، نامه۳۱