بسم تعالی 🌱
#راهنمایسعادت
#پارت1
سنگینی نگاه های زیادی رو به خودم حس میکردم، اما مثل همیشه مشغول کارم شدم و سعی کردم امشبم یه جوری سر کنم تا فردا شب...
بالاخره من دوروز در هفته بیشتر نمیام به این مهمونی ها و این دو شبی هم که میام پول خوبی میگیرم و باهاش میتونم زندگیم رو سپری کنم.
از کاری که میکردم دیگه واقعا خسته شده بودم، کارم فقط شده بود رفتن از این مهمونی به اون مهمونی و پوشیدن لباسهای جلف و دادن ا..ب..ج..و به مهمون ها..!
دوست نداشتم این کارا رو کنم اما مجبور بودم بعضی وقتها وقتی میرفتم پارک و دختر بچه های کوچولو رو میدیدم واقعا بهشون حسودیم میش
اونا حسرت گفتن پدر رو نمیخوردن
حسرت نداشتن خانواده رو نداشتن و ...
اگه منم خانواده ای داشتم مجبور نبودم تا آخر شب بیرون باشم و کار کنم اون با این وضع!
با صدای شهاب به خودم اومدم
گفت:
- امروزم کارت خوب بود میتونی بری، پول رو میریزم به حسابت خیالت راحت باشه، تاکسی پایین منتظره..
خیالم از بابت شهاب راحت بود بخاطر همین گفتم:
- باشه، ممنون
موهام و بالا بستم و شالم رو سرم کردم یه مانتو بلندم روی لباسم انداختم تا بیشتر از این اونا با نگاهای کثیفشون نگاهم نکنن.
رفتم پایین که یه تاکسی دیدم اما چون زیادی تاریک بود نتونستم راننده رو خوب ببینم سوار شدم و آدرس خونه رو گفتم چشمی گفت و حرکت کرد.
ادامه دارد..♥️
نویسنده: فاطمه سادات