eitaa logo
- ﻤَهــديـار .
2.3هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
18 فایل
هوالمُعطی ؛ لَا ضَرَرَ عَلَىٰ رُوْحٍ حَلَّقَتْ بِعْشقِ المَهْدِي( : -تحتِ‌فرمان؟ حضرت‌حجت³¹³. -کپی؟ حلالت‌مؤمن. -اگر حرفی بود: • https://daigo.ir/secret/843458437
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷برای شدن باید شد..🇮🇷 🌟رمان 🌍قسمت 🌟آرزوی بزرگ پدرم همیشه آرزو داشت درس بخونه ... دلش می خواست رشد کنه و روزی بتونه از اون زندگی بردگی نجات پیدا کنه ... با تصویب قانون جدید، انگار روح تازه ای توی پدرم دمیده شده بود ... نه مادرم و نه هیچ کدام از همسایه ها ... امیدی به تغییر شرایط نداشتن ... اما پدرم تصمیمش رو گرفته بود ... می خواست به هر قیمتی شده ... حداقل یکی از بچه هاش درس بخونه ...و اولین قدم رو برداشت ... . اون شب وقتی به خونه برگشت غرق خون بود ... صورت سیاهش ورم کرده بود و پاره شده بود ... بدنش هم اوضاع خوبی نداشت ... اومد داخل و کنار خونه افتاد ... مادرم به ترس دوید بالای سرش ... در حالی که زیر بغل پدرم رو گرفته بود ... اشک بی امان از چشم هاش پایین می اومد ... - مگه نگفتی این بار دیگه درست میشه ... پس چرا به جای بیمارستان اومدی خونه؟ ... چرا با این وضع نرفتی پیش دکتر؟ ... بهت گفتم دست بردار ... بهت گفتم نرو ... بهت گفتم هیچی عوض نمیشه ... گریه می کرد و این جملات رو تکرار می کرد ... . من👦🏻 و سیندی👧🏻 هم گریه مون گرفته بود و بقیه به مادرکمک می کردن ... صبح، علی رغم اصرارهای زیاد مادرم ... پدرم با اون حالش راهی مزرعه شد ... نمی خواست صاحب مزرعه بیشتر از این، عصبانی بشه ... اما دست از آرزوش نکشید ... تا اینکه بعد از یکسال و نیم تلاش بی وقفه و کتک خوردن های زیاد ... اجازه درس خوندن یکی از بچه ها رو گرفت ... . خواهرها و برادرهای بزرگ ترم حاضر به درس خوندن نشدن ... گفتن سن شون برای شروع درس زیاده و بهتر کمک حال خانواده باشن تا سربارش ... و عرصه رو برای من و سیندی خالی کردن ... پدرم اون شب، با شوق تمام ... دست ما دو تا رو توی دست هاش گرفت... چند دقیقه فقط بهمون نگاه کرد ... . - کوین ... بهتره تو بری مدرسه ... تو پسری ... اولین بچه بومی توی این منطقه هستی که قراره بره مدرسه ... پس شرایط سختی رو پیش رو داری ... مطمئنم تحملش برای خواهرت سخت تره ... . ولی پدرم اشتباه می کرد ... شرایط سختی نبود ... من رو داشت ... مستقیم می فرستاد وسط جهنم ... . ادامه دارد.. نویسنده؛ شهید مدافع حرم 🌱| @Mahdiyaran313z
🇮🇷برای شدن باید شد..🇮🇷 🌟رمان 🌍قسمت 🌟اولین روز مدرسه روز اول مدرسه ... مادرم با بهترین تکه های پارچه ای که داشتیم برام لباس درست کرد ... پدرم فقط تونست برام چند تا مداد و دفتر بخره ... اونها رو توی یه کیسه پارچه ای ریختیم ... و قبل از طلوع خورشید از خونه اومدیم بیرون ... پدرم با شوق تمام، چند کیلومتر ... من رو تا مدرسه کول کرد ... کسی حاضر نمی شد دو تا بومی سیاه رو تا شهر سوار کنه ... وارد دفتر مدرسه که شدیم ... پدرم در زد و سلام کنان وارد شد ... مدیر مدرسه نیم نگاهی کرد و بدون اینکه سرش رو درست بالا بیاره ... رو به یکی از اون مردها گفت ... _آقای دنتون ... این بچه از امروز شاگرد شماست ... . پدرم با شادی نگاهی بهم کرد ... و دستش رو به نشانه قدرت تکان داد ... _قوی باش کوین ... تو از پسش برمیای ... . دنبال معلم راه افتادم و وارد کلاس شدم ... همه با تعجب بهم نگاه می کردن ... تنها بچه سیاه ... توی یه مدرسه سفید ... معلم تمام مدت کلاس، حتی بهم نگاه هم نمی کرد ... . من دیرتر از بقیه سر کلاس اومده بودم ... اونها حروف الفبا رو یاد داشتن ... من هیچی نمی فهمیدم ... فقط نگاه می کردم ... خیلی دلم سوخته بود ... اما این تازه شروع ماجرا بود ... زنگ تفریح، چند تا از بچه ها ریختن سرم ... هی سیاه بو گندو ... کی به تو اجازه داده بیای اینجا؟ ... و تقریبا یه کتک حسابی خوردم ... من به کتک خوردن از بزرگ تر ها عادت کرده بودم و کتک خوردن از دست چند تا بچه، چندان درد نداشت ... اما بدترین قسمت ماجرا زمانی بود که ... مداد و دفترم رو انداختن توی توالت ... دویدم که اونها رو در بیارم ... اما روی من و وسایلم دستشویی کردن ... . دفترم خیس شده بود ... لباس های نو و و سایلم بوی ادرار گرفته بود ... دلم می خواست لهشون کنم اما یاد پدرم افتادم ... اینکه چقدر به خاطر مدرسه رفتنم کتک خورد و تحقیر شد ... چقدر دلش می خواست من درس بخونم ... و اون روز، تمام مسیر رو تا مدرسه ... سفارش کرده بود با هیچ کسی درگیر نشم... تا بهانه ای برای اخراجم از مدرسه نشه ... بدون اینکه کلمه ای بگم ... دست کردم و وسایلم رو از توی دستشویی در آوردم ... همون طور خیس، گذاشتم توی کیسه ... یه گوشه آویزون شون کردم و برگشتم توی کلاس ... . ادامه دارد.. نویسنده؛ شهید مدافع حرم 🌱| @Mahdiyaran313z
هدایت شده از  - ﻤَهــديـار .
°•﷽•°
مداحی_آنلاین_دعای_سحر_موسوی_قهار.mp3
7.2M
دعا، دعای عظیم‌الشأنی است که از حضرت رضا(؏) روایت شده، آن حضرت فرموده است: این دعا، دعایی است که امام باقر(؏) در سحرهای ماه رمضان می‌خواند🌱 التماس‌دعا🪴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای روز چهارم ماه مبارک رمضان 🌙✨ 🌱| @Mahdiyaran313z
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
أَزْرَى بِنَفْسِهِ مَنِ اسْتَشْعَرَ الطَّمَعَ، وَ رَضِيَ بِالذُّلِّ مَنْ كَشَفَ عَنْ ضُرِّهِ، وَ هَانَتْ عَلَيْهِ نَفْسُهُ مَنْ أَمَّرَ عَلَيْهَا لِسَانَه. شناخت ضدّ ارزش ها (اخلاقى): و درود خدا بر او، فرمود: آن كه جان را با طمع ورزى بپوشاند خود را پست كرده، و آن كه راز سختى هاى خود را آشكار سازد خود را خوار كرده، و آن كه زبان را بر خود حاكم كند خود را بى ارزش كرده است. || 📚حکمت 2 نهج البلاغه 🌱| @Mahdiyaran313z
هدایت شده از  - ﻤَهــديـار .
_جمعه‌روزِ‌صلوات‌است فلذاهمّت‌کن… حتی‌یدونه‌هم‌باشه‌قبولِ:)🌱
به قول استاد پناهیان؛ _هر وقت تونستی کفش های اونی که ازش بدت میاد و جفت کنی، اون موقع آدم شدی...😅🌱
- هرکس غـُصه ی روزیِ خـود را بخورد ، برايش یك گناه مـُحاسبه میشود | 🏷 - امام‌جعفر‌صادق |
970622-Panahian-FatemieyeTehran-TanhaMasirBarayeResidanBeLezathayeBartar-Moharam97-04-64k.mp3
27.66M
🔻تنها مسیر برای رسیدن به لذت های برتر - قسمت چهارم + ده روز اول ماه رمضون رو با این مبحث شیرین و جذاب تا خدا بریم :)🌱 || 🎧 🌱| @Mahdiyaran313z
🔻رژیم صهیونیستی را به وجود آوردند تا همه چیز را کنترل کند! در جنگ جهانی دوم ، تقریباً کارِ تسلط بر منطقه ی غرب آسیا تمام شده بود. از سال ها قبل ، استعمار شروع کرده بود و در این دوره ، کار را تمام‌شده میدید. عراق یک جور زیر سلطه بود ، ایران جور دیگر ، کشورهای عربی - اردن و سوریه و لبنان و مصر و کشورهای دیگر - هم هر کدام به نحوی زیر سلطه‌ی سنگین استعمارگران و سلطه‌گران غربی و اروپایی و سپس امریکایی بودند. برای محکم کردن کار ، رژیم غاصب اسرائیل را هم در این منطقه‌ی حساس به وجود آوردند تا مطمئن باشند که غرب به وسیله‌ی صهیونیست ها ، در این منطقه‌ی حساس، وجودِ محسوس و نظامی و سیاسی و فعالی دارد و همه چیز را کنترل کند. - حضرت آقا ۱۴/خرداد/۱۳۸۷ [ با اندکی تغییر ] || 🌱|@Mahdiyaran313z
🔻فرصتی بهتر از ما رمضان؟! منتظر چه هستیم؟! منتظر چه هستیم؟ آن احساس و وسوسه ای که درون من و شما وجود داشته باشد ، دائم به ما بگوید که ما از دیگران بالاتریم ، حرف ما از حرف دیگران قابل قبول تر است ، شأن ما از شأن دیگران بیشتر است ؛ این ، موجب فساد و اختلاف و گسستن همه چیز در نظام اسلامی است ؛ این را باید از بین برد. اگر ما این صفت شیطانی را در وجود خودمان و در صحن جامعه از بین بردیم ، برادری و همکاری به وجود خواهد آمد و روز به روز ، وحدت بهتر و بیشتری ایجاد خواهد شد و جامعه ، التیام الهی و اسلامی خودش را به دست خواهد آورد. || 📍 روز اوّل ماه مبارک رمضان ۴/اسفند/۱۳۷۱ 🌱|@Mahdiyaran313z
اگه دنیا باعث دل‌گرفتگیت شد دنبالِ دلیل و مقصرِ خاصی نباش ؛ با دلِ گرفته برو در خونه‌یِ خدا .. خودش دنیا رو اینجوری آفریده پس تورو تحویل می‌گیره بگو‌ نمی‌خوام با دنیا دل گرفتگیم رو برطرف کنم ؛ می‌خوام تو‌ دلم رو با‌ خودت‌ شاد‌ کنی ..🌱
🇮🇷برای شدن باید شد..🇮🇷 🌟رمان 🌍قسمت 🌟روزهای من برگشتم سر کلاس ... در حالی که تمام بدنم بوی بدی می داد ... یکی از بچه ها با خنده از ته کلاس گفت ... _عین اسمت بو گندویی ... ویزل ... و همه بهم خندیدن ... اولین بار که برای سرشماری و ثبت اسامی بومی ها به منطقه ما اومده بودن ... صاحب کارمون، اسم خانوادگی پدرم رو ویزل نوشته بود ... مدرسه که تعطیل شد ... رفتم توی دشتشویی ... خیلی آروم، دفتر و وسایلم رو شستم ... خیلی مراقب بودم که دفترم خراب تر از اینی که هست نشه ... لباس هام رو هم در آوردم و شستم و همون طور خیس تنم کردم ... رفتم توی آفتاب نشستم و منتظر پدرم شدم ... دلم نمی خواست توی اون وضع، من رو ببینه ... مطمئن بودم با دیدن اون وضع من، ناراحت میشه و قلبش می شکنه ... تا غروب آفتاب که پدرم از راه رسید ... لباس های منم توی تنم خشک شده بود ... . تا فردا صبح که خبر ورود من به مدرسه پخش شد ... یه عده از والدین برای اعتراض اومدن مدرسه ... اما به خاطر قانون نتونستن من رو از مدرسه بیرون کنن ... از اونجا بود که فشارها چند برابر شد ... می خواستن کاری کنن با پای خودم برم ... پدرم، هر روز، چند ساعت قبل از طلوع خورشید ... من رو تا مدرسه همراهی می کرد ... و شب ها بعد از تموم شدن کارش میومد دنبالم ... من بعد از تعطیل شدن مدرسه ... ساعت ها توی حیاط می نشستم ... درس می خوندم و مشق هام رو می نوشتم تا پدرم برسه ... هر سال، دفترها، برگه ها و کتاب های بچه های بزرگ تر رو ... آخر سال، از توی سطل های زباله در می آوردم ... حتی پاکت های بیسکوئیت یا هر چیزی رو که بشه روش نوشت رو جمع می کردم ... سرسختی، تلاش و نمراتم ... کم کم همه رو تحت تاثیر قرار داد ...علی رغم اینکه هنوز خیلی ها از من خوششون نمی اومد ... اما رفتار، هوش و استعدادم ... اهرم برتری من محسوب می شد ... بچه ها کم کم دو گروه می شدن ... یه عده با همون شیوه و رفتار قدیم باهام برخورد می کردن ... و تقریبا چند بار توی هفته کتک می خوردم ... و یه عده رفتار بهتری باهام داشتن ... گاهی باهام حرف می زدن ... اگر سوالی توی درس ها داشتن می پرسیدن ... قدرت بدنی من از بقیه بیشتر بود ... تقریبا توی مسابقات ورزشی، همیشه اول می شدم... مربی ورزش، تنها کسی بود هوام رو داشت ... همین هم باعث درگیری های بیشتر و حسادت های شدیدی می شد ... . و به هر طریقی که بود ... زمان به سرعت سپری می شد ... ادامه دارد.. نویسنده؛ شهید مدافع حرم 🌱|@Mahdiyaran313z
🇮🇷برای شدن باید شد..🇮🇷 🌟رمان 🌍قسمت 🌟آزمایشگاه خودم تنهایی می رفتم و برمی گشتم ... همیشه مراقب رفتارم بودم و سعی می گردم با سفیدها قاطی نشم ... اما دیگه بزرگ شده بودم و بی توجهی کار سختی بود ... علی الخصوص که سارا واقعا دختر مهربان و زیبایی بود ... . توی گروه آزمایشگاه، عین همیشه تنها نشسته بودم ... تا وارد آزمایشگاه شد، سریع چند نفر براش جا باز کردن ... همه می دونستن چقدر پسرهای دبیرستان دارن به خاطرش تلفات میدن ... بی توجه به همه شون اومد سمت من و با لبخند ملیحی گفت ... _کوین، می تونم کنار تو بشینم؟ ... برای چند لحظه نفسم بند اومد ... اصلا فکرش رو هم نمی کردم ... . سریع به خودم اومدم ... زیرچشمی، نگاهم توی کلاس چرخید ... چند نفر داشتن توی چشم هاشون، نقشه قتل من رو می کشیدن ... صورتم رو چرخوندم سمتش که بگم؛ نه ... دوباره چشمم که بهش خورد، زبونم بی اختیار گفت: _حتما ... و دستم سریع تر از زبونم، کیفم رو از روی صندلی برداشت ... با همون لبخند تشکر کرد و نشست کنارم ... ضربان قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم ... به سارا که نگاه می کردم ناخودآگاه لبخند می زدم ... به چشم های بقیه که نگاه می کردم، خودم رو یه انسان مرده می دیدم ... کلاس تموم شد ... هیچ چیز از درس نفهمیده بودم ... فقط به این فکر می کردم چطور بعد از کلاس فرار کنم ... شاید بهتر بود فرار می کردم و چند روز آینده ، به هر بهانه ای شده بود؛ مدرسه نمی اومدم ... داشتم نقشه فرار می کشیدم که سارا بلند شد ... همون طور که وسایلش رو توی کیفش می گذاشت ... خطاب به من گفت ... _نمیای سالن غذاخوری؟ ... مطمئن بودم می دونست من تا حالا پام رو توی سالن غذاخوری نذاشتم ... هیچ کدوم از بچه ها، از غذا خوردن کنار من خوششون نمی اومد ... . همزمان این افکار ... چند تا از پسرها داشتن به قصد من از جاشونبلند می شدن ... می شد همه چیز رو توی چشم هاشون خوند ... سارا بدون توجه به اونها، دوباره رو کرد به من ... _امروز توی سالن، شیفت منه ... خوشحال میشم توی سرو غذا کمکم کنی ... یه نگاه به اونها کردم ... و ناخودآگاه گفتم ... _حتما ... و سریع دنبالش از آزمایشگاه زدم بیرون ... . آنچه در آینده خواهید دید ... با عصبانیت گفت ... اون دست های کثیفت رو به غذای ما نزن ... و حمله کرد سمت من ... ادامه دارد.. نویسنده؛ شهید مدافع حرم 🌱|@Mahdiyaran313z
هدایت شده از دانشجویان سیستانی
"با سلام و احترام، در این ماه فرصتی داریم تا با دستان مهربانمان، طعم غذایی گرم و معنوی را برای کسانی که به آن نیازمندند، برایشان فراهم کنیم. ما به همراه شما، به یاد امام علی (ع)، کسی که عدالت و کمک به نیازمندان را مأموریت خود می‌دانست، هستیم. با اشتراک گذاشتن در این اقدام خیر، همچون قطره‌های بارانیمان، می‌توانیم برای زندگی بهتری برای همگان، کمک کنیم. با همت شما، این مسیر را با امید و عشق طی می‌کنیم. با تشکر از همراهی شما." https://eitaa.com/tashakolat
هدایت شده از  - ﻤَهــديـار .
°•﷽•°