eitaa logo
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
1.4هزار دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
21هزار ویدیو
147 فایل
کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ عشــاق پســـر فاطمــه(سلام الله)❣️ درخدمتتونیــم با کلی مطالب فوق جذاب دلنــوشــته🤞 پروفایـل🎀 منبرهای مفید👌🏻 کلیپ های آخرالزمانی🌹 پست های انگیزشی🌴 نمازهای مستحبی ارتباط با خادم کانال ادمین فعال کانال @Mitra_nori
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
داستان_واقعی ایلماه قسمت_بیست_پنجم🎬: مهدی قلی به طرف اسبش رفت و ایلماه در این فکر بود چگونه به
🎬: مهدی قلی بیگ همانطور که پشتش به ایلماه بود پنجره چوبی کلبه را از هم باز کرد و سکوت اختیار نمود. ایلماه که حوصله اش سر رفته بود دوباره فریاد زد: گفتم بگو این حرفها سخنان ناصر میرزاست یا نه؟! مهدی قلی بیگ روی پاشنه پا چرخید و به طرف ایلماه برگشت و همانطور که با انگشت به او اشاره می کرد گفت: اولا ناصر میرزا نه ! ناصرالدین شاه، دوما تویی که هنوز متوجه نشدی که آن همبازی قدیمی دیگر ولیعهد نیست و بزرگ شده و شاه ایران است همسر و بچه دارد، چطور می خواهی حرفهای مرا که از روی محبت است متوجه شوی؟! ایلماه که نمی خواست اصلا حرف های او را بشنود سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: جواب سوال مرا ندادی! مهدی قلی بیگ با قدم های آرام به طرف ایلماه آمد و گفت: این ها همه سخنان من است، خواسته ناصرالدین شاه این است که تو را به پایتخت ببرم ایلماه نفس راحتی کشید و گفت: پس خواسته شاه را انجام دهید و از این پیشنهادها ندهید . مهدی قلی بیگ خم شد، سرش را نزدیک سر ایلماه آورد و گفت: ای دخترک خیره سر! فراموش نکن که من تمام تلاشم را برای نجات تو کردم، اما انگار تو برای مردن عجله داری... ایلماه شانه ای بالا انداخت و گفت: من قبل از اینکه پایم را درون این کلبه بگذارم، تصمیم خودم را گرفته بودم، یا به پایتخت میروم و به ناصرالدین شاه می رسم و یا میمیرم... مهدی قلی بیگ نفسش را محکم بیرون داد و گفت: لباس های مردانه ای که آوردی بپوش، من بیرون منتظر می مانم، آماده شدی بیرون بیا و با زدن این حرف صندوقچه پر از جواهر را داخل پارچه پیچید و زیر بغلش جای داد و از کلبه بیرون رفت ایلماه که انگار تمام دنیا را به او داده بودند بدون آنکه بفهمد چه خطری او را تهدید می کند، از جا برخواست، همانطور که گردنبند دستش را به گردنش می انداخت به سمت بسته لباس گوشه اتاق حرکت کرد. ادامه دارد 📝 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
قسمت_بیست_هفتم🎬: ایلماه با شتاب لباس هایش را عوض کرد حالا دوباره از قالب دختری نوجوان و زیبا به قالب مردی جوان و جسور درآمده بود، او گردنبند را همانطور که برگردنش لمس می کرد زیر لباس پنهان کرد و سپس لباسهای دخترانه را داخل چارقدش پیچید و می خواست همراه خود بیاورد تا جایی آنها را سرنگون کند، نباید هیچ نشانی از ایلماه باقی می ماند و می بایست همه فکر کنند که ایلماه در جایی داخل جنگل گم شده و یا حیوانی او را نوش جان کرده است. ایلماه از کلبه چوبی بیرون آمد مهدی قلی بیگ با در دست داشتن افسار دو اسب روبه روی در ایستاده بود. ایلماه چشمانش را ریز کرد و همانطور که به اسبهای روبرو نگاه می کرد با خود فکر می کرد: مهدی قلی بیگ آن اسب دیگر را از کجا آورده؟! اما به نتیجه ای نرسید. او بی خیال شانه ای بالا انداخت و آهسته گفت: مهم این است که برای من هم اسبی هست و بدون اینکه سوالی از مهدی قلی بیگ بپرسد جلو رفت و پا را داخل زین گذاشت و با یک حرکت سوار اسب شد. مهدی قلی بیگ انگار از دیدن جسارت و مردانگی که در وجود این دختر نهفته بود سرشار از ذوق شده بود لبخندی زد و گفت: ایلماه تو می بایست مرد می شدی و حیف که دختر پا به این دنیا گذاردی وگرنه... ایلماه همانطور که پاها را به کپل اسب می زد خنده ریزی کرد و گفت: وگرنه چه؟! مهدی قلی بیگ از روی اسب نگاهی به پشت سرش کرد و گفت: خب چی شد؟ می بینم که سرحال آمدی، قبل از اینکه با من مانند دشمنی خونین رفتار می کردی الان باب شوخی را باز می کنی؟! ایلماه خنده ای کرد و گفت: شما به بزرگواری خودتان از سر آن فریادها و تلخی بگذرید آن تلخی علتی داشت و این شیرینی حکمتی دارد مهدی قلی بیگ سری تکان داد و گفت: آری می دانم انسان مجنون عقل ندارد ایلماه حالا که بخود را نزدیک مقصد و هدف نهایی می دید، سعی کرد چشمانش را بر گفته های گنگ و مبهم و کنایی همسفرش ببندد بنابراین پشت سرش حرکت کرد. مهدی قلی بیگ سرعت گرفت، ایلماه هم به تبع آن اسب را هی کرد و به دنبال او راه افتاد. سکوت جنگل با صدای سم اسب این دو رهگذر مرموز و روی بسته در هم می شکست و مهدی قلی بیگ هم غرق این سکوت بود و همینطور که مثل باد اسب را به جلو می تازاند حرفهای ملک جهان خانم در گوشش زنگ می خورد: مهدی قلی بیگ، جاسوسان من قاصدی را دستگیر کرده اند که قرار بوده خبری برای ایلماه، این دختر شهرآشوب ببرد و گویا شاه اسبش یاد هندوستان کرده و دوباره عشق ایلماه در او فوران نموده، شاه می خواهد این دختر را به تهران بیاورد و تو خوب می دانی هیچ وقت این دختر نباید در کنار ناصرالدین شاه باشد، پس تو با صندوقچه ای از جواهرات که من در اختیارت می گذارم جای قاصد به تبریز برو و خودت را به ایلماه برسان و به هر طریق ممکن او را راضی کن که دست از سر شاه جوان بردارد و اگر دیدی راضی نمی شود، برای آخرین راه، او را به جایی بکشان و خیلی بی صدا او را از نفس بیانداز و به سرعت به پایتخت برگرد و شتر دیدی ندیدی... ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
ایلماه 🎬: مهدی قلی بیگ با یاد آوری این سخنان آهی کشید و از سرعت اسب کم کرد تا در ردیف ایلماه قرار گیرد، او باید تمام تلاشش را می کرد تا ایلماه جوانمرگ نشود، او همانطور که گفته بود،واقعا به ایلماه علاقه خاصی داشت، علاقه ای که شاید بیشتر از محبتی بود که به دختران خودش داشت. مهدی قلی بیگ کنار ایلماه اسب می راند و پس نگاهی به درختان کرد و‌گفت: فکر می کنم اینجا را خوب میشناسی... ایلماه لبخندی زد و گفت: من این جنگل را مثل کف دست می شناسم و اصلا می توانم تعداد و نوع درختان این جنگل را بگویم. مهدی قلی بیگ خنده بلندی کرد و گفت: اگر تو تعداد دقیق این درختان را فی الواقع بگویی، من صندوقچه پر از جواهرات را به تو می دهم اما اگر این حرفت یک بلوف باشد باید از همینجا تا کهنمو اسب بدوانی و هیچ وقت هم نام شاه را بر زبان نیاوری... ایلماه که رکبی سخت خورده بود با دستپاچگی گفت: نه...نه...منظورم این بود که تمام جنگل این حوالی را می شناسم تازه من به ولایات اطراف هم سرکی زده ام، جایی رفته ام که پای اهالی این روستا هرگز به آنجا نرسیده...و بعد به سمت شمال اشاره کرد و گفت: اگر از این قسمت برویم و نزدیک دو ساعت اسب را با سرعت بدوانیم به چشمه ای میرسیم شیرین و گوارا، اطراف چشمه پر از گلهای رنگارنگ و زیباست، انگار آنجا قطعه ای از بهشت هست، من آن چشمه را بهشت ایلماه نامیده ام و با زدن این حرف خنده ریزی کرد مهدی قلی بیگ آه کوتاهی کشید و گفت: ایلماه! تو دختر دشت و صحرا و جنگلی، تو هیچ شباهت و سنخیتی با تهران و قصر و درباریان نداری، چرا می خواهی این بهشت زیبا را رها کنی و تن به زندان مخوف قصر بدهی؟! و بعد خیره در چشمان درشت و زیبای ایلماه شد و گفت: به خدا قسم تو در تهران حیف میشوی...از خر شیطان پایین بیا و حرف من را که چندین پیراهن بیشتر از تو پاره کرده ام و موهایم را در قصر و خدمت پادشاهان سفید نموده ام گوش کن....تو الان سرشار از عشق جوانی هستی، شاه هم همینطور اما دربار خوی آدم را عوض می کند و می رسد زمانی که شاه به خون عشق دوران جوانی اش تشنه شود و... در این هنگام... ادامه دارد 📝به قلم:طاهره سادات حسینی ❥‌‌‌❥‌‌‌❥‌‌‌🌺@mahdvioon 🌺❥‌‌‌❥‌‌‌❥‌‌‌ ٠٠••●●❥❥❥❥🌸 ٠٠••●●❥❥❥❥🌺 ٠٠••●●❥❥❥❥🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠بسته معنوی شبانه ی کانال مهدویون جهت دسترسی آسان به دعاها روی عبارات آبی رنگ را بزنید👇👇 🔹سوره واقعه 🔸دعای صحیفه سجادیه 🔹دعای فرج 🔸سوره توحیدهدیه به امام زمان عج 🔹️خداوندساعت زنگی دارد التماس دعای فرج از همه ی شما اعضای محترم کانال مهدویون 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ ‎‌‌‎‎‌‎   @mahdvioon ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سوره مبارک یس ✅ فایل پاکسازی چاکرای قلب هرشب قبل خواب👈👈کلیک کنید ❤️❤️❤️❤️❤️ اگه باز نشد بزن رو لینک تا باز بشه👇👇👇 ✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧ 🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ @mahdvioon ✅️کپی حلال ✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 💢 ‍ 🤲🏻 ❁༄𑁍༄❁༄𑁍༄❁༄𑁍༄❁༄𑁍 ✿ฺ اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ ✿ฺوَ انْکَشَفَ الْغِطآء وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ ✿ฺوَ ضاقَتِ الاَْرْض وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ ✿ฺوَ اَنْتَ الْمُسْتَعان وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی ✿ฺوَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ ♡ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِران یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ ♡ ✿ฺالْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ✿ฺاَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی ✿ฺالسّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ✿ฺالْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ✿یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ ✿ฺبِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین ❁༄𑁍༄❁༄𑁍༄❁༄𑁍༄❁༄𑁍 🎀اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا 🕊 🥀🕯🚩 أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوب   @mahdvioon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قرار_عاشقی 🌾 🍀 🌾 🍀 🌾 🍀 این پست هر شب تکرار می شود یک فاتحه و توحید 👈نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (علیه السلام) و حضرت نرجس (سلام الله علیها) پدر و مادر گرامی امام عصر (ارواحنا فداه)🤲 ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد 🌿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ 🌱الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ 🌱الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ 🌱مَالِکِ یَوْمِ الدِّینِ 🌱إِیَّاکَ نَعْبُدُ وإِیَّاکَ نَسْتَعِینُ 🌱اهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِیمَ 🌱صِرَاطَ الَّذِینَ أَنعَمتَ عَلَیهِمْ غَیرِ المَغضُوبِ عَلَیهِمْ وَلاَ الضَّالِّین 🌿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم ِ 🌱قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ 🌱اللَّهُ الصَّمَدُ 🌱لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ 🌱وَلَمْ یَکُن لَّهُ کُفُوًا أَحَد 🌹🌹🌹🌹