ایلماه
#قسمت_بیست_هشتم 🎬:
مهدی قلی بیگ با یاد آوری این سخنان آهی کشید و از سرعت اسب کم کرد تا در ردیف ایلماه قرار گیرد، او باید تمام تلاشش را می کرد تا ایلماه جوانمرگ نشود، او همانطور که گفته بود،واقعا به ایلماه علاقه خاصی داشت، علاقه ای که شاید بیشتر از محبتی بود که به دختران خودش داشت.
مهدی قلی بیگ کنار ایلماه اسب می راند و پس نگاهی به درختان کرد وگفت: فکر می کنم اینجا را خوب میشناسی...
ایلماه لبخندی زد و گفت: من این جنگل را مثل کف دست می شناسم و اصلا می توانم تعداد و نوع درختان این جنگل را بگویم.
مهدی قلی بیگ خنده بلندی کرد و گفت: اگر تو تعداد دقیق این درختان را فی الواقع بگویی، من صندوقچه پر از جواهرات را به تو می دهم اما اگر این حرفت یک بلوف باشد باید از همینجا تا کهنمو اسب بدوانی و هیچ وقت هم نام شاه را بر زبان نیاوری...
ایلماه که رکبی سخت خورده بود با دستپاچگی گفت: نه...نه...منظورم این بود که تمام جنگل این حوالی را می شناسم تازه من به ولایات اطراف هم سرکی زده ام، جایی رفته ام که پای اهالی این روستا هرگز به آنجا نرسیده...و بعد به سمت شمال اشاره کرد و گفت: اگر از این قسمت برویم و نزدیک دو ساعت اسب را با سرعت بدوانیم به چشمه ای میرسیم شیرین و گوارا، اطراف چشمه پر از گلهای رنگارنگ و زیباست، انگار آنجا قطعه ای از بهشت هست، من آن چشمه را بهشت ایلماه نامیده ام و با زدن این حرف خنده ریزی کرد
مهدی قلی بیگ آه کوتاهی کشید و گفت: ایلماه! تو دختر دشت و صحرا و جنگلی، تو هیچ شباهت و سنخیتی با تهران و قصر و درباریان نداری، چرا می خواهی این بهشت زیبا را رها کنی و تن به زندان مخوف قصر بدهی؟! و بعد خیره در چشمان درشت و زیبای ایلماه شد و گفت: به خدا قسم تو در تهران حیف میشوی...از خر شیطان پایین بیا و حرف من را که چندین پیراهن بیشتر از تو پاره کرده ام و موهایم را در قصر و خدمت پادشاهان سفید نموده ام گوش کن....تو الان سرشار از عشق جوانی هستی، شاه هم همینطور اما دربار خوی آدم را عوض می کند و می رسد زمانی که شاه به خون عشق دوران جوانی اش تشنه شود و...
در این هنگام...
ادامه دارد
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
❥❥❥🌺@mahdvioon 🌺❥❥❥
٠٠••●●❥❥❥❥🌸
٠٠••●●❥❥❥❥🌺
٠٠••●●❥❥❥❥🌼