ختم ویژه حق الناس
و رد مظالم
ساعت به وقت امام رضا علیه السلام
👈🏻ختم میکنیم 14ذکر با برکت صلوات و5مرتبه👈🏻سوره قدر و 14مرتبه 👈🏻ذکر استغفار و3مرتبه 👈🏻 سوره توحید و هدیه میکنیم به آقا امام زمان عج به نیت سلامتی و فرج آقا امام زمان عج و متوسل میشیم به امام رضا علیه السلام
به نیت👇🏻👇🏻
حق الناسی که گردنمون هست و هدیه میکنیم به همه بزرگوارانی که ندانسته و ناخواسته کاری و یا حرفی ویا عملی و ......انجام دادیم و باعث ناراحتی شون شدیم ان شاءالله در این دنیا واخرتمون از ما بگذرند و ما رو ببخشند ان شاءالله
الهی آمین
رمان«تجسم شیطان۲»
#قسمت_پنجم 🎬:
شراره و زرقاط با هم راهی شدند و شراره دقیقا نمی دانست کجا میروند، اما حدس میزد که جایی توی خرابه ها و شایدم یه قبرستان متروک باشد، اما برخلاف انتظارش ماشین شاسی بلند زرقاط، جلوی خانه ای ویلایی که تقریبا شمال شهر بود ایستاد، خانه ای با در کرم رنگ که با گلهای برجسته تزیین شده بود و لایهٔ زیرین گلها تلقی قهوه ای رنگ و درخشان بود، در برقی خانه از هم باز شد و ماشین داخل خانه شد.
زرقاط از ماشین پایین آمد و به شراره اشاره کرد تا پیاده شود و بعد گفت: ببین دختر، من هرکسی را به اینجا نمیارم، اینجا خونه مخفی منه و به کسایی که خیلی اهمیت میدم و بهشون اعتماد دارم، افتخار ورود به این خانه را بهشون میدم.
شراره همانطور که نگاهی به ساختمان بلند پیش رویش که به نظر میرسید خانه ای دوبلکس باشد نمود و حیاط بزرگ با باغچه ای مملو از چمن های سبز رنگ را از نظر می گذراند، گفت: به به! ممنون، یعنی باید اینجا موکل جدیدم، دختر ابلیس، ملکه عینه را استخدام کنم؟!
زرقاط به طرف پله هایی که جلوی خانه و منتهی به بالکن میشد رفت و گفت: بله...اینجا فقط مختص بزرگان هست
دو تایی وارد خانه شدند، پیش رویشان هالی بزرگ که با کاغذ دیواری های براق بنفش و صورتی کبود پوشیده شده بود و چند دست مبل سلطنتی با رویهٔ آبی زردوزی شده دور تا دور هال به چشم میخورد، سمت راست، آشپزخانه ای بزرگ و لوکس با کابینت هایی به رنگ کاغذ دیواری ها بود و در کنارش در کوچکی که احتمالا مختص سرویس ها بود به چشم می خورد، سمت چپ هم پلکانی مارپیچ و بسیار شکیل که انگار به اتاق های بالا منتهی میشد.
زیر پلکان هم دری دیگر دیده میشد
شراره غرق اطراف بود و در ذهنش فکر می کرد، کاش زرقاط همسرش بود که ناگهان زرقاط قهقه بلندی زد و گفت: میخ چی شدی تو؟! بعدم این فکرا را از سرت بنداز بیرون ،من آدم ازدواج کردن نیستم و اصلا احتیاج به ازدواج ندارم، وقتی زنها و دخترهای ترگل ورگل مدام به سمتم میان و خودشون را تحت اختیارم قرار میدن چه نیازی به ازدواج کردن؟!
شراره یکه ای خورد و تازه به یادش افتاده بود که باید افکارش هم کنترل کند، چرا که در کنار کسی بود که اگر ابلیس میخواست به شکل انسان دراید بی شک مثل زرقاط میشد و زرقاط تجسم شیطان نادیده بود.
زرقاط دست شراره را گرفت و گفت: خوب حاضری، الان می خوای شروع کنیم، موافقی؟!
شراره با تعجب گفت: یعنی الان میشه؟! فک کنم داری قواعد استخدام موکل را دور میزنی هااا..
زرقاط خنده بلندی کرد و گفت: تو به من یاد نده، دنبالم راه بیافت..
شراره دنبال زرقاط به راه افتاد و زرقاط به سمت همان اتاق زیر پله ها رفت، در اتاق را باز کرد و با دست اشاره کرد که شراره داخل شود.
شراره داخل اتاق شد و از آنچه که میدید غرق حیرت شده بود، داخل اتاق صحنه ای رؤیایی بود، تختخوابی سفید که با پتویی قرمز و درخشان پوشیده شده بود و دورتا دور تختخواب را پرده ای از حریر صورتی رنگ گرفته بود
شراره با تعجب نگاهی به اتاق کرد و گفت: وای چه قشنگه! اینجا باید..
زرقاط وارد اتاق شد در اتاق را بست و اجازه نداد که شراره بیش از حرف بزند و به سمت در کوچکی رفت که اصلا از کنار در اتاق دیده نمی شد.
در را بازکرد و به شراره گفت داخل شود.
شراره متوجه شد داخل راه پله ای که به پایین ختم میشد، شده است.
راهرو نیمه تاریک بود و با لامپ های ضعیف روشن شده بود، شراره از پله ها پایین رفت و وارد زیر زمین بزرگی شد.
جایی که مملو از تاریکی بود و ناخود آگاه ترسی بر جان شراره افتاد،انگار تنفسش مشکل شده بود که ناگهان با خوردن دست های زرقاط از پشت شانه هایش به خود آمد..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🔰https://eitaa.com/mahdvioon
رمان واقعی«تجسم شیطان۲»
#قسمت_ششم 🎬:
زرقاط با اشاره به کلید برق، چند لامپ با نورهای خیلی ضعیف که بیشتر به چراغ خواب شباهت داشتند را روشن کرد و در این لحظه شراره متوجه زیرزمین بزرگی شد که در انجا بودند، زیر زمینی که کف و دیوارهای آن با سنگ سیاه پوشیده شده بود، فضایی که شباهت به سالنی بزرگ داشت که تک و توک وسیله ای داخلش چیده بودند، چند مبل سیاهرنگ یک نفره و یخچال کوچکی به رنگ سیاه و کمی آنطرف تر دری کوچک که احتمالا سرویس بهداشتی این سالن بود، گویی همه چیز در اینجا میبایست سیاه باشد اما چیزی که توجه شراره را بیشتر از همه به خود جلب کرد، تختخوابی که با پتوی سیاه پوشیده شده بود که درست در وسط این فضا قرار داشت و با کمی دقت می شد فهمید که دایره ای بزرگ با اشکال عجیب و غریب برسنگ های کف زیر زمین نقش بسته بود که این تخت درست وسط دایره قرار داشت و شراره کاملا میفهمید که این دایره با اشکالش طلسمی شیطانی ست.
زرقاط که شراره را محو فضای پیش رویش می دید، خنده بلندی کرد و گفت: چت شده دختر؟! دوباره محو اینجا شدی؟!
شراره لبخندی زد و گفت: این خونه خیلی اسرار آمیزه و هر جاش را که نگاه می کنیم آدم را به نوعی به هیجان میاره
زرقاط به طرف یخچال کوچک رفت و همانطور که بطری نوشیدنی را از داخل یخچال بیرون می اورد به مبل ها اشاره کرد تا شراره بنشیند، شراره روی یکی از مبل ها نشست، زرقاط دو جام کبود رنگ از روی میز عسلی بین دو مبل برداشت و از نوشیدنی دستش داخل جام ها ریخت و گفت: قبل از شروع کار باید چند جام بنوشی،البته لازم نیست من چیزی بخورم اما من برای سلامتی تو فقط یه نصف جام می خورم و با این حرف جام رابه لبهایش نزدیک کرد و یک نفس سرکشید، شراره جام دستش را بالا آورد، از بوی ترشیدگی آن کاملا متوجه شد که نوعی مسکرات است که باید نوشید ، انگار با خوردن نجاسات باید مجلس را شروع می کرد.
جام دوم و سوم هم سر کشید، چشمانش در فضای نیمه تاریک زیر زمین دو دو میزد که زرقاط به طرفش آمد، دست او را گرفت و به سمت تخت برد، شراره روی تخت نشست و زرقاط در کنارش ، دست چپ شراره را در دست گرفت و با ماژیک سیاه رنگی که در دست داشت مشغول کشیدن چیزی روی کف دست شراره شد.
شراره که انگار سرش پر از باد بود و فقط میخواست بخوابد با بی حالی به زرقاط چشم دوخت و با لحن کشداری گفت: چ..چکار میکنی؟! من خوابمه..
زرقاط همانطور که سرش پایین بود گفت: صبر کن الان تموم میشه...
بعد از لحظاتی زرقاط کارش تمام شد نگاهی به شراره که انگار در این عالم نبود انداخت و گفت: کف دستت طلسم استخدام ملکه عینه را کشیدم، تو قرار نیست کار آنچنانی کنی، فقط دستت را مشت کن و زیر سرت بگذار و روی آن بخواب، هر وقت ملکه عینه را حس کردی و پیشت آمد، از پله ها بیا بالا، من توی همون اتاق رؤیایی منتظرت هستم .
زرقاط با زدن این حرف از جایش بلند شد به سمت پله هایی که از آنجا وارد زیر زمین شده بودند رفت و قبل از اینکه بالا برود لامپ های کم سوی زیر زمین را خاموش کرد.
شراره درحالیکه دست مشت شده اش را زیر سرش می گذاشت روی تخت خوابید...خیلی سریع به خواب رفت، به طوریکه بیننده فکر می کرد او مرده است ...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🔰https://eitaa.com/mahdvioon
قبل از خواب ۷۰ مرتبه ذکر استغفار فراموش نشود
🌸🌹اَسْتَغْفِرُ اللّهَ وَاَتُوبُ اِلَیهِ🌹🌸
➖➖➖➖➖➖➖➖
#استغفار_70_بندی_امیر_المؤمنین
┏━━━━━━━🌺🍃━┓
@mahdvioon
┗━━🌺🍃━━━━━━┛
014-Meysam-Motiee-www.ziaossalehin.ir-Esteghfar70bandi31.mp3
5.15M
⬆️⬆️⬆️
#استغفار_70_بندی_امیر_المؤمنین
#بند 1⃣3⃣
📝بند 31استغفار امیرالمؤمنین (علیهالسلام)
(از استغفار 70 بندی امیرالمؤمنین "علیه السلام")
🎤 حاج میثم مطیعی
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌹اللهم و استغفرک لکل ذنب خنت فیه امانتی، او بخست بفعله نفسی، او اخطات به علی بدنی، او آثرت فیه شهواتی، او قدمت فیه لذاتی، او سعیت فیه لغیری، او استغویت الیه من تابعنی، او کاثرت فیه من منعنی، او قهرت علیه من غالبنی، او غلبت علیه بحیلتی، او استزلنی الیه میلی، فصل علی محمد و آل محمد، و اغفره لی یا خیر الغافرین. 🌹
ترجمه🔽
🌸 بار خدایا! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که به امانت خویش در آن خیانت کردم، یا با انجام دادن آن از ارزش نفس خود کاستم، یا با آن بر بدنم صدمه وارد کردم، یا شهواتم را بر آن برگزیدم، یا لذت هایم را در آن مقدم داشتم، یا برای دیگری در آن تلاش نمودم، یا آنکس را که از من پیروی می نمود اغوا نمودم و به سوی آن کشاندم، یا علیه کسی که مرا از آن منع میکرد لشکر کشی کردم تا بر او چیره شوم، یا با قهر بر کسی که میخواست بر من غلبه کند یا با حیله و نیرنگ بر او دست یافتم، یا میلم مرا به سوی آن لغزانید؛ پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!🌸
🌷🍃 أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
ڪـانال مهدویون 🌹
🔰https://eitaa.com/mahdvioon
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 پناهم بده 💗
قسمت11
با خودکار روي دفتر ضربه مي زدم.
خب سوگل!
چي بنويسيم و چي ننويسيم.
خودکار رو روي لبم گذاشتم و فکر مي کردم. صداي تق و توقي که نمي دونم مامان واسه چي راه انداخته بود، نمي ذاشت تمرکز کنم و همه ش يادم مي رفت. کالفم بلند شدم و پايين رفتم. بله! مامان خانوم خونه رو ريخته.
پوفي کشيدم که مامان نگاهم کرد. گفتم: مامان! اين جا چه خبره؟
خنده اي کرد و گفت: سالمتي! تو چه خبر؟
پوفي کردم و دستم رو گذاشتم روي کمرم. چشم هام رو تنگ کردم و گفتم: مامان جان! نمي دوني من هر روز اين تايم درس مي خونم؟
مامان که دوباره با قابلمه ها درگير بود و صداي قابلمه ها واقعاً روي مخم بود، گفت: چي؟ نشنيدم.
با پام روي زمين ضرب گرفتم که گفت: خب دستشويي داري، برو سرويس. مادر، اين جا چرا وايسادي؟
- مامان! من دستشويي ندارم؛ منتظرم شما کارهاتون تموم شه که برم پي درسم.
- اي واي! درس داري؟
از خونسردي مامان، خونم به جوش اومده بود؛ ولي آروم و با حرص گفتم: حاال درس نيست؛ نامه به امام زمانه که اگه کم تر سروصدا کني، مي تونم تمرکز کنم و بنويسم.
- وا! سوگل جان!
نميشه که کارم رو نصفه و نيمه بذارم...
لبخند پر از عصبي زدم و در حالي که از آشپزخونه بيرون مي اومدم، گفتم:
پس خواهشا آروم تر.
نشستم رو صندلي و خودکار رو دستم گرفتم. باهاش به ورقه ضربه مي زدم و پاهام رو تند تند تکون مي دادم؛ چشم هام رو بستم.
- آخه اين جوري ام تمرکز مي کنن؟
صداي بلند مامان، باعث شد سکته ي يک و دو رو باهم رد کنم و نتونم تعادلم رو حفظ کنم و از صندلي افتادم. آخ! چشم هام رو از درد کمرم بستم و لبم رو گاز گرفتم. ظهور مامان رو کنارم حس کردم که با نگراني گفت: سوگل! مادر خوبي؟
چشم هام رو به زور باز کردم و گفتم: مامان! چه کاريه آخه. چرا يهو مياي و داد ميزني؟
- من چه بدونم اون قدر غرق شدي که با صداي من از صندلي بي افتي؟
کمرم رو ماساژ دادم که مامان دوباره با نگراني پرسيد: پاشو ببينم مي توني راه بری
آروم بلند شدم و چند قدم راه رفتم که خيال مامانم راحت شد. درد کمرم هم کم شده بود که گفت: بيا بشين، دوتايي يه چيزي مي نويسيم.
با خوش حالي گفتم: جدي مي گي؟
- اگه تو بخواي، چرا که نه؟
بغلش کردم و گفتم:
معلومه که مي خوام.
صبر کن مامان؛ بزار برگه رو بيارم.
- نمي خواد.
تو برو آروم بشين روي صندلي، من وايستم.
" باشه " اي گفتم و دوباره روي صندلي که روي زمين افتاده بود، درستش کردم و نشستم. مامان گفت: درباره ي امام زمانه بود؟
- آره
- خب، بنويس امام زمان کي مياي؟
يا نه؛ اول سالم کن.
نه نه، اول بايد مقدمه بنويسي...
با تعجب به مامان نگاه مي کردم که داشت سقف رو نگاه مي کرد و همين جور داشت براي خودش مي گفت. چشم هام با هر حرفش بيشتر گشاد ميشد که گفتم: مامان؟
مامان با صدام، نگاهم کرد و گفت:
چيه؟ نگاه داره؟
بنويس اين هايي رو که بهت مي گم ديگه.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 پناهم بده💗
قسمت 12
- مامان! ولم کن.
آخه مگه مقاله س که مقدمه بنويسم؟
دلنوشته ي دوازده خطه.
لبش رو کج کرد و گفت:
اصال خودت بنويس! من کار دارم.
از اتاق داشت مي رفت بيرون که گفت:
هر وقت تموم کردي، بيار بخونم.
اجازه نداد حرف بزنم و از اتاق بيرون رفت. پوفي کردم
يک چيزهايي توي ذهنم بود، ولي جمله بندي نکرده بودم. با يک کم فکر، خودکار رو دستم گرفتم و شروع کردم. تا خواستم بنويسم، دوباره صداي تلق و تلوق ظرف ها بلند شد. کالفه داد زدم: مامان!
مامان هم مثل من داد زد: ببخشيد.
دستم رو روي موهام کشيدم، چشم هام رو بستم و نفس عميقي کشيدم.
آروم که شدم، شروع کردم و نوشتم:
...
در آن نفس که بميرم، در آرزوي تو باشم...
بدان اميد دهم جان که خاک کوي تو باشم...
به نام خالق هستي
دلتنگم، خيلي دلتنگ...
ندايي توي دلمه؛ يک حسي دارم، حس غريبي، غايبي رو حس مي کنم.
داره من رو مي بينه، ولي من نه!
دوست دارم بنويسم براي همين غايب...
دلم مي خواد با يک نفر درد و دل کنم.
با کسي که براي همه ي عالم گريه کرد و کسي به کَکِشم نگزيد.
هوف..
سالم يا اباصالح...
نمي دونم چي بگم؛ اصالً نمي دونم از کجا شروع کنم. نميشه بگم حالت خوبه؟
راستش روم نميشه.
چطور مي تونم اين سوال رو بپرسم وقتي ميدونم گناهکارم...
يا صاحب الزمان!
تو آسموني هستي و من زميني، تو روشني، من تاريک، من رو سياهم.
مولای من!
منتظرهاي نامشتاقي هستيم که فقط تو گرفتاري محتاج شما ميشيم. نميدونم چرا به حال کس هايي گريه ميکني که به حالت گريه نمي کنند نمي تونم درک کنم چرا دست هات رو براي ما گناهکارها بالا مي بري و از خدا طلب ببخش مي کني؛ در صورتي که دستي براي ظهور زودتر شما به بالا گرفته نميشه.
مولای من! برام گفتنش سخته، ولي شرمنده ام. اين جا، مجنوني منتظر ليلا نيست.
نخواه که بياي، دل همه مون از سنگه، از خشم، از دروغ، نيرنگ.
انگار عادت داريم که بد باشيم
من شرمنده ام، شرمنده.
اما باز هم ميگم «يا اباصالح المهدي ادرکني»
قطره اي از اشکم روي برگه افتاد.
واي سوگل! دستم رو روي سرم گذاشتم.
خاک بر سرت سوگل!
برگه رو کثيف کردي.
حاال اين قطره رو چي کار کنم؟ واي...
برگه رو برداشتم و بردم پايين؛ مامان رو صدا کردم که مظلومانه گفت:
به خدا من سروصدا نکردم!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸