1_8404867602.ogg
2.66M
🎙حتما گوش کنید اینقدر قشنگه که مطمئنم برای هرکسی بفرستی دعات میکنه
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
✅️کپی حلال
وقایع آخرالزمان1.mp3
48.69M
✅ وقــایــع آخــرالـزمــانــی
کامل شگفت انگیز و بی نظیر
✅ درانتشاراین فایل بکوشیم ✅
نشر به نیت یاری حضرت
🍃🌻🍃🌸🍃🌻🍃
أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
✅️کپی حلال
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
داستان تشرفات به محضر امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف
🔹️داستان تشرف شماره1
🔸️داستان تشرف شماره2
🔹️داستان تشرف شماره3
🔸️داستان تشرف شماره4
🔹️داستان تشرف شماره5
🔸️داستان تشرف شماره6
🔹️داستان تشرف شماره7
🔸️داستان تشرف شماره8
🔹️داستان تشرف شماره9
🔸️داستان تشرف شماره10
🔹️داستان تشرف شماره11
🔸️داستان تشرف شماره12
🔹️داستان تشرف شماره13
🔸️داستان تشرف شماره14
🔹️داستان تشرف شماره15
🔸️داستان تشرف شماره16
🔹️داستان تشرف شماره17
🔸️داستان تشرف شماره 18
🔹️داستان تشرف شماره 19
🔸️داستان تشرف شماره 20
🔹️داستان تشرف شماره 21
🔸️داستان تشرف شماره 22
🔹️داستان تشرف شماره 23
🔸️داستان تشرف شماره 24
🔸️داستان تشرف شماره 25
🔸️داستان تشرف شماره 26
🔹️داستان تشرف شماره 27
🔸️داستان تشرف شماره 28
🔹️داستان تشرف شماره 29
🔸️داستان تشرف شماره 30
🔹️داستان تشرف شماره 31
🔸️داستان تشرف شماره 32
🔹️داستان تشرف شماره 33
🔸️داستان تشرف شماره 34
🔹️داستان تشرف شماره 35
🔸️داستان تشرف شماره 36
🔹️داستان تشرف شماره 37
🔸️داستان تشرف شماره 38
🔹️داستان تشرف شماره 39
🔸️داستان تشرف شماره 40
🔹️داستان تشرف شماره 41
ادامه دارد.....⏳️
✳️ جهت نشر، لطفا از گزینه فوروارد⤵️ استفاده نمایید
۔(50).mp3
5.42M
🔷داستان تشرف شماره 41
🔴 داستان تشرف غانم هندی و اثبات حقانیت مذهب تشیع
🎙 #ابراهیم_افشاری
𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
✅️کپی حلال
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
🌻«☆♡ܩܣܥویوܔ♡☆»🌻
روایت دلدادگی قسمت ۹۹🎬: سهراب مانند انسانی مجنون به دور خود می گشت ، گاهی می ایستاد و نگاهی به دور
روایت دلدادگی
قسمت ۱۰۰🎬:
مرد عرب نگاهی به سرتا پای سهراب انداخت و گفت : تو جوان شوریده با گاری خالی را چکار با حاکم بزرگ کوفه ؟!
سهراب که واقعاً مانده بود چه جواب بدهد ، آه کوتاهی کشید وگفت : فقط می خواستم برج و باروی قصر را ببینم ....همین
مرد عرب نشانی قصر را گفت و تاکید کرد کمی جلوتر پیاده می شود و از زیر چشم تمام حرکات سهراب را زیر نظر گرفته بود و انگار حرفی گلوگیرش شده بود و بالاخره طاقت نیاورد و گفت : تو که هستی؟ اول که به سخن درآمدی ، گفتم بی شک از عجمان فارس هستی اما وقتی با زبان عربی و لهجهٔ کوفی شروع به حرف زدن نمودی ، در هویت تو شک کردم ، براستی تو کیستی ؟ عربی یا عجم؟!
سهراب آهی بلند کشید و گفت : از چیزی سؤال می پرسی که خودم واقف به آن نیستم و با زدن این حرف سکوت اختیار کرد و در دریای افکارش غرق شد : براستی او که بود؟ اما اینک مهم نبود او کیست.براستی آن فرشتهٔ نجات که بود؟
پس با این فکر ، نگاهی به مرد کرد و گفت : شما در اینجا مسجدی به نام مسجد سهله می شناسید؟!
مرد بار دیگر خیره به سهراب چشم دوخت و گفت : مگر می شود کوفی باشی و مسجد سهله را نشناسی؟ اصلاً تو را چه کار با مسجد سهله؟! چرا حرفهایت به دنبال هم نیست ، یکبار از حاکم و عمارت حکمرانی اش میپرسی که در مرکز شهر است و بار دیگر از مسجد سهله سؤال میپرسی که چند فرسخ دورتر است...
سهراب خیره به راه پیش رویش ، بدون اینکه از جنب و جوش شهر و اطرافش چیزی بفهمد گفت : با امام جماعت مسجد کاری دارم...
در همین حین مرد تشکری کرد و گفت : نگه دار جوان...نگه دار پیاده می شوم...خودت هم همین راه را مستقیم بگیر و جلو برو کمی جلوتر مسجد کوفه است و درست پشت آن عمارت حکمرانی و قصر حاکم است که کنگره هایش از دور پیدا خواهد بود و به راحتی آن را پیدا می کنی...
سهراب تشکری کرد و به پیش رفت...او جسمش در شهر کوفه بود و روحش دور و بر آن جوان آسمانی ،سیر می کرد.
بالاخره به جلوی قصر رسید ، درب قصر بسته بود و نگهبانی از بالای درب در اتاقکی خشت و گلی او را نگاه می کرد.
سهراب سرش را بالا گرفت و گفت : سلام نگهبان ، درب را باز کنید ، پیغام و امانتی مهم برای حاکم دارم...
نگهبان با تعجب سراپای او را از نظر گذراند وگفت : کیستی و از کجا می آیی؟ ظاهرت که نشان نمی دهد شخص شخیصی باشی و آنطور ادعا می کنی حامل پیغام مهمی باشی، آخر مردی با لباس کشاورزان و گاریی زواردررفته چه کار مهمی می تواند با حاکم داشته باشد؟!
ادامه دارد.....
📝به قلم : ط_حسینی
🌨💦🌨💦🌨💦🌨💦
روایت دلدادگی
قسمت ۱۰۱🎬:
سهراب که واقعا حال و حوصلهٔ سؤال و پرسش نداشت گفت : برو به حاکم بزرگ کوفه بگو ، شخصی از خراسان آمده ، قاصد تاجر علوی ست و برایتان امانتی آورده...
نگهبان آهانی کرد و همانطور که سرباز پایین برجک نگهبانی را صدا میزد گفت : چه خبر شده که هر روز از سمت عجمان برای ما قاصد می رسد...
دقایق به کندی می گذشت و سهراب کنار دیوار بلند قصر کوفه ، غروب خورشید را به نظاره نشسته بود ،با صدای قیژ ممتدی که از درب بلند شد. سهراب از عالم خیالات به حال کشیده شد و بالاخره درب قصر باز شد.
سربازی که با نگاهی تحقیر آمیز سر تا پای سهراب را می نگریست گفت : وای به حالت دروغ گفته باشی، حاکم منتظرت است وشک دارد که تو قاصد از خراسان باشی..
سهراب از جا برخاست و گرد وخاک پشت لباسش را گرفت و همانطور که افسار رخش را به دنبال خود می کشید ، پشت سر سرباز راهی شد.
راهرویی سنگ فرش که دو طرفش جاده های خاکی بود و با درختان بلند و سربه فلک کشیده نخل در اطرافشان فضایی غریب و آشنا را برای سهراب به تصویر می کشید..
هر چه سهراب جلوتر می رفت ، احساسش قوی تر می شد ، انگار که اینجا یادآور خاطره ای دور در ذهنش بود ، اما آنقدر ذهن سهراب درگیر اتفاقات کوچک و بزرگ بود که به این احساس بهایی نمی داد.
او می خواست زودتر امانتی را بدهد و به سمت مسجد سهله حرکت کند.
سرباز همانطور که از زیر چشم ،سهراب و گاری را می پایید گفت : لازم است که این گاری رنگو رو رفته را هم به دنبال خود بکشیم؟ به محضر حاکم میرویم هاا..
سهراب توجهی به حرف سرباز نکرد و دستار سرش را که با آن صورتش را پوشانیده بود ، محکم تر بست.
بالاخره پس از طی مسافتی ، جلوی عمارتی که دو طرفش مشعلهای فروزان روشن کرده بودند و عمارت بزرگ و زیبایی بود رسیدند.
سرباز ایستاد وگفت : همین جا بمان تا خبرت کنم...
سهراب گفت : به حاکم بفرمایید برای گرفتن امانتی باید بیرون بیاید ، چون امکان داخل شدن گاری به داخل ساختمان نیست.
سرباز نگاهی به گاری کرد و قهقه ای زد و گفت : براستی این گاری امانتی ست که به خاطر آن از خراسان را تا اینجا تاخته ای؟ عجب آدم عجیبی هستی و چه امانتی غریبی با خود آورده ای و با زدن این حرف قهقه اش بلندتر شد و داخل ساختمان شد.
سهراب درحالیکه ذهنش در جای دیگر سیر می کرد ، ساختمان و اطرافش را از نظر گذارند ، او حس می کرد که اینجا را می شناسد ، ناگهان از داخل راهروی پیش رویش ،مردی بلند بالا در حالیکه عصایی زیر بغل داشت و مشخص بود یکی از پاهایش قطع شده، با لباسی گرانبها و زربافت که در نور انبوه مشعلهای داخل راهرو می درخشید ، به طرف سهراب می آمد.
سهراب دانست که او حاکم کوفه است ، به رسم ادب ، سرش را پایین انداخت و خیره به سنگفرش زیر پایش شد...
ادامه دارد....
📝 به قلم :ط_حسینی
💦🌨💦🌨💦🌨