🌸🌸🌸🌸🌸
💖ژنرالهای جنگ اقتصادی 💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت دوم
وضعیت اسف باری بود!
به خودم می گفتم چه قطاری بود این قطار زندگی...!
چه ریلی داره این جاده با این همه تحریم...!
و چه شروع زندگی دل انگیزی که اینجوری با این قطار راه افتاد روی این ریل...!
باورم نمیشد شروع و ساختن یه زندگی جدید اینقدر سخت و طاقت فرسا باشه!
تا شنیده بودم همه از ماه عسل می گفتن... از خوشی های دست کم شش ماه اول زندگی!
اما کو؟ کجا؟ برای من که خبری نبود!
روز ها که شوهری نمیدیدم وقتی هم که می اومد اینقدر خسته و درب و داغون بود که همون هیچی نگم بهتره!
هر چند تمام تلاشم این بود که زندگیم رو بر پایه دعوا و جدل و غر نزارم و همین اول کار نشم ترمز دستی!
اما گفتنش آسونه شما که خانم باشی می فهمی من چی میگم!
ولی خوب تقصیر آقامحمدم نبود که اوضاع اینجوری بود!
بیچاره همه ی تلاشش رو میکرد!
صبح کله سحر می رفت شب آخر شب می اومد!
مثل آچاره فرانسه بود!
کارهای زیادی بلد بود و میکرد !
اما عملا همه کاره بود و هیچ کاره!
با پولی که در می آورد هیچی به هیچی!
حتی کفاف قسط و قرض و وام هایی که برای عروسیمون گرفته بودیم و اجاره ی خونه هم نمیشد چه برسه به خرج زندگی!
منم به قول گفتنی قدر دان زحمت کشیدنهاش بودم، دلم براش می سوخت آخه شوهرم بود که داشت توی این وضع اقتصادی فاجعه جونش ذره ذره آب میشد !
ولی از یه طرفم سختم بود صبح تا شب خونه نبود!
از شدت تنهایی و فشاری تحمل میکردم که حداقل حتی هنوز همون شش ماه اول هم تموم نشده بود که همه میگن خوش میگذره! ولی این وضع زندگی ما بود! اینکه جلوتر چی در انتظارمه دیگه پیش کش...!
تحت تاثیر دلسوزی هام و عشقم به آقا محمد یه تصمیم گرفتم!
یه تصمیم با ریسک بالا ....
شاید بهتر بگم تصمیم نه!
اولین اشتباه زندگیم رو خودم با دستای خودم رقم زدم!!!!
تصمیم اشتباه من اسمش بود همراهی!!!!
شاید بخندید!
شایدم تعجب کنید!
شایدم سرزنشم کنید که چرا بهش میگم اشتباه!
باید بگم عزیزی که داری داستان زندگی من رو می خونی جلوتر که شما هم، درست مثل وقتی که خودم فهمیدم چه گندعمیقی توی زندگیم زدم به همین نتیجه ی من میرسید که این همراهی اشتباه بود! اون هم یه اشتباه بزرگ!
خلاصه که تصمیم گرفتم توی این جنگ نامرد همراه همسرم بشم قدم به قدم...!
هر جوری حساب و کتاب کردم دیدم همراهی کردنم مقدسه!
هم از نظر همسر داری، هم از نظر جنگ اقتصادی و اجتماعی!
با یه تصویر سازی قشنگ از خودم به عنوان یه قهرمان توی این جنگ وارد میدون شدم!!!
چند روز کسب و کارهای متفاوتی رو توی ذهنم بالا و پایین کردم که بگم با آقا محمد با هم شروع کنیم...
بالاخره یه شب که آقا محمد خسته و کوفته از سر کار اومد خونه، چایی رو که دادم خورد نشستم کنارش...
میخواستم سر حرف رو باز کنم اما نمیدونستم از کجا شروع کنم؟ واکنشش چیه؟چه جوری بهش بگم که منم میخوام کمکت کنم ...
دل رو زدم به دریا....
🍁نویسنده:سیده زهرا بهادر
🌸🌸🌸🌸🌸
💖ژنرالهای جنگ اقتصادی 💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت سوم
با حالت خاصی شروع کردم حرف زدن:
آقا محمد .... محمد....راستش... من....من... چیزه...
یعنی من... من خسته ام.... خیلی خسته.....
قبل از اینکه ادامه بدم انگار که منظورم رو اشتباه فهمیده باشه یه نگاهی بهم کرد و گفت: خوب نرگسی خانم، من چقدر بگم خودت رو توی خونه کمتر اذیت کن!
واقعا این همه سابیدن و شستن برای خونه ای که فقط دو تا آدم زندگی می کنن زیاده!
از پا و کمر می افتی و اینجوری خسته میشی...
سرم رو به نشونه ی منظورم این نیست تکون دادم و گفتم: نه منظورم این نبود راستش ... اصلا بهتر برم سر اصل مطلب!
محمد کمی صاف تر نشست و منتظر بود ببینه من چی می خوام بگم!
یه کم استرس داشتم که خدا کنه بد برداشت نکنه! خدا کنه مخالفت نکنه!
از شدت استرس طرح مسئله، قند توی دستهام مدام مثل یه مکعب می چرخید!
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: راستش...
از کار تو خسته شدم... از خستگی تو خسته شدم... از اینکه صبح میری شب بر میگردی خسته شدم.... از این شروع رویایی زندگی خسته شدم...
بابا هنوز شش ماه اول زندگیمون تموم نشده ولی من خسته شدم متوجه میشی چقدر سخته!
از اینکه اینهمه تلاش می کنی ولی بازم هشتمون گره نهمونه خسته شدم.....
همینجور که من تند تند می گفتم رنگ صورت آقا محمد تغییر می کرد!
معلوم بود توقع نداشت این حرفها رو بزنم!
ولی این شروع حرفهای من بود باید تا آخرش می گفتم که فکر نکنه میخوام تحقیرش کنم بلکه بدونه من میخوام همراهش بشم ...
رنگ چهرهاش کامل پریده بود!
همینطور که از شدت استیصال دستش رو به صورتش می کشید خیلی اروم و با حالت شرمندگی گفت : نرگس حق داری میدونم... درست میگی... ببخش خانمم...یه روز درست میشه... هیچ حالی ثابت نیست اینم میگذره خانمم! خدا بزرگ....
ولی خودت بهتر میدونی چاره ای ندارم! درکم کن...
همینجوری صبح میرم تا شب این وضعمونه!
حالا قرار باشه دو ساعتم زودتر بیام طبیعتا خودت میدونی زندگیمون سخت تر از اینی هست میشه....
پریدم وسط حرفش و گفتم: نه محمد...! نه....!
نمیگم زودتر بیا! میگم منم میخوام کار کنم!
یه لحظه احساس کردم با شنیدن این جمله چشمهاش داره از حدقه میزنه بیرون!
با تعجب و تن صدای مردونش که حکایت از ناراحتی هم داشت گفت: چی؟!!!!!
میخوای کار کنی؟!
یعنی اینقدر تحت فشار و سختی!
همینطور که ناراحتی توی چهره اش بیداد میکرد با همون حال خیلی جدی گفت: نرگس بیشتر کار می کنم حتی شده شبها تا تو راحت تر باشی مطمئن باش...
در همین حین هم بلند شد بره که دستش رو گرفتم...
و گفتم: نه عزیزم! نه محمد جان!
منظورم این نبود که بخاطر فشار سختی میخوام کار کنم! البته شاید این یه دلیلش باشه ولی دلیل اصلیم نیست!!
من میگم میخوام همراهت باشم، اینجوری من هم کنارتم و دیگه اینقدر تنهایی زجرم نمیده، به علاوه ی اینکه منم دوست دارم توی این وضعيت اقتصادی یه کمکی کرده باشم !
منتظر واکنشش بودم...
ولی محمد سکوت کرد....
دیدم خیلی طول کشید و هیچی نگفت!
خودم دوباره شروع کردم تا راضیش کنم گفتم: نظرت چیه محمد ؟!
باور کن به تست کردنش می ارزه!
تازه مگه ما قرار نذاشتیم همراه هم باشیم...
محمد... بخدااااا من دلم میسوزه این خستگیتو می بینم، اینجوری حداقل پا به پات میام یه کمکی میشم برات!
دستش رو زد زیر چونش و خیره خیره بهم نگاه کرد!
دیدم نخیررررر حرفی نمیزنه!!!!!
آخرین حربه رو زدم و گفتم:محمددددددددد قبوله! جون نرگس....
🍁نویسنده:سیده زهرا بهادر
🌸🌸🌸🌸🌸
💖ژنرالهای_جنگ_اقتصادی💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت چهارم
گفت: باشه نرگس خانم ولی سخته اذیت میشیاااا نگی نگفتم ضمنا دیگه قسم جون خودتم واسه این چیزها نخور!!!
خوشحالی از برق توی چشمام معلوم بود با شوق گفتم : من مرد روزهای سختم عززززززززیزم!
لبخندی نشست روی لبش شاید فکر نمیکرد اینقدر خوشحال بشم !
شادی از پیشنهادی که خودم هم فکر نمیکردم یه روزی از گفتنش اینقدر سخت پشیمون و ناراحت بشم!
با انرژی زیاد ادامه دادم: خوب حالا از کجا شروع کنیم؟
گفت: یعنی الاااااان میخوای شروع کنی!
گفتم: آره خوب اصلا خوبیش همینه! چون توی خونه ایم هر ساعتی بخوایم می تونیم کار کنیم دیگه بلند شو دیگه تنبلی نکن بلند شو محمددد....
دید دست بردار نیستم بلند شد و دستم رو گرفت و بدون اینکه چیزی بگه رفتیم کنار وسایلش...
یه عالمه پیچ و مهره و اتصالات بهم نشون داد که باید به هم وصل میشدن تا آماده ی نصب بشن!
اون لحظه به نظرم کار خیلی راحتی اومد با هیجان شروع کردم کاری رو که بهم یاد داد انجام دادن...
همینطور که با هم داشتیم کار رو انجام میدادیم به حالت شوخی گفتم: با وجود من مجید آقا رو دیگه نیاز نداری برای چی پول شاگرد الکی میدی!
لبخندی زد و گفت: نشد دیگه نرگسی! مردم رو از نون خوردن ننداز کارت رو بکن پول حلال در بیار!
دو تایی زدیم زیر خنده...
خیلی خوشحال بودم از اینکه آقا محمد لحظات بیشتری پیشمه و هم اینکه می تونستم کمکش کنم حس و حال خوبی بهم داده بود
خودش می گفت: روزی حداقل سه چهار ساعت وقتشون رو همین اتصالات می گیره، این حرف بیشتر بهم انرژی داد یعنی من می تونستم کاری کنم که آقا محمد روزی سه ، چهار ساعت بیشتر کنارم باشه ضمن اینکه خیالم راحته که کار داره انجام میشه.
اون شب با اینکه محمد خسته بود ولی بخاطر من تا نیمه های شب کلی کار انجام دادیم و پیچ و مهره ها رو طوری که بهم می گفت متصل می کردم.
احساس مفید بودن داشتم آقا محمدم از اینکه من اینقدر راضی و خوشحال بودم خوشحال بود و با صبر نکته های ریز کارش رو بهم یاد میداد....
تا جایی کار کردیم که دیگه جفتی چشمهامون بسته میشد من که هنوز مقاومت می کردم ولی محمد داشت بیهوش می شد بین همون حالت خواب و بیداری گفت: خااانم اضافه کاریم میخوای من باهات بقیه اش رو حساب می کنم بیا بریم بخوابیم!!!
رفتیم خوابیدم ...
محمد که مثل جنازه افتاد ولی من با اینکه خسته هم شده بودم اما از هیجان خوابم نمیبرد...
هزار تا فکر توی ذهنم می اومد برای من که، توی این چند وقت فقط شب تا شب اون هم یکی، دو ساعت همسرم رو دیده بودم حضور چند ساعته کنارش در حالی که کمک حالش بودم خیلی لذت بخش بود و دوست داشتم این برنامه ادامه داشته باشه!
نمیدونم با این رویا ها کی خواب رفتم!
برای نماز صبح که به فلاکت بیدار شدیم و به چشم بر هم زدنی، از شدت خستگی دوباره خوابیدیم! وقتی بیدار شدم خیلی دیر شده بود نگران مثل برق گرفته ها پریدم که چقدر بد شد آقا محمد بی صبحونه رفته!
اما تا توی آشپزخونه رسیدم دیدم به به چه خبر....
🍁نویسنده:سیده زهرا بهادر🍁
🌸🌸🌸🌸🌸
💖ژنرالهای جنگ اقتصادی 💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت پنجم
محمد یه سفره ای انداخته بود که نگو و نپرس !
حقیقتا من تا حالا چنین صبحانه ای براش به این شکل آماده نکرده بودم همینطور که شوکه و ذوق زده بودم، متوجه حضورم شد دستش رو گرفت سمتم و با اشاره و یه حالت خاصی تعظیم کرد و گفت سلام صبح بخیر!
البته درستش اینه بگم ظهر بخیر! خانم کارفرمااااا!
لبخند عمیقی زدم و توی دلم از این کلمه اش کلی روحم به شعف اومد، خانم کارفرماااا حقیقتا شنیدنش جذاب بود!
منم کم نیاوردم و گفتم: چشم رییس !
الساعه حاضر میشم ...
در حالی که می رفتم دست و روم رو بشورم صداش از تو آشپزخونه بلند شد و گفت : رئیس نفرماییید خانم! ما مجید آقا! شوفر و شاگرد شما!
نشستم کنارش و با هم شروع کردیم صبحانه خوردن شاید به نظر خیلی هاتون این یه اتفاق عادی بود اما برای من که سه و ماه نیم از ازدواجم گذشته بود و از این صحنه ها ندیده بود نه تنها عادی نبود که فوق العاده بود!
چقدر این صبحانه چسبید واقعا توی قالب کلمات نمیاد که بگم!
حسابی مشغول خوردن بودیم که که گوشی محمد زنگ خورد ولی رد داد و مشغولش کرد بعد هم گفت: مجید آقا بنده خدا از صبح منتظرم بوده...
بعد هم ادامه داد: بهش پیامک دادم که دستمون جلو افتاده، نگران نباش دیرتر میام!
بعد نگاهی به من کرد و گفت: البته این بخاطر اینکه دیشب کمکم دادی و دستم جلو افتاد، منم تصمیم گرفتم دو_ سه ساعت دیر تر برم سر کار، چون کارم عقب نبود و ضمن اینکه مزد کارفرما رو هم باید تا خورشید غروب نمیکرد میدادیم! دیگه همین قدر بضاعت و توانم بود نرگسی خانم!
محمد خوب جواب کار من رو داد و این اولین شارژ باطری عاطفی من بود، شارژی که باعث شد انرژی بگیرم و با تمام قوا این مسیر رو ادامه بدم و خودم رو بدبخت کنم!
وقتی محمد میخواست بره ازش خواستم یه مقدار از وسایل رو بذاره داخل خونه که وقتی بیکارم مشغول باشم، محمد هم قبول کرد....
بعد از اینکه رفت به سرعت رفتم سراغ کار محمد دلم میخواست بیشتر و بیشتر کمک بدم تا دستش جلو بیفته!
اینقدر مشغول شدم که یادم رفت نهار درست کنم و در حالی که چشم هام رو از شدت خستگی بهم فشار میدادم، یکدفعه دیدم کلید توی در چرخید و در باز شد متعجب که یعنی کی می تونه باشه ؟!
دیدم عههههه آقا محمد!
نگاهی به ساعت انداختم دیدم ای وای اینقدر درگیر کار بودم که اصلا نفهمیدم زمان چطوری گذشت و غروب شد!
توی همون نگاه اول محمد هم فهمید ماجرا چیه!
هم خوشحال شد که چقدر کارش رو انداختم جلو! هم ناراحت شد و اومد دستم رو گرفت و گفت: دیگه قرار نشد از اینکارها بکنی مگه نگفتی با هم!
نگاه چشمهات کن شده کاسه ی خون!
بیا بریم داخل...
بعد هم ادامه داد: حالا خانم خانما چی درست کردی بخورم که دارم از گرسنگی جان به جان آفرین تسلیم می کنم؟!
دستم رو بهم گره زدم و با حالتی بین شرمندگی و لوس کردن گفتم: من از صبح درگیر کارهای آقامون بودم! نرسیدم دیگه!
چشم هاش رو ریز کرد و گفت: عجب!!!!
بعد هم لبخندی زد و به حالت شوخی گفت: چکار کنیم رییس شمایی دیگه!
وچون خوب کار کردی باشه اشکالی نداره!
شام هم مهمون من و با تمام خستگیش رفت توی آشپزخونه!
محمد می خواست هر جوری هست کمک های من رو جبران کنه ولی نمی دونست که....
🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر
❥❥❥🌺@mahdvioon 🌺❥❥❥
٠٠••●●❥❥❥❥🌸
٠٠••●●❥❥❥❥🌺
٠٠••●●❥❥❥❥🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ ویژه ولادت امام محمد باقر(ع)
امشب درهای رحمت حق به روی دنیا وا شده
امشب حضرت امام زین العابدین بابا شده
💐ولادت پنجمین نور ولایت امام محمد باقر علیه السلام مبارک باد💐
❥❥❥🌺@mahdvioon 🌺❥❥❥
٠٠••●●❥❥❥❥🌸
٠٠••●●❥❥❥❥🌺
٠٠••●●❥❥❥❥🌼
اگر بدانی، هر روز صدقه میدهی،
خداوند متعال به موضوع انفاق، بخشش و صدقه توجه ویژهای داشته و پرداخت صدقات را از اصول نیکیها و اساس کارهای شایسته اعلام میدارد. صدقات به عنوان قرض و وام دادن به خداوند معرفی شدهاند. در جهت کمک به همنوعان خود و کمرنگ شدن شکاف طبقاتی و عوارض حاصل از آن صدقه بدهیم!!
🔸 رسول خدا صلىاللهعليهوآله میفرمایند:
أَفْضَلُ اَلصَّدَقَةِ صَدَقَةٌ عَنْ ظَهْرِ غِنًى ؛
برترين صدقه، صدقه از روی بی نيازی است .
📚 ثواب الأعمال، شیخ صدوق، دار الشریف الرضی، ص141.
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
✅️کپی حلال
سوره مبارک یس
✅ فایل پاکسازی چاکرای قلب هرشب قبل خواب👈👈کلیک کنید ❤️❤️❤️❤️❤️
اگه باز نشد بزن رو لینک تا باز بشه👇👇👇
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
✅️کپی حلال
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
💠بسته معنوی شبانه ی کانال مهدویون
جهت دسترسی آسان به دعاها روی عبارات آبی رنگ را بزنید👇👇
🔹سوره واقعه
🔸دعای صحیفه سجادیه
🔹دعای فرج
🔸سوره توحیدهدیه به امام زمان عج
🔹️خداوندساعت زنگی دارد
التماس دعای فرج از همه ی شما اعضای محترم کانال مهدویون
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
@mahdvioon
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾