#ایلماه
#قسمت_سی_سوم🎬:
مردم جلوی چادر ننه سکینه جمع شده بودند، ننه سکینه بی توجه به همهمه بیرون، فانوس را کمی جلو کشید و آرام آرام دستار سر و کلاه ایلماه را از سرش در آورد، چند جای سرش زخمی شده بود که یکی از زخم ها کمی عمیق تر از بقیه بود.
ننه سکینه به طرف خورجین گوشه چادر رفت، او همیشه مقدار قابل توجهی داروها و گیاهان دارویی همراه داشت.
ننه سکینه همانطور که داخل خورجین و بین بسته های کوچک داروها دنبال چیزی می گشت صدا زد: مراد...مراد
مراد که انگار جلوی در چادر بود، فوری خودش را داخل چادر پراند و گفت: بله ننه چیزی شده؟
ننه سکینه همانطور که دو بسته کوچک داخل مشتش داشت از جا بلند شد و گفت: در بین کاروان بگرد و پرس و جو کن ببین کسی عسل همراه دارد یانه؟! هر کس داشت پیاله ای عسل از او برای من به عاریت بگیر و بگو ننه سکینه توی اولین جایی که عسل موجود باشد، میگیرد و به شما پس میدهد.
مراد چشمی گفت و از در بیرون رفت
ننه سکینه کنار ایلماه نشست و در یکی از بسته ها را باز کرد، پودری سبز رنگ بود مقداری از آن را با سرانگشت خود برداشت و با احتیاط روی زخم پاشید و تازه در این موقع بود که متوجه موهای بلند و سیاه ایلماه شد و زیرلب گفت: خدای من! این که شبیه دختر است، یعنی دختری در لباس مردانه؟!
و وقتی دکمه لباس ایلماه را باز کرد وگردنبند طلایی به گردن او دید، شکش تبدیل به یقین شد که این جوان دختر است و البته از ظاهر امر بر میامد که از بزرگان است چرا که مردم عادی توانایی تهیه چنین گردنبند گرانبهایی را نخواهند داشت.
ننه سکینه هر دو دارو را روی زخم زد و در همین حین مراد با دست پر امد و کوزه کوچک عسل را به سمت ننه سکینه داد و گفت: این را میرزا قلندر دادن و گفتند اگر برای نجات جان یک انسان است نمی خواهد پس دهیدش...
ننه سکینه که نمی خواست کسی متوجه شود که این جوان یک زن بوده، کوزه را از دست مراد گرفت و گفت: آفرین، حالا برو بیرون و جلوی در چادر بایست و اجازه نده کسی وارد چادر شود.
مراد بیرون رفت و ننه سکینه با عسل مشغول پانسمان زخم های سر ایلماه شد.
ادامه دارد
به قلم:طاهره سادات حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺