eitaa logo
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
1.4هزار دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
21هزار ویدیو
147 فایل
کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ عشــاق پســـر فاطمــه(سلام الله)❣️ درخدمتتونیــم با کلی مطالب فوق جذاب دلنــوشــته🤞 پروفایـل🎀 منبرهای مفید👌🏻 کلیپ های آخرالزمانی🌹 پست های انگیزشی🌴 نمازهای مستحبی ارتباط با خادم کانال ادمین فعال کانال @Mitra_nori
مشاهده در ایتا
دانلود
🎬: استاد قاسم توصیه های لازم را نمود و شربتی دست ساز را به ننه سکینه داد تا هر وعده از آن در حلق ایلماه بریزد و بعد تاکید کرد که او را حرکت ندهند و گفت که هر روز برای بازدید از وضعیت ایلماه به انجا می آید. ننه سکینه باید تصمیم مهمی می گرفت و بالاخره سلامت و شفای ایلماه را انتخاب کرد و به کاروانیان اعلام کرد که همراه کاروان نمی آید، تمام اهل کاروان از این تصمیم ناراحت بودند و مخالفت می کردند اما ننه سکینه با تحکم گفت: نذر کرده ام که بمانم و از امام رضا شفای این جوان را بستانم و وقتی او خوب شد هر دو به شکرانه این نعمت به پابوس امام غریب بیاییم و دیگر حرفها و التماس های اهل کاروان اثری نداشت و همه میدانستند مرغ ننه سکینه یک پا دارد. صبح روز بعد کاروان بدون همراهی ننه سکینه حرکت کرد و بعد از رفتن آنها، ننه سکینه خود را به اتاق رساند و اولین کاری که کرد این بود که لباس های مردانه تن ایلماه را بیرون آورد و یک دست از لباس های خود با چارقدی سفید بر تن ایلماه کرد. ایلماه در این چارقد سفید شبیه فرشته ای زیبا که در خوابی ابدی فرو رفته است شد. روزها می گذشت، کاروان های مختلفی از این کاروانسرا به اطراف و‌اکناف میرفت و هر روز استاد قاسم به ایلماه سرمیزد و ساعتی در کنارش بود، استاد قاسم در ظاهر به بهانه درمان ایلماه به آنجا می آمد اما در واقع می خواست حرفی به ننه سکینه که حالا می دانست شوهرش سالها پیش به رحمت خدا رفته، بزند که شرم از آن داشت، اما وضع جسمانی ایلماه به نظر خوب بود و از تب و‌خون دماغ دیگر خبری نبود اما همچنان در بیهوشی به سر میبرد. یک روز صبح زود، طبق معمول گاری داخل کاروانسرا جلوی اتاق گلی ایستاد، ننه سکینه که می دانست کسی جز استاد قاسم نمی تواند باشد و ناخوداگاه منتظر او بود، به استقبال طبیب رفت. استاد قاسم تصمیم خود را گرفته بود، سنی از او‌گذشته بود و می بایست بالاخره حرفش را رک و راست به ننه سکینه بزند، پس وارد اتاق شد، مثل همیشه کنار بستر ایلماه نشست و قطره ای شربت در گلوی او چکاند و سپس رو به ننه سکینه کرد و گفت: بانو! شما هم در نوع خود طبیبی حاذق هستید و از ظاهر کار بر می آید که تنها باشید و البته سنی هم ندارید، من هم تنهایم و خوشحال می شوم که اگر شما بنده را.... حرفهای استاد قاسم به جای مهم خود رسیده بود که ناگهان صدای ضعیفی از جلوی ایلماه خارج شد و‌گفت: آ....آ...آب ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺