eitaa logo
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
1.4هزار دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
21.1هزار ویدیو
148 فایل
کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ عشــاق پســـر فاطمــه(سلام الله)❣️ درخدمتتونیــم با کلی مطالب فوق جذاب دلنــوشــته🤞 پروفایـل🎀 منبرهای مفید👌🏻 کلیپ های آخرالزمانی🌹 پست های انگیزشی🌴 نمازهای مستحبی ارتباط با خادم کانال ادمین فعال کانال @Mitra_nori
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
ایلماه #قسمت_شصت🎬: ننه سکینه آه کوتاهی کشید و به همراه استاد قاسم با دستی پر وارد کاروانسرا شدند.
ایلماه 🎬: ایلماه وارد کاروانسرا شد بدون این که توجهی به اطرافش کند یکراست به سمت اتاق خودشان رفت، داخل اتاق شد، کسی نبود، حدس میزد حتما طبق معمول ننه سکینه به حرم رفته و استاد قاسم هم این روزها برای اینکه درآمدی داشته باشد به معالجه بیماران می پرداخت، این مرد آنچنان مهارت خاصی در تشخیص و درمان بیماری ها داشت که به گوش مردم خراسان هم رسیده بود که طبیبی در این کاروانسرا اقامت دارد اما استاد قاسم محل کارش را در جایی نزدیک حرم که فاصله ای تا بازار بزرگ نداشت، انتخاب کرده بود. حجره ای کوچک که انگار قبلا ماست بندی محل بود اما اینک استاد قاسم با پول اندکی آن را اجاره کرده بود، درست است آن حجره کوچک بود اما برای شروع کار بدک نبود، استاد قاسم طبق امر ننه سکینه می بایست دیر یا زود به سمت تهران حرکت کنند تا یا به زنده عباس یا به مزار این جوان نگون بخت برسند، پس لازم بود مقداری پول که کفاف سفر سه نفر به پایتخت را بدهد، پس انداز کند. ایلماه حالا که تنها بود، با شوق و ذوقی کودکانه که از او بعید بود، در بقچه لباس را باز کرد، با احتیاط آن را بیرون آورد ، اگر کسی این صحنه را میدید گمان می کرد که این لباس عروس است که ایلماه اینچنین با احتیاط عمل می کند. ایلماه لباس را به تن کرد، روسری سفید گل گلی را هم بر روی سرش انداخت، دسته ای از پولکهای رنگارنگی که در وسایل ننه سکینه بود و معمولا زنها برای زینت از آن استفاده می کردند را دور تا دور سرش وصل کرد و سپس از جا بلند شد و به سمت آینه شکسته که داخل طاقچه قرار داشت رفت. آینه را برداشت و چهره خودش را در آن دید، او صورت دخترکی زیبا با چشمان درشت و ابروهای کشیده که همچون شمشیر تیز و بران بود را می دید، چهره ای که با افسانه و ایلماه فرق داشت. ایلماه دستی زیر چشمش کشید و زیر لب زمزمه کرد: براستی این پری دریایی کیست؟ در همین حین صدای قیژی که ناشی از باز شدن در بود بلند شد. ایلماه به عقب برگشت و قامت ننه سکینه را در چارچوب در دید. ننه سکینه چند دقیقه صبر کرد تا چشمانش به تاریکی اتاق عادت کرد و بعد با دیدن ایلماه در این لباس، انگار زبانش بند آمده باشد گفت: اف...اف...افسانه خودتی؟! ایلماه لبخندی زد و همانطور که دستانش را از هم باز می کرد گفت: خوشگل شدم ننه؟! این لباس به من می آید؟! ننه سکینه همانطور که بغض گلویش را فرو میداد گفت: مثل عروس های درباری شدی، تو خوشگل بودی، حتی در همان لباس مردانه هم زیبا بودی اما با این لباس شبیه پری ها شده ای و بعد داخل شد و در را بست و گفت: سریع ...سریع درش بیاور، اینجا چشم شور زیاد است، میترسم چشم زخم ببینی، خودت می دانی که من غیر از تو فرزندی ندارم. ایلماه از اینهمه محبت ننه سکینه نسبت به خودش که دختری غریبه بود غرق شگفتی شد، ننه سکینه را سخت در آغوش گرفت و گفت: ننه، تو همیشه مادر من بودی....کسی که مرا از مرگ نجات داده و من قول میدهم تو را تا رسیدن به مقصود همراهی کنم، تو هم زمانی به حرم مشرف میشوی دعا کن که من زودتر به خاطر بیاورم کیستم و چیستم و اصلا اینجا چه می کنم؟! ننه سکینه که انگار دلش نمی خواست ایلماه سر از گذشته اش دربیاورد چون میترسید اگر به خاطر بیاور کیست، او را تنها بگذارد، نگاهی به چهره زیبای ایلماه کرد و گفت: گفتم که تو همیشه دختر من هستی، چکار به گذشته ات داری؟! آیا پدر و مادری بهتر از ننه سکینه و استاد قاسم نی خواهی؟ و بعد بدون اینکه به ایلماه اجازه دهد جواب سوالش را بدهد می خواست بحث را عوض کند گفت: حالا بگو این لباس ها را برای چی خریدی؟! مگر قرار است به مجلس جشن و عروسی بروی؟! ایلماه سرش را پایین انداخت و گفت: م..من بعد از مدتها می خواستم خودم را در لباسی دخترانه ببینم، می خواهم به شکار گاه بروم و اینبار با لباس دختران نه لباس عاریتی مردانه!! ننه سکینه یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: نکند با همان جوانک...همان که این اسب اصیل و تفنگ را برایت فرستاده قرار شکار داری؟! دخترم حواست را جمع کن، نمی خواهم جلویت را بگیرم چون فهمیدم تو با دیجر دخترانی که تا به حال دیده ام فرق داری، برای خودت یک پا مرد هستی اما با اینحال... ایلماه به میان حرف ننه سکینه دوید و گفت: ننه، اون مرد جوانک سبک سر و الکی خوشی مثل اصغر قرقی که نیست، او شاهزاده خراسان است... ننه سکینه که قبلا هم این را شنیده بود اما باور نداشت، سری تکان داد و زیر لب گفت: بی شک تو خودت هم بزرگ زاده ای و خبر نداری و از همین روست که بزرگان به تو نظر می کنند. ایلماه چرخی زد و گفت: لباس اندازه ام هست؟ ننه سکینه لبخندی زد و گفت: آری انگار برای تو دوخته باشندش، اما دخترم تو با این لباس جلوی دیگران ظاهر نشو، چشمشان تنگ است. 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺