🌻«☆♡ܩܣܥویوܔ♡☆»🌻
#ایلماه #قسمت_چهل🎬: ایلماه با کمک ننه سکینه از جا بلند شد، او بعد از مدتها که در اغماء بود اینک مث
#ایلماه
#قسمت_چهل_یکم🎬:
چند روزی بود ایلماه حالش رو به راه شده بود، ننه سکینه خسته از اقامت در کاروانسرا به دنبال کاروانی بود که آنها را به خراسان برساند.
استاد قاسم هر روز به آنجا می آمد اما این آمدن ها رنگ و بویی دیگر داشت و ننه سکینه انگار عمق حرکات استاد قاسم را می فهمید اما جوری رفتار می کرد که متوجه چیزی نیست.
صبح زود بود و ننه سکینه مانند روزهای گذشته خودش را به افراد تازه وارد می رساند تا بداند کدام کاروان به سمت خراسان حرکت می کند، حالا ایلماه هم از مقصد سفر اطلاع داشت و فکر می کرد در خراسان زندگی دیگری در انتظارش است، او از گذشته اش هیچ نمی دانست، فقط به او گفته بودند که نامت افسانه است او به راستی نمی دانست که چه نسبتی با ننه سکینه دارد و هر چه به ذهنش فشار می آورد تا بفهمد کیست و چیست و در این کاروان سرا چه می کند به جایی نمی رسید.
ننه سکینه خسته از جستجو وارد اتاق کاهگلی کاروانسرا شد، جلوی در اتاق نشست و به دیوار کاهگلی و دود زده پشتش تکیه داد و همانطور که آه کوتاهی می کشید گفت: هعی خدا....نمی دانم چرا اینطور شد، من نیتم خیر بود اما انگار باید سختی کشید، پول هایمان نزدیک تمام شدن است، خدا خیری به استاد قاسم بدهد که بابت طبابت و داروهایش چیزی از ما نگرفته و نمی گیرد و هر روز که به اینجا می آید با دست پر می آید و خوارک روزانه ما دو نفر را با خودش می آورد.
ایلماه که با ریشه های روسری سرش بازی می کرد از زیر چشم نگاهی به ننه سکینه کرد و گفت: خ...خوب چرا خودمان را اینجا حیران کرده ایم؟! مگر مقصدمان خراسان نیست؟! بزنیم به جاده و دو نفری برویم سمت خراسان مگر ما چه مان از بقیه کمتر است؟!
ننه سکینه با شنیدن این حرف یکه ای خورد، آخر این دختر طوری سخن می گفت که انگار مرد جنگی ست و یک لحظه یاد لباس های مردانه ای که ایلماه پوشیده بود افتاد و با خود فکر می کرد نکند این دختر واقعا مرد بوده؟! و از این فکر خنده اش گرفت و همانطور که لبخند میزد گفت: مادرجان، راه سفر خراسان طولانی ست، مرد راه می خواهد، همراه می خواهد باید کاروانی و دسته جمعی حرکت کرد که اگر خدای نخواسته بلایی سرمان آمد یکی باشد به دادمان برسد.
ایلماه اوفی کرد و گفت: اه....اصلا احتیاج به همراه نداریم، دو تا اسب و مقداری سکه برایمان کافی ست...
ننه سکینه سری تکان داد و گفت: اسب سواری را به یاد داری؟!
ایلماه با ذوقی کودکانه گفت: اسب سواری با خون من عجین شده تنها چیزی که در ذهنم مانده صدای سم و شیهه اسب است هروقت اسبی میبینم دلم می خواهد بی هوا سوارش شوم و به دشت و صحرا و بیابان بزنم.
ننه سکینه لبخندی زد و گفت: من که اسب سواری نمی دانم، فقط گاری سواری بلدم در همین حین صدای سرفه ای آمد و هر دو متوجه استاد قاسم شدند و هر دو با هم سلام کردند.
استاد قاسم سرش را پایین انداخت و گفت:...
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿