7.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #اباعبدالله
#حاج_جواد_حیدری
#پارت_چهاردهم🌹
(حجاب من)😍
رفتم صورتمو شستم و گرفتم خوابیدم
مامان_ زینب
یهو از خواب پریدم
مامان_ مگه تو نمیخواستی بری بیمارستان؟
به ساعت نگاه کردم
_ وای خواب موندم
مامان_ واقعا که بدو سارا اینا سر کوچه منتظرن
_باشه باشه
سریع لباسمو پوشیدم بدون اینکه صبحانه و قرصمو بخورم از اتاق اومدم بیرون
مامان نبود از فرصت استفاده کردم قبل از اینکه بیاد بهم گیر بده بگه صبحانه نخوردی قرص نخوردی دویدم سمت
حیاط
مثل چی میدویدم
موقع لباس پوشیدن به سارا زنگ زدم و گفتم بمونن الان میام بعد بدون اینکه فرصت حرف زدن بهش بدم قطع کردم
میدونم الان میخوان کلمو بکنن
از دور دیدمشون دست تکون دادم
اوه اوه سارا داره برام خطو نشون میکشه فاطمه هم که کال روشو برگردوند
رسیدم بهشون
_ سلام
سارا_ سلامو درد چرا اینقدر دیر کردی
_ ببخشید خواب موندم زود باشین که دیر شد
با یه ربع تاخیر رسیدیم
رسما بدبخت شدیم خانم تقوی خیلی روی زمان حساسه حتما باید همه راس ساعت تو بیمارستان باشن
این سارا و فاطمه هم همینجور زیر لب دارن فحش بارونم میکنن
_ اه بسه دیگه به جای اینکه اینهمه فحش به منه بدبخت بدین مواظب باشین خانم تقوی نبینتمون
حواسشونو جمع کردن
سه نفری داشتیم یواشکی میرفتیم سمت اتاق هر کدوم هم به یه طرف نگاه میکردیم که خانم تقوی نبینتمون
همچین یواش رو نُک پاهامون راه میرفتیم که هرکس میدید فکر میکرد اومدیم دزدی
رسیدیم به اتاق یه نفس راحت کشیدیم ولی هنوز نفسمونو بیرون نداده بودیم که یه صدایی باعث شد سکته ی خفیفو
بزنیم
خانم تقوی_ خانما تا حالا کجا تشریف داشتن؟
یه نگاه به هم کردیم و آب دهانمونو قورت دادیم
آروم و با ترس برگشتیم
خانم تقوی با قیافه ی عصبانی رو برومون وایساده بود
زمزمه کردم _ الان میخورتمون
سارا که کنارم ایستاده بود شنید چون یه لبخند بزرگ اومد رو لبش.....
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد....
#پارت_پانزدهم🌹
(حجاب من)😍
سارا که کنارم ایستاده بود شنید چون یه لبخند بزرگ اومد رو لبش
تقوی_ حرف خنده داری زدم که داری میخندی؟ مثل اینکه اصلا براتون مهم نیست حرف های من، باید یه جور دیگه
باهاتون رفتار کنم. کم تو بیمارستان آتیش میسوزونید این دیر کردن هم بهش اضافه شد
_ خانم تقوی این اولین باری بود که ما دیر کردیم بعدش هم فردا روزه اخریه که ما میایم بیمارستان شما ببخشید
اخماش باز شد
_ واقعا فردا روز آخره؟
آه کشیدم _ بله
طاها_ اینجا چه خبره؟
همه برگشتیم سمتش
طاها_ سلام
_ سلام خبری نیست
طاها_ شنیدم داشتین میگفتین فردا روزه آخره آره؟
_ بله
طاها_ چه زود گذشت
بیشتر غمگین شدم اصلا دلم نمیخواد از بیمارستان برم. مشکلم اینه که خیلی زود وابسته میشم به اطرافیانم
_با اجازه
رفتم تو اتاق با چهره ی غمگین لباسمو عوض کردم
اون دوتا هم پشت سرم اومدن
در زدم
طاها_ بفرمایین
رفتم تو که سرشو بلند کرد
طاها_ بشین
نشستم. بی خیال داشت به کارش میرسید
2 یا 3 دقیقه که گذشت یه سوال اومد تو ذهنم
_ ببخشید شما تخصصتون چیه؟
با تعجب سرشو بلند کرد
طاها_ یعنی توی اینهمه مدت نفهمیدی؟
لبمو گزیدم _ نه راستش حواسم نبود از کسی بپرسم تو اتاقتون و رو در هم که چیزی ننوشته
به صندلیش تکیه داد و دست به سینه شد
_ برای اینکه مریضارو معاینه نمیکنم تا رو در تخصصم نوشته باشه و جواب
سوالت من متخصص قلب و عروقم دارم فوق تخصصمو میگیرم
تعجب کردم چرا مریضارو معاینه نمیکنه؟
سوالمو به زبون اوردم
_ چرا مریضارو معاینه نمیکنی؟
طاها_ راستش من خواهر زاده ی رئیس بیمارستانم چون دایی و بچه هاشون کلا خانوادگی برای چند سال رفتن خارج از
کشور خواستن من بیام اینجا، منم الان به عنوان رئیس بیمارستان اینجا هستم نه دکتر
_ پس چرا لباس پزشکی میپوشی و تو اتاق مدیریت نیستی؟
به قلم . zeinab.z
ادامه دارد....
#پارت_شانزدهم🌹
(حجاب من)😍
_ پس چرا لباس پزشکی میپوشی و تو اتاق مدیریت نیستی؟
طاها_ خب تو جواب سوال اولت باید بگم چون میخوام مثل بقیه باشم و تو اتاق مدیریت نیستم چون نمیخوام منو به
عنوان مدیر بشناسن میخوام باهام راحت باشن و از همون روز اول هم گفتم همه باید دکتر صدام کنن نه مدیر
سرمو به علامت فهمیدن تکون دادم
_ آهان
راستش از جوابش خیلی خوشم اومد اصلا فکر نمیکردم همچین آدمی باشه
یه لبخند زد و سرشو پایین انداخت و به کاراش رسید
_ نمیخوایم شروع کنیم؟
طاها_ چرا چرا همین الان
...................................
بعد از آموزش خیلی خسته شده بودم از طاها خداحافظی کردم و با سارا اینا رفتیم خونه
همینکه در حالو باز کردم مامانم گفت فردا شب نامزدیه عرفانه
خشک شدم حس میکردم قلبم میخواد از سینم بیاد بیرون
به زور لبامو از هم باز کردم مثلا بخندم ولی به هرچیزی شبیه بود جز لبخند
_ مبارکه
میدونستم اگه همین الان نرم تو اتاق اشکام میریزن ولی اگه هم چیزی نمیگفتم مامانم میفهمید حالمو
رفتم تو اتاق و از همونجا چندتا سوال درباره ی اینکه کی بهت گفتو چی گفتو کیه و... از مامانم پرسیدم
واقعا داشتم جون میدادم مرگو جلوی چشمام میدیدم
دلم میخواست جیغ بکشم داد بزنم همه ی وسایالمو بشکنم حالم خیلی بد بود نمیدونستم چیکار کنم چطوری خودمو اروم کنم
رفتم وضو گرفتم اومدم نماز خوندم قرآن خوندم اروم شدم اما هنوز کمی پریشون بودم حوصله ی هیچکسو هیچ چیزو
نداشتم
میدونستم تو خونه بمونم هی به مامانم بی احترامی میکنم پس تصمیم گرفتم برم بیرون
بعداز ناهار به مامان گفتم
_ مامان من میخوام برم بازار،یه سر به کتابخونه بزنم
مامان_ باشه با کی میری؟
_ با خودم. من میرم اماده بشم
رفتم سریع اماده شدم و از خونه زدم بیرون هوا ابری بود اروم قدم میزدم به جاده رسیدم بارون شروع کرد به باریدن،
چند دقیقه بعد تاکسی اومد
رسیدم بازار اینجا بارون بیشتر بود
خدا هم میدونه چقدر بارونو دوست دارم هروقت که دلم گرفته و حالم بده اونروز بارون میاد
بارون خیلی تند شده بود، همه داشتن تند تند با چترهای روی سرشون میدویدن سمت یه جایی که خیس نشن و به من
جوری نگاه میکردن که انگار دیوونه شدم
درست هم فکر میکردن واقعا دیوونه شده بودم حالم اصلا دست خودم نبود
اشک میریختم زجه میزدم میلرزیدم بد نبودم وحشتناک بودم
این مرگه تدریجی برای من خیلی بدتر از صدها بار مردنه
کاش میمردم کاش میمردمو بعد از 7 سال عاشقی این نشه نتیجه ی عشقم....
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد....
#پارت_هفدهم🌹
(حجاب من)😍
کاش میمردم کاش میمردمو بعد از 7 سال عاشقی این نشه نتیجه ی عشقم عشق پاکه من چقدر بد به پایان رسید
خدایا بعد از 7 سال چرا اینطوری جوابمو دادی
دلم گرفته خدا خیلی گرفته چرا ارومم نمیکنی مگه من بَندَت نیستم؟ مگه تو خالق من نیستی؟ خدایا تورو به اهل بیتت
کمکم کن دارم دیوونه میشم دارم میمیرم خدا دارم میمیرم
همینجور میرفتم بی هدف بی اراده یه دفعه دیدم جلوی بیمارستانم نمیدونم چرا و به چه جراتی ولی رفتم، رفتم داخل
بدون اینکه اختیاری از خودم داشته باشم پاهام منو به سمت اتاق طاها میبرد روبروی در اتاق ایستادم خواستم در بزنم
که یهو به خودم اومدم
من اینجا چیکار میکنم؟ من دارم چیکار میکنم؟
راه افتادم برم پشتم به در بود هنوز دو قدم بر نداشته بودم که در اتاق باز شد،
عقلم میگفت برو زینب برو ولی پاهام توان حرکت نداشتن
اومد از کنارم رد بشه که یه لحظه بهم نگاه کرد اول نفهمید ولی بعد سریع برگشتو اومد سمتم با تعجب و وحشت نگاهم
میکرد
بهش خیره شدم
چشمای قهوه ایش خیلی نگران بودن
چشماش داشتن صورتمو کنکاش میکردن، از سر و صورتم گرفته تا چادرم از بس خیس بودن همینطور آب بود که
ازشون چکه میکرد
وقتی یک ساعت تمام زیر اون سیل بدون چتر راه رفتم بایدم اینقدر خیس میشدم
هوا خیلی سرد بود ولی من مثل کوره داغ بودم حس میکردم دارم آتیش میگیرم، چشمام شده بودن مثل وزنه ی 100
کیلویی، تحمل وزنمو نداشتم دیگه نتونستم طاقت بیارم دستمو برای جلوگیری از سقوط به دیوار گرفتم
طاها تازه به خودش اومد و اومد نزدیک یه عالمه سوال پشت سر هم میپرسید هیچی نمیشنیدم، هیچی فقط یه کلمه از
دهانم خارج شد اونم به زور
_ ع...عر...فان
و بعد سیاهیه مطلق
لحظه ی اخر فقط صدای طاهارو شنیدم که داشت خدا و ائمه رو صدا میزد
.
.
طاها
از در اتاق که اومدم بیرون دیدم یه خانم چادری پشت به من با چند قدم فاصله ایستاده داشتم از کنارش رد میشدم که
متوجه خیسیه بیش از حد چادرش شدم کنجکاو شدم برگشتم سمتش یه نگاه کردم برگشتم
ولی یه دفعه خشکم زد
دوباره برگشتم
خدای من زینب بود....اونم با این وضع
خیلی نگران شدم
با چشمهای نگرانم زل زدم به چشمای قهوه ایه نا آروم روبروم
لرزشی تو چشماش بود که دنیامو میلرزوند.....
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد.....
#رهبࢪمونھ🤗
دلٺـآن ࢪا
خـآݪـص و ذآڪࢪ
ۅ بـےادعـــا نگـھ داࢪیــد
😍#ما_مݪت_مهدۅے_هستیم😍
#اݪتماس_دعای_ۅیژه_برای_فرج🤲🏻
⚡اݪّهُـمَّ عَجِـݪ ݪِۅݪیِّـڪَ اݪفَـرج⚡
#خاطره_شهید 🎤 ♥️ ✨
تلویزیون فیلم دفاع مقدس گذاشته بود ،📺🕊
و تو کانال یاب از دستت نمی افتاد با چه شوقی نگاه میکردی ! 😍
بعد از تمام شدن فیلم از این کانال به آن کانال میزدی تا شاید فیلم دیگری با همین مضمون ببینی 🌿
_کاش بازم فیلم دفاع مقدس نشون بدن 😕 دیدنش برای نسل امروز خوبه :) ♥️ 🥀
+آقا مصطفے خیلے دنبال جبهه و جنگی ها ! جریان چیه؟! 🧐
_بعدا میفهمی عزیز 💞
بعد ها فهمیدم که وارد فاطمیون شدی و در سوریه خودت را افغانستانی جا زدی 😇
همچنین فهمیدم که در آنجا کسی جز حفاظتی ها خبر نداشتند تو ایرانی هستی 🤫
فهمیدم که روزی تو را میخواهند و میگویند به تو شک دارند ؛
اما فرمانده ات ابوحامد ( #شهید_علیرضا_توسلی 🌱) وساطت میکند و نمی گذارد تو را برگردانند ❣
دلیل.اینکه.تمام.تلاش.تو.این.بوده.که.حتی.حفاظتی.ها.را.گول.بزنی.و.در.سوریه.بمانی؛
[عشق به خانم زینب س بوده :) ♥️ ✨]
#شهید_مصطفی_صدرزاده♥️
راوی ، همسر شهید 🌊