eitaa logo
- ماھ‌ِحرم‌ .
1.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
2 فایل
أفتقد زيارتك يا سيدي ؛ خذني إلى الضريح لأعبدك أريدك أن تعلم أنني أريد المحال . - @Information_00 - صلوات بفرست مومن .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توےایݩ‌انتخاباٺ‌پیش‌رۅ...🖇 ڪسےرۅانتخاب‌ڪݩ‌کہ‌...✋🏻 حرف‌ࢪهبࢪٺ‌رو‌زمیݩ‌نندازه...♥️
°•|📲|•° 🍃 °•|📆|•° 🍃 °•|📿|•° 🍃
دعای ماه مبارک رمضان✨ مگه از تو هم بخشنده تر داریم خدا..♥️
داستان خیلی قشنگ حتما بخونید حاج آقا باید برقصه!!! چند سال قبل اتوبوسی از دانشجویان دختر یکی از دانشگاه‌های بزرگ کشور آمده بودند جنوب. چشم‌تان روز بد نبیند… آن‌قدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند. وضع ظاهرشان فوق‌العاده خراب بود. آرایش آن‌چنانی، مانتوی تنگ و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود. اخلاق‌شان را هم که نپرس… حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمی‌دادند، فقط می‌خندیدند و مسخره می‌کردند و آوازهای آن‌چنانی بود که... از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود... دیدم فایده‌ای ندارد! گوش این جماعت اناث، بدهکار خاطره و روایت نیست که نیست... باید از راه دیگری وارد می‌شدم… ناگهان فکری به ذهنم رسید… اما… سخت بود و فقط از شهدا بر‌می‌آمد... سپردم به خودشان و شروع کردم. گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم! خندیدندو گفتند: اِاِاِ … حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟؟ گفتم: آره!!! گفتند: حالا چه شرطی؟ گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی می‌برم و معجزه‌ای نشان‌تان می‌دهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راه‌تان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید. گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟ گفتم: هرچه شما بگویید. گفتند: با همین چفیه‌ای که به گردنت انداخته‌ای، میایی وسط اتوبوس و شروع می‌کنی به رقصیدن!!! اول انگار دچار برق‌گرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آن‌ها سپردم و قبول کردم دوباره همه‌شون زدند زیر خنده که چه شود!!! حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و... در طول مسیر هم از جلف‌ بازی‌های این جماعت حرص می‌خوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟ نکند مجبور شوم…! دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک می‌خواستم... می‌دانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته‌و قبرهای آن‌ها بی‌حفاظ است… از طرفی می‌دانستم آن‌ها اگر بخواهند، قیامت هم برپا می‌کنند، چه رسد به معجزه!!! به طلائیه که رسیدیم، همه‌شان را جمع کردم و راه افتادیم … اما آن‌ها که دست‌بردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخی‌های جلف و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خنده‌های بلند دست برنمی‌داشتند و دائم هم مرا مسخره می‌کردند. کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت: پس کو این معجزه حاج آقا ! به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید برقصه... برای آخرین بار دل سپردم. یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچه‌ها خواستم یک لیوان آب بدهد. آب را روی قبور مطهر پاشیدم و... تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد… عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمی‌شود! همه اون دخترای بی‌حجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود طلائیه آن روز بوی بهشت می‌داد... همه‌شان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه می‌زدند … شهدا خودی نشان داده بودند و دست همه‌شان را گرفته بودند. چشم‌ها‌شان رنگ خون گرفته بود و صدای محزون‌شان به سختی شنیده می‌شد. هرچه کردم نتوانستم آن‌ها را از روی قبرها بلند کنم. قصد کرده بودند آن‌جا بمانند. بالاخره با کلی اصرار و التماس آن‌ها را از بهشتی‌ترین خاک دنیا بلند کردم... به اتوبوس که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسری‌ها کاملا سر را پوشانده‌اند و چفیه‌ها روی گردن‌شان خودنمایی می‌کند. هنوز بی‌قرار بودند… چند دقیقه‌ای گذشت… همه دور هم جمع شده بودند و مشورت می‌کردند... پرسیدم: به کجا رسیدید؟ چیزی نگفتند. سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها کرده‌اند و به جامعة‌الزهرای قم رفته‌اند … آری آنان سر قول‌شان به شهدا مانده بودند.. اگر دلت لرزید یه صلوات برا سلامتی آقا امام زمان بفرست
🌱🌼 🍃یھ مذهبے باید بدونہ کھ رفــیــق شہید فقط واسہ ے خوشگلے پروفایݪ نیس...!
4_5875151687651427892.mp3
7.52M
صدام زدی ولی، صداتو نشنیده گرفتم... محمد حسین حدادیان شب سوم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°🌱 🎥 کدوم گناه ظهور رو به تاخیر میندازه؟ ⚠️ آن‌چه نخواستند شنیده شود!
•°🌱 و سلام لڪ منـّی و لِاَصحـاب حسینﷺ 🌱
لطفا کانالمون را به دوستان خود معرفی کنید 👌👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 (حجاب من)😍 منم گفتم 4 آماده باشه الان ساعت 30:12 ولی از اونجایی که من خیلی کُند کارامو انجام میدم رفتم لباسامو آماده گذاشتم چادر و شالمم اتو زدم. خلاصه این چند ساعتم گذشتو آماده شدم با آژانس رفتم دنبال مریم باهم رفتیم بازار باهم قرار گذاشتیم هرچی خریدیم مثل هم باشه ، اول رفتیم چادر فروشی من یه چادر عربی خیلی خوشگل گرفتم بعد از یکم گشتن یه کوله پشتی چشممو گرفت _ مریم؟ اون کوله رو ببین برگشت همونجایی که نشون دادم به کوله نگاه کرد _قشنگه؟ مریم_ آره خیلی قشنگه برداشتمش قشنگ همه ی زیر و بم کولرو دید زدیم و وقتی خوشمون اومد دوتا ازش خریدیم و اومدیم بیرون یه راست رفتیم لوازم التحریر چندتا خودکار و مداد نُکی هم گرفتیم _ خب لباس هم که داریم. دیگه چیزی نمونده؟ مریم_نه تموم شد _ پس بریم یه چیزی بخوریم هردو همزمان_ ذرت مکزیکی _بدو بریم که ذرت خونم کم شده با خنده رفتیم داخل کافی شاپی که همیشه میریم آخه اونجا ذرتم دارن تا سفارشمونو بیارن حرف زدیمو از دانشجو شدن ذوق مرگ شدیم تا خوردنمون تموم بشه ساعت 7 شد حساب کردیم اومدیم بیرون زنگ زدم آژانس دوباره بیاد دنبالمون _مریم بیا بریم تا ماشین میاد یه فیلم بخرم مریم_ وای تو خسته کردی فیلمو. تو این فیلم فروشرو آخرش میلیاردر میکنی ببین کی گفتم _ مریم جونم بیا بریم دیگه مریم_ باشه قیافتو اونجوری نکن _ آخ جون. عاشقتم خندید رفتیم دوتا فیلم گرفتم که آژانس اومد سریع نشستیم د برو که رفتیم رسیدیم خونه ی مریم اینا مریم_ کاری نداری؟ _نه. پس هفته ی دیگه میبینمت مریم_ باشه. خداحافظ _خداحافظ به قلم : zeinab.z ادامه دارد.....
🌹 (حجاب من)😍 _خداحافظ رفت تو درو بست چند دقیقه بعد منم رسیدم خونمون این دو هفته خیلی بی قرار بودم و استرس داشتم برای دانشگاه ولی بالاخره با هر زور و زحمتی که بود گذشت هرچند برام چند قرن گذشت ساعت 10 صبح کلاس دارم و الان ساعت 8 تو ماشین نشستیم در حال رفتن به دانشگاه دو ساعت زودتر راه افتادیم اخه 1 ساعت تا دانشگاه فاصله داریم به نازنین پیامک دادم که تو راهم اونشب که رفتیم خونه ی طاها اینا با نازنین دوست شدم شمارشو ازش گرفتم میدونست خیلی ذوق دارم گفت هروقت داری میری بهم پیام بده من از 6 صبح بیدارم منم بهش پیام دادم که کلی باهام شوخی کرد ازش خیلی خوشم اومده دختر خیلی خوبیه یه نگاه به مریم کردم. خندم گرفت لباس ست لی و شال همرنگشون به اضافه ی کتانیه لی پوشیده بودیم باکوله ای که دو هفته پیش گرفتیم همه ی اینارو باهم گرفته بودیم برای همین تصمیم گرفتیم همینارو بپوشیم تیپمون کاملا شبیه هم شده بود البته اگه چادر منو فاکتور بگیریم . . بالاخره بعد از کلی استرس رسیدیم _ وااو مَری اینجا چگده بزرگه مریم_ کوفتِ مَری آدم باش _ اه تو هم یه چیزایی میگیا مگه فرشته ها میتونن آدم باشن مریم_ البته از نوع عزرائیل _تو حسودی چشم دیدن نداری پس هیس شو مریم_ برو بابا _ مریم کدوم طرف باید بریم مریم_ نمیدونم _ بیا از یه نفر بپرسیم دور و برمو نگاه کردم یه دختررو دیدم رفتم سمتش مریمم کشیدم دنبال خودم ازش پرسیدم ترم اولیای کامپیوتر کلاسشون کجاست؟ بهم گفت و راه افتادیم سمت کلاس اووف بعد از کلی گشتن بالاخره پیدا کردیم کلاسو _تو در بزن مریم_ اصلا حرفشو نزن _ اه مریم میدونستم هرچی بگم فایده نداره، میشه ماجرای همون یاسین خوندن. در جریانین که؟ در زدم و بعد بازش کردم ، سرمو بردم تو به جایگاه استاد نگاه کردم فهمیدم استاد نیست... به قلم : zeinab.z ادامه دارد.....