eitaa logo
- ماھ‌ِحرم‌ .
1.5هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
2 فایل
أفتقد زيارتك يا سيدي ؛ خذني إلى الضريح لأعبدك أريدك أن تعلم أنني أريد المحال . - @Information_00 - صلوات بفرست مومن . کپی به هیچ‌عنوان رضایت نداریم !
مشاهده در ایتا
دانلود
حسینی (مسرور ): روی گزینه های بعدی فکر کرده بود؛ طلبگی یا معلمی.هنوز دانشجو بود.خندید و گفت:« که از دار دنیا فقط یک متور تریل دارد که آن هم پلیس از رفیقش گرفته و فعلا توقیف شده است.» پررو پررو گفت:« اسم بچه هامون انتخاب کردم امیرحسین ،امیر عباس ،زینب و زهرا.» انگار کتری آب جوش ریختن روی سرم !!!.کسی نبود بهش بگوید هنوز نه به باره نه به داره . یکی یکی در جیب های کتش دست می کرد .یاد چراغ جادو افتادم .هر چه بیرون می آورد تمامی نداشت. با همان هدیه‌ها جادویم کرد .تکه‌ای از کفن شهید گمنام که خودش تفحص کرده بود، پلاک شهید، مهر و تسبیح تربت با کلی خرت و پرت که از لبنان و سوریه خریده بود .مطمئن شده بود که جوابم مثبت است .تیر خلاص را زد؛ صدایش را پایین تر آورد و گفت :«دو تا نامه نوشتم براتون؛ یکی توی حرم امام رضا علیه السلام یکی هم کنار شهدای گمنام بهشت زهرا .» برگه ها را گذاشت جلوی رویم.کاغذ کوچکی هم گذاشت روی آنها درشت نوشته بود .از همانجا خواندم. زبانم قفل شد:« تو مرجانی، تو در جانی، تو مرغ مروارید غلتانی اگر قلبم صدف باشد میان آن تو پنهانی.» ادامه دارد...
حسینی (مسرور ): روی گزینه های بعدی فکر کرده بود؛ طلبگی یا معلمی.هنوز دانشجو بود.خندید و گفت:« که از دار دنیا فقط یک متور تریل دارد که آن هم پلیس از رفیقش گرفته و فعلا توقیف شده است.» پررو پررو گفت:« اسم بچه هامون انتخاب کردم امیرحسین ،امیر عباس ،زینب و زهرا.» انگار کتری آب جوش ریختن روی سرم !!!.کسی نبود بهش بگوید هنوز نه به باره نه به داره . یکی یکی در جیب های کتش دست می کرد .یاد چراغ جادو افتادم .هر چه بیرون می آورد تمامی نداشت. با همان هدیه‌ها جادویم کرد .تکه‌ای از کفن شهید گمنام که خودش تفحص کرده بود، پلاک شهید، مهر و تسبیح تربت با کلی خرت و پرت که از لبنان و سوریه خریده بود .مطمئن شده بود که جوابم مثبت است .تیر خلاص را زد؛ صدایش را پایین تر آورد و گفت :«دو تا نامه نوشتم براتون؛ یکی توی حرم امام رضا علیه السلام یکی هم کنار شهدای گمنام بهشت زهرا .» برگه ها را گذاشت جلوی رویم.کاغذ کوچکی هم گذاشت روی آنها درشت نوشته بود .از همانجا خواندم. زبانم قفل شد:« تو مرجانی، تو در جانی، تو مرغ مروارید غلتانی اگر قلبم صدف باشد میان آن تو پنهانی.» ادامه دارد... می‌گفت:«اتفاقا باید بدونین خوب تصمیم بگیرید!!!» گفت :«از وقتی شما به دلم نشست ، به خاطر اصرار خانواده بقیه خواستگاری ها رو صوری می رفتم !!!.» می گفت :«می رفتم تا بهونه پیدا کنم یا بهانه‌ای بدم دست طرف» می خندید که : «چون اکثر دخترا از ریشه بلند خوششون نمیاد این شکلی میرفتم؛ اگه کسی هم پیدا می‌شد که خوشش میومد و می‌پرسید که آیا ریش هاتون رو درست و مرتب میکنین، می‌گفتم نه من هم این ریختی میچرخم!!! یادم می آید از قبل به مادرم گفته بودم که من پذیرایی نمی کنم. مادرم در زد و چای و میوه آورد و گفت :«حرفتون که تموم شد کارتو دارم. از بستن دلشوره داشتم دست و دلم به هیچ چیز نمی رفت .حرف می‌زد و لابلاش میوه پوست می‌کند و می‌خورد گاهی با خنده به من تعارف :«میکرد خونه خودتونه بفرمایید.» زیاد سوال می پرسید بعضی ها که سخت بود؛ بعضی هم خنده دار .خاطرم هست که می پرسید :« نظر شما درباره حضرت آقا چیه ؟ گفتم : ایشان را قبول دارم و هر چی بگم اطاعت می کنم. گیر داد که چقدر قبولشون دارید؟ در آن لحظه مضطرب بودم و چیزی به ذهنم نمی رسید .گفتم خیلی!!! خودم را راحت کردم که نمی‌توانم بگویم چقدر زیرکی به خرج داد و گفت :«اگه آقا میگن من رو بکشید میکشید؟» بی معطلی گفتم:« اگه آقا میگن بله». نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد . انگار از اول بله را شنیده؛ شروع کرد دوباره برای آینده شغلی اش حرف زد گفت:« دوست دارد برود در تشکیلات سپاه؛ فقط هم سپاه قدس.» ادامه دارد... دلم را برد ،به همین سادگی. پدرم گیج شده بود که به چه چیز این آدم دل خوش کرده‌ام. نه پولی، نه کاری، نه مدرکی، هیچ؛ تازه باید بعد از ازدواج میرفتیم تهران .پدرم با این موضوع کنار نمی‌آمد .برای من هم دوری از خانواده ام خیلی سخت بود .زیاد می پرسید:« تو همه اینا رو میدونی و قبول می کنی.» پروژه تحقیق پدرم کلید خورد. بهش زنگ زد:« سه نفر رو معرفی کن تا اگه سوالی داشتم از اونا بپرسم.» شماره و نشانی دو نفر روحانی و یکی از رفقای دانشگاه را داده بود .وقتی پدرم با آنها صحبت کرد کمی آرام و قرار گرفت. نه که خوشش نیامده باشد، برای آینده زندگی مان نگران بود. برای دختر نازک نارنجی اش .حتی دفعه اول که او را دید گفت:« چقدر این مظلومه.» باز یاد حرف بچه‌ها افتادم حرفشان توی گوشم زنگ می زد :«شبیه شهدا مظلوم.»یاد تو حس و حالم قبل از این روزها افتادم .محمد حسینی که امروز می دیدم ،اصلاً شبیه آن برداشته‌هایم نبود .برای من هم همان شده بود که همه می‌گفتند. پدرم کمی که خاطر جمع شد به محمدحسین گفت که می خوام ببینمت. قرار و مدار گذاشتن برویم دنبالش. هنوز در خانه دانشجویی اش زندگی می کرد. من هم با پدر و مادر می رفتم. خندان سوار ماشین شد. برایم جالب بود که ذره‌ای اظهار خجالت و کمرویی و صورتش نمی دیدم .پدرم از یزد راه افتاد سمت روستایمان اسلامیه و سیر تا پیاز زندگی اش را گفت. از کودکی اش تا ارتباط با مادرم اوضاع فعلی اش . ادامه دارد... _دلبری انگار در این عالم نبود. سرخوش. مادر و خاله آمدند و به او گفتند:« هیچ کاری توی خونه بلد نیست؛ اصلاً دوره گاز پیداش نمیشه؛ یه پوست تخمه جابجا نمی کنه ؛خیلی نازنازیه!!!» خندید و گفت:« من فکر کردم چه مسئله مهمی می خواین بگین، اینا که مهم نیست.» حرفی نمانده بود؛ سه چهار ساعتی صحبت هایمان طول کشید .گیر داد که اول شما از اتاق بروید بیرون. پای خواب رفته بود و نمی توانستم از جایم تکان بخورم .از بس به نقطه ای خیره مانده بودم گردن گرفته بود و صاف نمی‌شد. التماس میکردم شما بفرمایید من بعد از شما میام. ول کن نبود مرغ عشق یک پا داشت حرصم درآمده بود که
📚 شما که ایرانی هستی. خاطرات خود گفته ی شهید_مرتضی_عطایی 🎙 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 گفتم: عکس مال قدیمه. اما قیافه هیچ عوض نشده ۴۰ سالمم هست. پرسید: چرا تا حالا گذرنامه را عوض نکردی🤨؟ گفتم: گذرنامه گرفتم، ولی چون پام رو از ایران بیرون نگذاشتم عوضش هم نکردم🤓. فرم ثبت نام را نگاه کرد و گفت: این عکس کیه: گفتم عکس خانمم. گفت: بچه هم داری؟ گفتم: ها، دو تا هم بچه دارم. بعد از اینکه چند بار به صورتم و تصویر گذرنامه نگاه کرد، گفت: برو سوار ماشین شو. این را که گفت: دیگر دلم قرص شد و با خود گفتم: این کار من را امام رضا حوالی کرده و دیگر مشکلی برام پیش نمیاد. رفتم سوار اتوبوس شدم. برای اینکه تابلو نشوم، رفتم ته اتوبوس، آخرین صندلی و در کنجش نشستم. می‌ترسیدم باز دوباره گیر بدهند. در همین حین، یک نفر آمد داخل اتوبوس و گفت: آقایی که حاجی سفارش رو کرده ،کجاست😰؟ بند دلم پاره شد😐 و گفتم دوباره گیر بازار شروع شد.🤦‍♂️ از جا بلند شدم و خودی نشان دادم. اشاره کرد و گفت: بیا جلو! با خودم گفتم حتما می خواد پیاده ام کنه😔. استرس زیادی داشتم. جلو که رفتم یک نفر را بلند کرد و گفت: تو برو بشین عقب! بعد من را کنار خودش نشاند. نفس راحتی کشیدم.😩 کمی با آنها عیاق شده بودم و حتی کار پذیرایی از بچه‌ها را هم من انجام می‌دادم. البته تابلو بازی هم در می‌آوردم.😆 در بین راه او یک برگه به من داد و گفت: این برگه رو بگیر، ۴۴ تا اسم و فامیل سوری بنویس، بده به من. اسم های واقعی نفرات رو ننویس. مثلا بزن حسن حسینی، محمد تقی نژاد. حواست باشه راننده متوجه نشه، بلند شو برو دو تا صندلی عقب تر این لیست را پر کن. نفهمیدم این کار برای چیست، برای بیمه بودن یا چیز دیگر، متوجه نشدم. بلند شدم رفتم دو تا صندلی عقب تر، هر اسم و فامیلی به ذهنم رسید، نوشتم .اگر هم یادم نمی‌آمد، اسم دوستانم را می‌نوشتم.😄 در عرض سه چهار دقیقه ۴۴ تا اسم و فامیل نوشتم و برگه را پر کردم و تحویل دادم. با تعجب نگاهی به برگه انداخت و گفت : تکمیل کردی؟! گفتم: بله. گفت: اسم بچه‌ها رو که ننوشتی؟ گفتم: نه، من همه رو از خودم نوشتم. از چهره اش معلوم بود خوشش آمده است.🙃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⚫️ پایان فصل اول 🔺منبع: کتاب دم عشق دمشق 🔺انتشارات: یا زهرا