#قصه_دلبری
#قسمت_پنجاه_و_یکم
ماه هفتم در یزد رفتیم سونوگرافی.دکتر گفت مایع امنیوتیک دور بچه خیلی کمه.باید استراحت مطلق داشته باشی.دوباره در یزد ماندگار شدم.میرفت و میآمد.خیلی بهش سخت میگذشت.آن موقع میرفت بیابان.شرایط خیلی سخت تر از زمانی بود که میرفت دانشکده.میگفت عذابه ،خسته و کوفته برم تو اون خونه سوت و کور.از صبح برم سرکار و بعد از ظهر هم برم خونه ای که تو توش نباشی.
دکتر ممنوع السفرم کرده بود.نمیتوانستم بروم تهران.
یواش یواش بهم فهماندن ریه بچه مشکل داره.ای دور بچه که کم میشد مشخص نبود کجا میره.هرکسی نظری میداد:
آب به ریش میره
اصلا هوا به ریش نمیرسه
الان باید سزارین بشی
دکتر ها نظر متفاوتی داشتند.دکتری گفت شاید وقتی به دنیا بیاد ظاهر بدی داشته باشه.
چندتا هم گفتن میتونیم نامه بدیم پزشک قانونی،بچه رو سقط کنی.
اصلا تسلیم چنین کاری نمیشدم،فکرش هم عذاب بود.
با علما صحبت کرد که آیا حاکم شرع اجازه چنین کاری را به ما میدهد یا نه.
اطرافیان تحت فشارم گذاشتند که:اگه دکترا اینطور میگن و حاکم شرع هم اجازه میده بچه رو بنداز.خودت راحت ، بچه هم راحت.
ادامه دارد...