eitaa logo
- ماھ‌ِحرم‌ .
1.5هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
2 فایل
أفتقد زيارتك يا سيدي ؛ خذني إلى الضريح لأعبدك أريدك أن تعلم أنني أريد المحال . - @Information_00 - صلوات بفرست مومن . کپی به هیچ‌عنوان رضایت نداریم !
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام خدا _چی؟؟ راضیه؟ چش شده؟ _••• _باشه باشه. الان خودمو میرسونم. دستانش می لرزید که تلفن را قطع کرد اول اطرافش را پاییز به بعد همینطور سوئیچ را از جاکلیدی برمیداشت حرف های مبهم میزد وقتی حالت ای مرد را دیدم ناگهان در تمام بدنم احساس سردی کردم بدون هیچ سوالی به طرف اتاق رفتند و چادرم را از سر چوب لباسی کشیدند همینطور که می دویدم بازش کردم و به سر انداختن در آن لحظه بدون گفتن حرفی به مرضیه و علی که در اتاق بودند از خانه بیرون زدیم دو تا دو تا یکی رد کردیم پله هارو و سوار ماشین شدیم تیمور بدون ملاحظه سرعتش را زیاد می کرد و با بوق زدن ماشین های مقابلش را کنار می کشید مدام با چپ و راست شدن سریع ماشین تکان می خوردم نمیدانستم چه بر سرش آمده است راضیه ۳ ساعت پیش از خانه بیرون رفت حالش خوب بود نگاهم را با شتاب از بین ماشین ها رد کردم و بعد رو به تیمور برگشتم با وجود هوای بهاری از صورت رنگ پریده اش عرق میریخت _ توروخدا درست بگو کی بود زنگ زد؟؟ چی گفت؟؟ _ نمی دونم یه مردی بود فقط گفت راضیه حالش بد شده _ خوب نپرسیدی چش شده؟؟ ادامه دارد... ❌ کپی به شرط فوروارد غیر از این حرام است🚫
❁﷽❁ رژ لب قرمز را بر لبانش کشید و نگاه دوباره ای به تصویر خود در آیینه انداخت با احساس زیبایی چند برابر خود لبخندی زد شال مشکی را سرش کرد و چتری هایش را مرتب کرد...باشنیدن صدای در اتاق خودش را برای یک جروبحث دوباره با مادرش آماده کرد... زود کیفش را برداشت و به طرف در خروجی خانه رفت «مهلا خانم» نگاهی به دخترکش کرد ــ کجا میری مهیا ــ بیرون ــ گفتم کجا مهیا کتونی هایش پا کرد نگاهی به مادرش انداخت _گفتم کہ بیرون مهلا خانم تا خواست با اون بحثی کند با شنیدن صدای سرفه هاے همسرش بیخیال شد مهیا هم از فرصت استفاده کرد و از پله ها تند تند پایین آمد در خانه را بست که با دیدن پسر همسایه (ای بابایی) گفت... نگاهی به آن انداخت پسر سبزه ای که همیشه دکمه اخر پیراهنش بسته است و ریشو هم هست نمیدانست چرا اصلا احساس خوبی به این پسره ندارد با عبور ماشین پسر همسایه از کنارش به خودش آمد به سرکوچه نگاهے انداخت با دیدن نازی و زهرا دستی برایشان تکان داد و سریع به سمتشان رفت نازی _به به مهیا خانوم چطولے عسیسم مهیا یکی زد تو سر نازی _اینجوری حرف نزن بدم میاد با زهرا هم سلام و احوالپرسی کرد زهرا تو اکیپ سه نفره اشان ساکترین بود و نازی هم شیطون تر و شرتر _خب دخترا برنامه چیه کجا بریم ?? زهرا موهای طلایشو که از روسری بیرون انداخته بود را مرتب کرد و گفت _فردا تولد مامان جونمه میخوام برم براش چادر نماز بگیرم تا مهیا خواست تبریک بگه نازی شروع کرد به خندیدن _اخه دختره دیوونه چادر نماز هم شد کادو چقد بی سلیقه ای زهرا ناراحت ازش رو گرفت مهیا اخمی به نازی کرد و دستش را روی شانه ی زهرا گذاشت _اتفاقا خیلی هم قشنگه بیا بریم همین مغازه ها یی که پیش مسجد هستن اونجا پیدا میشه با هم قدم می زدند و بی توجه به بقیه می خندیدند و تو سر و کله ی هم می زدند وارد مغازه ای شدند که یک پسر بسیجی پشت ویترین ایستاده بود که به احترامشون ایستاد نازی شروع کرد به تیکه انداختن زهرا هم با اخم خریدش را می کرد مهیا بی توجه به دخترا به سمت تسبیح ها رفت یکی از تسبیح ها که رنگش فیروزه ای بود نظرش را جلب کرد با دست لمسش کرد با صدای زهرا به خودش امد _قشنگه _اره خیلی زهرا با ذوق رو به پسره گفت همینو میبریم