#پارت_هفتادو_نه🌹
(حجاب من)😍
.
زینب
این چندوقت همینجور فقط داره بهم شُک وارد میشه
این همه وقت، تو این دوسال حرفی نزدن اونوقت الان که آقای علوی میخواد بیاد خواستگاری آقای شمس هم زنگ زده
گفته میخوان بیان منو برای محمد خواستگاری کنن بابا هم از من اجازه گرفتو منم گفتم یکشنبه بیان آقای علوی کم بود الان محمد هم اضافه شد. بین دونفر که هردوشون آدمای خوبی به نظر میان گیر کردم
موندم چیکار کنم. اونقدر از مغزم کار کشیدم که دیگه ارور داده.
بالاخره شنبه هم از راه رسید
الان ساعت 9 شبه و ما حاضر و آماده منتظر اومدن خانواده ی علوی
زنگ به صدا در اومد.بابا درو باز کرد و رفت پیشوازشون
مامان_ زینب تو هم بیا سلام کن بعد برو تو آشپزخونه تا صدات نکردیم نیا
سرمو تکون دادم
اومدن بالا. سلام احوالپرسی کردیم
مامان و باباش یه نگاه خریدارانه بهم کردن
راستش از نگاهشون اصلا خوشم نیومد خودشون هم اصلا اونجوری که تصور میکردم نبودن. مادرش کلی آرایش کرده
بودو کلا زیادی به خودش رسیده بود باباش هم که از همون اول داشت با چشماش میخوردمون. زمین تا آسمون با
پسرشون فرق داشتن
از همین اول شروع کردم و زیر ذربین گرفتمشون
رفتم تو آشپزخونه. بعد از چند دقیقه که راجع به چیزهای مختلف صحبت کردن رفتن سر اصل قضیه
طرز حرف زدنشون خیلی زننده بود یه جورایی با قلدری حرف میزدن و هی منم منم میکردن تو همین چند دقیقه فقط کلی
از خودشون تعریف کردن
مامان_ زینب خانم زحمت میکشی برامون چایی بیاری؟
چاییو بردم گرفتم جلوی باباش....
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد.....