#پارت_یازدهم🌹
(حجاب من)😍
پس ساکت باشو حرفی نزن .
همه ی اینارو با یه اخم و خیلی جدی گفت
منی که به شدت رو محرمو نامحرم حساسم وقتی به چهرش نگاه کردمو صداقت کالمشو دیدم اروم شدمو حرفی نزدم
حتی دردمم یادم رفته بود که یه لحظه درد تو تمام وجودم پیچید چشمامو بستم و با تمام وجودم ناله کردم
_ آی
حس کردم تو یه جای نرمی فرو رفتم
نگاه کردم
طاها منو گرفته بود تو بغلش و داشت میدوید سمت اورژانس
شرم تمام وجودمو فرا گرفت خودم سرخ شدن صورتمو حس میکردم و تو دلم همش داشتم استغفار میکردم خیلی
میترسیدم از اینکه گ*ن*ا*ه کرده باشم
گاهی با نگرانی بهم نگاه میکرد چون اشکام داشت همینجور میرفت اونم از ترس هول کرده بود
وارد اورژانس شد و اروم منو روی یکی از تختا گذاشت
.
خواست خودش معاینم کنه که اجازه ندادمو به زور مجبورش کردم بره یه دکتر خانم صدا بزنه
با عصبانیت رفت بیرون و چند دقیقه بعد برگشت من داشتم همینجور اشک میرختم خدایی دردم خیلی وحشتناک بود
انگار یه نفر محکم کمرمو گرفته بود فشار میداد جوری که استخونام داشتن خورد میشدن
وقتی حالمو دید داد زد دکتر نیست یک ساعت دیگه میاد نمیخوام بخورمت که بزار معاینت کنم داری میمیری دیوانه
با همون حالم سرمو به علامت منفی تکون دادم
محلم نداد و اومد چادرمو کند اروم منو دمر خوابوند و همونجور از رو مانتو دستشو قسمتای مختلف کمرم میزاشتو
میپرسید درد دارم یا نه وقتی فهمید کدوم قسمت کمرم درد میکنه گفت باید عکس بگیرم
طاها_ پرستار؟
صدای یه زن اومد_ بله اقای دکتر
طاها_ زود یه برانکارد بیارین اینجا
دو دقیقه بعد یه برانکارد اوردن منو گذاشتن روش
........
الان چند دقیقه ای میشه که دوباره برگردوندنم تو اورژانس طاها هم که ماشالا داره دوباره اومده ورِ دلِ من
من مونم این کارو زندگی نداره؟ همش داره تو بیمارستان میچرخه پس کی مریضاشو ویزیت میکنه
همینجور داشتم تو دلم حرف میزدم که صداش اومد
طاها_ خب خداروشکر کمرت چیزیش نشده فقط چون محکم خوردی زمین خیلی درد داشتی
_ هنوزم درد دارم
طاها_ بله همون. به پرستار میگم برات مسکن بزنه ان شاءالله دردت خوب میشه چندتا دارو هم مینویسم برات
تا گفت مسکن سکته کردم
با ترس آب دهنمو قورت دادم _ آمپول؟
همونجور که سرش پایین بود و داشت دارو مینوشت جواب داد
طاها_ آره آمپول
همونجور داشتم با ترس نگاهش میکردم زبونم بند اومده بود
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد....
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری
#پارت_یازدهم
در کنار جسم خونین شهاب زانو زد شوڪه شده بود باور نمے کرد که ایڹ شهاب است
نگاهی به جای زخم انداخت جا بریدگی عمیق بود حدس زد که چاقو خورده بود تکانش داد
_آقا ... شهاب .سید توروخدا یه چیزی بگو
جواب نشنید شروع کرد به هق هق کردن بلند داد زد
_کمک کمک یکی بهم کمک کنه
ولی فایده ای نداشت نبضش را گرفت کند می زد
از جای خود بلند شد و سر گردان دور خودش می چرخید
با دیدن تلفن عمومی به سمتش دوید
تلفن را برداشت و زود شماره را گرفت
_الو بفرمایید
_الو یکی اینجا چاقو خورده
_اروم باشید لطفا، تا بتونید به سوالاتم جواب بدید
_باشه
_اول ادرسو بدید
....._
_نبضش میزنه؟
_آره ولی خیلی کند
_خونش بند اومده یا نه
_نه خونش بند نیومده
_یه دستمال تمیز روی زخمش میزاری و آروم فشار میدی
_خب دیگه چیکار کنم
_فقط همین...
مهیا نزاشت خانومه ادامه بده زود تلفنو گذاشت و به طرف پایگاه رفت و یک دستمال پیدا کرد کنار شهاب زانو زد نگاهی به او انداخت رنگ صورتش پریده بود لبانش هم خشک و کبود بودند
_وای خدای من نکنه مرده شهاب سید توروخدا جواب بده
دستمال را روی زخمش گذاشت از استرش دستانش می لرزیدند
محکم فشار داد که شهاب از درد چشمانش را آرام باز کرد
مهیا نفس راحتی کشید
تا خواست از او بپرسید حالش خوب است... شهاب چشمانش را بست
_اه لعنتی
با صدای امبولانس خوشحال سر پا ایستاد
دو نفر با بلانکارد به طرفشان دویدند بالای سر شهاب نشستند یکی نبضشو میگرفت یکی آمپول میزد
مهیا کناری ایستاد و ناخن هایش را از استرس می جوید...