eitaa logo
- ماھ‌ِحرم‌ .
1.5هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
2 فایل
أفتقد زيارتك يا سيدي ؛ خذني إلى الضريح لأعبدك أريدك أن تعلم أنني أريد المحال . - @Information_00 - صلوات بفرست مومن . کپی به هیچ‌عنوان رضایت نداریم !
مشاهده در ایتا
دانلود
• • (عج) اگر غايب مى‌شود ابتدا در دل‌ها غايب مى‌شود و بعد از آن، در جامعه و اگر ظاهر می‌شود ابتدا بر دل‌ها ظاهر مى‌شود و بعد از آن بر جامعه. -آیت‌الله‌حائری‌شیرازی-
✨🥀✨🥀✨🥀 دعای هفتم صحیفه سجادیه 🙏 به سفارش رهبری عزیز 💗 برای دفع بیماری کرونا 😷 بسم الله الرحمن الرحیم یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ، وَ یَا مَنْ یَفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یَا مَنْ یُلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَى رَوْحِ الْفَرَجِ. ذَلَّتْ لِقُدْرَتِکَ الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِکَ الْأَسْبَابُ، وَ جَرَى بِقُدرَتِکَ الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَى إِرَادَتِکَ الْأَشْیَاءُ. فَهِیَ بِمَشِیَّتِکَ دُونَ قَوْلِکَ مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِکَ دُونَ نَهْیِکَ مُنْزَجِرَةٌ. أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا یَنْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا یَنْکَشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کَشَفْتَ وَ قَدْ نَزَلَ بِی یَا رَبِّ مَا قَدْ تَکَأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بِی مَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ. وَ بِقُدْرَتِکَ أَوْرَدْتَهُ عَلَیَّ وَ بِسُلْطَانِکَ وَجَّهْتَهُ إِلَیَّ. فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیَسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ. فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یَا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِکَ، وَ اکْسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِکَ، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکَوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِکَ مَخْرَجاً وَحِیّاً. وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالِاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِکَ، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِکَ. فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بِی یَا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَیَّ هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَى کَشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بِی ذَلِکَ وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْکَ، یَا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ. 🌸✋🏻🌸✋🏻🌸✋🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍋🛵••|| . . شرمندھ‌ڪہ‌ڪمۍ‌دیر‌آمدم‌مادر.."(: ـمشتۍ‌استخوان‌شدن‌زمان‌میبرد..!!💔😄 . . 🍋⃟ ⃟🛵¦⇢
🌹 (حجاب من)😍 یه پارچ آب ریختم و با خودم بردم تو اتاقم عادت داشتم همیشه اب کنارم باشه لباسمو عوض کردم و قرصامو خوردم از اتاق اومدم بیرون یکم کانال های تلویزیونو عوض کردم، هیچی داشت نمیداد حوصلم سر رفت اوف مامان_ زینب فرداشب میخوای چی بپوشی؟ اه لعنتی باز هم در مورد عرفان...بازهم عرفان _ مانتو مامان_ کدوم مانتو _ وا مامان خب یکیو میپوشم دیگه چه فرقی میکنه مامان_ خب میخوام بدونم _ مشکیه خوبه؟ مامان_ داری میای جشنا بازم میخوای ست مشکی بپوشی؟ اخ مامان...مامان...تو چه میدونی از دل دخترت...تو چه میدونی که فردا شب، شب مرگه دخترته...تو چه میدونی که دخترت عذادار دلشه...تو چه میدونی باز چشمام اشک افتاده بودن نمیدونستم چطوری جلوشونو بگیرم که مامانم نبینه سرمو برگردوندم طرف تلویزیون و دوباره کانالو عوض کردم _ چیه مگه قشنگه! اینهمه ادم تو عروسیا از سر تا پا مشکی میپوشن، حالا روسری رنگ روشن میپوشم که همه مشکی نباشه. مامان دیگه چیزی نگفت ولی من فکرم همش درگیر فرداشب بود ، قلبم داشت میومد تو دهنم بعد از شام یکم تلویزیون نگاه کردیم ساعت 11 بود که مامان بابا رفتن بخوابن منم رفتم تو اتاقم رو تخت دراز کشیدم یکم با خودم کلنجار رفتم و تصمیم گرفتم گوشیمو برداشتم یه پیام با این مضمون نوشتم _سلام پسرعمو، میدونم خوبی. مبارک باشه ارسالش کردم به عرفان گوشی دستم بود و داشتم بهش فکر میکردم که یه پیام اومد. بازش کردم عرفان_ سلام خوبی؟ ممنونم هه خوب _ عالیم. خواهش میکنم عرفان_ چه خبر چیکارا میکنی _ هیچی بیکار. خوش میگذره؟ عرفان_ اره خیلی اخ خدا...دارم جون میدم این چه امتحانیه اخه _ همیشه خوش باشی. امیدوارم خوشبخت بشی به قلم : zeinab.z ادامه دارد....
🌹 •(حجاب من)😍 همیشه خوش باشی. امیدوارم خوشبخت بشی عرفان_ ممنونم زینب. ایشالا عروسیه تو قلبم به درد اومد.اخه من بدون تو چیکار کنم؟ مگه زندگی هم میتونم بکنم؟ هر جوابی که بهش میدادم دقیقا برعکس افکارم بود. با دستای لرزون و چشمای به اشک نشسته براش مینوشتم استیکر خنده گذاشتم _خیلی ممنون. ان شاءالله خندید_ چه ذوقیم میکنه _ چیکار کنم خو، خودت گفتی بازم خندید، میتونستم خوب بفهمم عشقم چقدر خوشحاله _ ایشالا تو هم با یه پسر خوب ازدواج میکنی خوشبخت میشی _ ممنونم پسر عمو. کاری نداری؟ عرفان_ نه. فقط فرداشب میای دیگه زینب _ آره. یاعلی عرفان_ خدانگهدار خدانگهدارت باشه عشق من خوشبخت بشی عشق من ان شاءالله همیشه بخندی عشق من عشق من...عشق من چقدر این واژه برام غریبه وقتی عشقم کسی که 7 ساله برام مثل نفس میمونه هیچ حسی بهم ندارهچقدر دلم گرفته...چقدر دلم میخواد مثل اونروزا با عرفان دردو دل کنم...کاش یکم دوستم داشت فقط یکم. به اندازه ی یک روز از 7 سال دوست داشتن من دیگه اشکی نمونده بود که نریخته باشم مامان_ زینب؟ نمیخوای بلندشی؟ چشمامو آروم باز کردم. کی خوابم برده بود؟ _ سلام مامان_ سلام. بلندشو بیا صبحانه بخور _ باشه مامان_ دوباره نخوابیا. بلندشو بلند شدم مامان رفت بیرون رفتم جلوی آینه یکم خودمو مرتب کردم و رفتم بیرون دستو صورتمو شستم نشستم صبحانه خوردم کاملا بی حس بودم. به هیچی فکر نمیکردم. ذهنم خالیه خالی بود دیشب، شب خیلی بدیو پشت سر گذاشته بودم خیلی بیشتر از بد دیشب با خدای خودم عهد کردم اگه کمکم کنه منم تمام تلاشمو برای فراموش کردنش میکنم و بعد نمیدونم چیشد که خوابم برد...... به قلم : zeinab.z ادامه دارد....
🌹 (حجاب من)😍 نمیدونم چیشد که خوابم برد..... چند ساعت همینجور گذشت به ساعت نگاه کردم 4 بود. به خودم تو آینه نگاه کردم یه مانتو و شلوار مدل لی و شال همرنگشون. فیت تنم بودن. اون لباسی که به مامان گفته بودم نپوشیده بودم. در عین زیبایی حجابم کامل کامل بود حتی یه تار از موهامم معلوم نبود یه تَه آرایشی هم داشتم. جلوه ی چشمام خیلی بیشتر شده بود. خیلی قشنگ شده بودم ولی برعکس وقتایه دیگه اصلا ذوق نکردم رفتم بیرون. مامان وقتی منو دید یه لحظه چشماش گرد شد مامان_ زینب؟ چقدر قشنگ شدی! وقتی مامان که همش بهم میگه آرایش بهت نمیاد الان میگه قشنگ شدی پس یعنی خیلی خوب شدم سرمو انداختم پایین باز این چشمای لعنتی طوفانی شدن. اخه قربونت برم خدا جون.... دیگه حرفمو ادامه ندادم میدونستم آخرش دوباره به گریه هام ختم میشه چادرمو سر کردم و کیفمو برداشتم مامان_ بریم؟ _ بریم راه افتادیم سمت خونه ی عرفان اینا...... . طاها رو تختم دراز کشیدم و دارم فکر میکنم از وقتی اومدم خونه فکرم همش درگیره زینبه اینکه چرا اینهمه مدت تو بارون مونده؟ اون موقع روز چرا اومده بیمارستان؟ اصلا.....یهو چشمام گرد شد وایسا ببینم عرفان کیه دیگه؟ اون لحظه اینقدر گیج شده بودم که اصلا حواسم نبود زینب چی گفته. الان یادم اومد واقعا دیگه دارم دیوونه میشم باید هرچه سریعتر ازش بپرسم ماجرای دیروز چی بوده در اتاقم زده شد _ بفرمایید محمد_ داداش؟ _ جانم داداش بیا تو محمد_ داداش مامان میگه بیا شام _ باشه برو الان میام درو بست و رفت به ساعت نگاه کردم 8 بود بلند شدم و رفتم جلوی آینه شونرو برداشتم کشیدم رو موهام. شونرو گذاشتم سر جاش و یه عطر به خودم زدم. به قلم : zeonab.z ادامه دارد.....