[ مَحفِلِ رَهایي ]🇵🇸
#قسمت_چهاردهم #سالهای_نوجوانی روز های اسفند ماه به سرعت می گذشت انگار عجله داشت زودتر خودش را به به
#قسمت_پانزدهم
#سالهای_نوجوانی
یک هفته ای به عید مانده بود تکاپوی مردم روستا بیشتر شد پدر و برادرم از شهر برگشته
بودند و کمی از بازار نخودچی ، کشمش و آجیل های مرسوم روستا و میوه شیرینی تهیه کرده
بودند
وقت سال تحویل روز شنبه ساعت 6 صبح بود فقط دو روز دیگر وقت باقی مانده بود تا
کارها راتمام کنیم بیشتر از قبل هر چهار نفرمان کار می کردیم
روز شنبه بعد از نماز صبح سفره ی هفت سین را پهن کردم آیینه ی کوچک که دورش با نقش و نگار های خاص تزئین شده بود را از طاقچه برداشتم و در باالی سفره گذاشتم قرآن را نیز
روبروی آیینه قرار دادم عکس قرآن که در آیینه افتاد نمای خیلی قشنگی ایجاد کرد
هفت سین آماده شده را در سفره ی هفت سین گذاشتم ، بلند شدم نگاهی به سفره کردم
خیلی زیبا شده بود کم کم لحظات تحویل سال نزدیک می شد من همراه با خانواده دور سفره هفت
سین نشستم و شروع به خواندن قرآن کردم که ان انشاالله امسال سال خیلی خوبی داشته باشیم
مادرم دعا کرد امسال سفر کربلا قسمتش شود
قطره ی اشک از چشمانش ریخت ، اشک چشمش را پاک کرد شروع به خواندن دعای
تحویل سال شد...یامقلب القلوب و االبصار...
بعد از تمام شدن دعا صدای توپ از رادیو شنیده شد همه به هم عید را تبریک گفتیم و
خوشحال بودیم که سال 1374 در کنار هم آغاز کردیم بعد از یکی دو ساعت عید دیدنی ها شروع
شد.
من همراه خانواده به خانه مادربزرگم رفتیم چند ساعتی ماندیم همه عموهایم ، عمه هایم به
آنجا آمده بودند
همه به هم عید را عید تبریک می گفتند و مثل شب چله خوشحال بودند که فرصتی پیش
آمد که دورهم باشند من مشغول خوردن آجیل شدم مادربزرگم شیرینی ها و میوه هایش را در گوشه ای قرار داده بود چون هوا گرم شده بود کرسی را جمع کرده بودند و میزی برای پذیرایی
وجود نداشت.
روز های عید طبعیت روستا بسیار زیبا شده بود من یک روز با چند نفر از بچه های فامیل
قرار گذاشتم تا به خانه چند نفر از فامیل ها برویم آن ها قبول کردند مسیر حرکتمان را از دشت انتخاب کردیم
نویسنده : تمنا🌺
کپی حرام🦋