eitaa logo
محفل شهدا🌹
1.7هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2.2هزار ویدیو
5 فایل
کوچه هایمان را به نامشان کردیم که هرگاه آدرس منزلمان را می‌دهیم بدانیم از گذرگاه خون کدام شهید است که با آرامش به خانه می‌رسیم. ارتباط باما : @karbala13701370
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق و ارادت شهدا به حضرت زهرا س در سال ۱۳۷۲ در ارتفاعات ۱۱۲ فکه مشغول تفحص بودیم. اما چند وقت بود که هیچ شهیدی پیدا نمی کردیم. به حدی ناراحت بودیم که وقتی شب به مقر می آمدیم حتی حال صحبت کردن با همدیگر را هم نداشتیم. تنها کاری که از دستمان برمی آمد نوار روضه حضرت زهرا (س) را می گذاشتیم و اشک می ریختیم. با خودم می گفتم: «یا زهرا؛ من به عشق مفقودین اینجا آمده ام. اگر ما را لایق می دانید مددی کنید تا شهدا به ما نظر کنند و اگر لایق نمی دانید که برگردیم تهران». روز بعد هم بچه ها با توسل به حضرت زهرا (س) مشغول تفحص شدند. در حین کار روبروی پاسگاه بند انگشتی نظرم را جلب کرد. با احتیاط لازم اطراف آن را خالی کردیم و به بدن شهید رسیدیم. در کنار آن شهید، شهیدی دیگر را نیز پیدا کردیم که جمجمه هایشان روبروی هم بود. قمقمه آبی هم داشتند که برای تبرک همه از آن نوشیدیم. وقتی که از داشتن پلاک مطمئن شدیم، با ذکر صلوات پیکرها را از روی زمین برداشتیم. متوجه شدیم که هر دو شهید پشت پیراهن شان نوشته بودند: «می روم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم». 〰🍁🍂〰🍁 🍂〰🍁🍂 «لبیک یا سید الشهدا» ✍️ جهاد تبیین به عشق امام حسین🤲 🌙 ═══❖══════❖═══ @Mahfele_shohada60 ═══❖══════❖═══
🔖 بوی ابراهیم را حس میکنم ✍ پنج ماه از شهادت ابراهیم گذشت. هر چه مادر از ما پرسید: چرا ابراهیم مرخصی نمی آد؟ با بهانه های مختلف بحث رو عوض می کردیم و می گفتیم: الآن عملیاته، فعلاً نمی تونه بیاد تهران و... خلاصه هر روز چیزی می گفتیم.😔 تا اینکه یکبار دیدم مادر اومده داخل اتاق و روبروی عکس ابراهیم نشسته و اشک می ریزه.😭 اومدم جلو و گفتم: مادر چی شده؟ گفت:من بوی ابراهیم رو حس می کنم. ابراهیم الآن توی این اتاقه، همینجا و. وقتی گریه اش کمتر شد گفت: من مطمئن هستم که ابراهیم شهید شده.😭 مادر ادامه داد: ابراهیم دفعه آخر خیلی با دفعات دیگه فرق کرده بود، هر چی بهش گفتم: بیا بریم، برات خواستگاری، می گفت: نه مادر، من مطمئنم که بر نمی گردم. نمی خوام چشم گریانی گوشه خونه منتظر من باشه.😔 چند روز بعد مادر دوباره جلوی عکس ابراهیم ایستاده بود و گریه می کرد. ما هم بالاخره مجبور شدیم به دایی بگیم به مادر حقیقت رو بگه. آن روز حال مادر به هم خورد و ناراحتی قلبی او شدید شد و در سی سی یو بیمارستان بستری شد.😭 سال های بعد وقتی مادر را به بهشت زهرا می بردیم بیشتر دوست داشت به قطعه چهل و چهار بره و به یاد ابراهیم کنار قبر شهدای گمنام بشینه، هر چند گریه برای او بد بود. امّا عقده دلش رو اونجا باز می کرد و حرف دلش رو با شهدای گمنام می گفت😔 برادر شهیدم سرباز آقا امام زمان ...🌷🕊 «لبیک یا سید الشهدا» ✍️ جهاد تبیین به عشق امام حسین🤲 🌙 ═══❖══════❖═══ @Mahfele_shohada60 ═══❖══════❖═══
🔖 ✍ همیشه به خاطر جسم و جان ضعیفش حواسم بهش بود جیبش را پر از پسته و مغزیجات می‌کردم سر سفره گوشت هارا سوا می‌کردم و می‌ریختم توی بشقابش او ساعت دو و ربع می‌آمد شوهرم ساعت دو و نیم با اینکه برایش سفره می‌انداختم و غذا میکشیدم دست نمی برد تا آقای عباسی برسد آدم بخوری نبود با زهرا غذایشان را در یک بشقاب می‌ریختند زیر چشمی می‌پاییدمش زود کنار می‌کشید زیاد که اصرار میکردم چند قاشق بیشتر بخورد می گفت: آدم باید بتونه نَفسِش رو نگه داره! راوی مادرخانم...🌷🕊 «لبیک یا سید الشهدا» ✍️ جهاد تبیین به عشق امام حسین🤲 🌙 ═══❖══════❖═══ @Mahfele_shohada60 ═══❖══════❖═══