#تماملذتدنیایمنسلامِحسین؏✋❤️
{اَلسَّلٰامُ عَلَی المَظلُومِ بِلٰا نــٰاصِر
{سلام برآن مظلوم بی یاور💔
#یاسیدالغریب🥀
─━✿❀✿♣️✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
#منبر_مجازی
گاهی پرسیده میشه چرا با وجود اینکه دعا میکنیم ،دعامون مستجاب نمیشه؟
💫و اما جواب...
🔰🔰🔰
به نام خدا
خدای صادق ومهربون میفرماید:
وعسی ان تکرهوا شیئا وهو کره لکم
وعسی ان تحبوا شیئا و هو شرلکم
چه بسا که شماچیزی را دوست نداشته باشید درحالی که خیرشما درآن است
و چه بسا که چیزی را دوست داشته باشید
درحالی که شر شما در آن است
عزیز بزرگوار
شما جواب سوال خودتون رو در سوالتون دادین،گفتین که میدونم شاید مصلحتم نبوده که تاحالا استجابت صورت نگرفته ولی بااین حال بیقرار استجابت شده اید.
یک بخش ازین ضعف و ناامیدی مربوط به ضعف دراعتقادات است ،اگر اعتقاد قلبی و عمیق به حکمت خداوند داشته باشیم میدانیم که خدای مهربان هم حکیم است و کاربیهوده وعبث نمی کند و برای دادن و ندادن ،عطاوبخشش و منع و نبخشیدن او،قطعا حکمت و مصلحتی را در نظر میگیرد
خدای ما (العیاذ بالله)نه بخیل است ونه ناتوان که در اجابت دعا بخل داشته باشد و نه عاجز و ناتوان در براورده کردن دعاها
بلکه حکیم است وبراساس مصلحتی که گاه برخی از انها را درطول سالیان دراز برایمان آشکار میکند وگاهی نمیکند عمل مینماید.
گفته اید که فکر میکنید با برآورده شدن حاجت،بندگی بهتری خواهید داشت
اولا که این تشخیص شماست و ممکن است که واقعیت امر خلاف تصور شماباشد
دومااینکه راه عبودیت و بندگی،بدون تحمل مشقت و خودسازی ممکن ومیسر نیست و دعا وتوکل وتوسل باید با ریاضت ها ومخالفتهای با نفس ضمیمه شود تااثربخش باشد.
دعا آدمی را به پروردگار مهربان،نزدیکتر میکند اما دراین مورد شیطان روزنه ای برای رسوخ در افکارشما پیدا کرده و تمرکز شمارا روی موضوعی نگه داشته واز آن طریق رهزن راه عبودیت شماشده است
بنده ی واقعی بعداز دعا،استجابت را واگذار به اراده ی الهی میکند و دربرابر مشیت و اراده ی پروردگار سر تسلیم فرود می آورد .و هیچ گاه بر سر جنگ و دعوا با پروردگار خویش نمیفتد.
درضمن تغییر دیدگاه نسبت به بندگی و تفکر در حکمت پروردگار ،ارجاع به مشاوره ی دلسوز ومتدین در ارائه ی راه حل هایی جهت حل مشکلات میتواند راهگشا باشد .
ودر آخر اینکه:
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که خواجه خود روش بنده پروری داند.
@Majid_ghorbankhani_313
رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و چهل و ششم
و دیگر نتوانستم خندهام را پنهان کنم که نه تنها لبهایم که تمام وجودم از حال خوش مادری، میخندید. لعیا همانطور که نگاهم میکرد، چشمان درشتش از اشک پُر شد و دستانم را میان دستان مهربانش گرفت تا در این روزهایی که بیش از هر زمان دیگری به حضور مادرم نیاز داشتم، کم نیاورم. صندلی فلزی میز غذاخوری آشپزخانه را برایم عقب کشید تا بنشینم و خودش برای گرفتن مژدگانی مقابلم نشست که صدایم را آهسته کردم و همچنانکه حواسم بود تا از آن طرف اُپن، میهمانان ما را نبینند و صدایمان را نشنوند، با لبخندی لبریز حجب و حیا گفتم: «فقط الان به بقیه چیزی نگو! شب که رفتی خونه به ابراهیم بگو، اصلاً میخوای فعلاً چیزی نگو!» و او هنوز در تعجب خبری که به یکباره از من شنیده بود، تنها نگاهم میکرد و بیتوجه به اصراری که برای پنهان ماندن این خبر میکردم، پرسید: «چند وقته؟»
به آرامی خندیدم و با صدایی آهستهتر جواب دادم: «یواش یواش داره سه ماهم میشه!» که به رویم اخم کرد و با مهربانی تشر زد: «آخه چرا تا الان به من نگفتی؟ نمیخواستی یکی حواسش بهت باشه؟ بلاخره باید یکی مراقبت باشه! بگه چی بخور، چی نخور! یکی باید بهت بگه چی کار کن! چجوری بشین، چجوری بخواب...» که به میان حرفش آمدم و برای تبرئه خودم گفتم: «خُب خجالت میکشیدم!» از حالت معصومانهام خندهاش گرفت و گفت: «از چی خجالت میکشیدی الهه جان؟ من مثل خواهرت میمونم.» و شاید همچون من به یاد مادر افتاد که باز اشک در چشمانش جمع شد و با حسرتی که در آهنگ صدایش پیدا بود، ادامه داد: «الهه جان! من که نمیتونم جای خالی مامان رو برات پُر کنم، ولی حداقل میتونم راهنماییت کنم که چی کار کنی!» سپس دستش را روی میز پیش آورد و مشت بسته دستم را که زیر بار غم از دست دادن مادر، به لرزه افتاده بود، میان انگشتانش گرفت و در برابر چشمان خیس از اشکم، احساس خواهرانهاش را به نمایش گذاشت: «الهه جان! هر زنی تو یه همچین وضعیتی احتیاج به مراقبت داره! باید یکی باشه که هواشو داشته باشه! خُب حالا که خدا اینجوری خواست و مامان رفت، ولی من که هستم!»
با سرانگشتم، اشکم را پاک کردم و پاسخ دلسوزیهای صادقانهاش را زیر لب دادم: «خُب مجید هست...» که بلافاصله جواب داد :«الهه جان! آقا مجید که مَرده! نمیدونه یه زن وقتی حاملهاس، چه حالی داره و باید چی کار کنه!» سپس چین به پیشانی انداخت و با نگرانی ادامه داد: «تازه آقا مجید که صبح میره پالایشگاه و شب بر میگرده. تو این همه ساعت تو خونه تنهایی، حتی اگه خبرش کنی، تا بخواد خودش رو برسونه خونه، کلی طول میکشه.» لبخندی زدم و خواستم جواب این همه مهربانیاش را بدهم که غیبت طولانیمان، عطیه را به شک انداخت و به سمت اُپن آشپزخانه کشاند. آنطرف اُپن ایستاد و با شیطنت صدایمان کرد: «چه خبره شماها از آشپزخونه بیرون نمیاید؟» که من لب به دندان گزیدم و لعیا با اشاره دست، عطیه را به داخل آشپزخانه کشاند.
#جان_شیعه_اهل_سنت
#نویسنده_خانم_فاطمه_ولی_نژاد
@Majid_ghorbankhani_313
کانال رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و چهل و هفتم
حالا نوبت عطیه بود که از شنیدن این خبر به هیجان آمده و نتواند احساسش را کنترل کند که فریاد شادیاش را زیر دستانی که مقابل دهانش گرفته بود، پنهان کرد و باز صدای خنده اش، آشپزخانه را پُر کرده بود که لعیا لبخندی زد و رو به عطیه کرد: «من گفتم امشب آقا مجید یه جور دیگه دور و برِ الهه می چرخه ها!» که عطیه خندید و به شوخی طعنه زد: «ما که هر وقت دیدیم، آقا مجید همینجوری هوای الهه رو داشت!» و برای اینکه شیطنت سرشار از شادیاش را کامل کند، پشت چشم نازک کرد و میان خنده ادامه داد: «خدا شانس بده!» و باز فضای کوچک آشپزخانه از صدای خندههایمان پُر شد که از ترس بر ملا شدن حضور این تازه وارد نازنین، خندههایمان را فرو خوردیم و سعی کردیم با حالتی به ظاهر طبیعی به اتاق پذیرایی بازگردیم.
از چشمان پوشیده از شرم مجید و خندههای زیر لب عبدالله پیدا بود که متوجه قضیه شده و ابراهیم و محمد بیخبر از همه جا، فقط نگاهمان میکردند که محمد با شرارت همیشگیاش پرسید: «چه خبره رفتید تو آشپزخونه هِی میخندید؟ خُب بیاید بیرون بلند تعریف کنید، منم بخندم!» که عطیه همانطور که یوسف را از روی تشکچه کوچکش بلند میکرد، جواب شوهرش را با حالتی رندانه داد: «حتماً قرار نیس شما بدونید، وگرنه به شما هم میگفتیم!» مجید که از چشمانم فهمیده بود هنوز روی گفتنش را به ابراهیم و محمد ندارم، سرِ صحبت را به دست گرفت و با تعریف حادثه رانندگی که دیروز در جاده اسکله شهید رجایی دیده بود، با زیرکی بحث را عوض کرد و نمیدانست که نام خودروی شاسی بلندی که در حین شرح ماجرا به زبان میآورد، داغ دل ابراهیم را تازه میکند که چشمانش را گرد کرد و به میان حرف مجید آمد: «این عربها هم فعلاً به بابا یکی از همین لکسوسها دادن، سرش گرم باشه!» که محمد با صدای بلند خندید و همانطور که پوست تخمههایی را که خورده بود، در پیش دستیاش میریخت، پشت حرف ابراهیم را گرفت: «فقط لکسوس که نیس! یه خانم جوون هم بهش دادن که دیگه حسابی سرش گرم باشه!» که عطیه غیرت زنانهاش گل کرد و با حالتی معترضانه جواب محمد را داد: «حالا تو چرا ذوق میکنی؟!!!»
محمد به پشتی مبل تکیه زد و با خونسردی جواب داد: «خُب ذوق کردنم داره!» و بعد ناراحتی پنهان در دلش بر شوخ طبعی ذاتیاش چیره شد که نفس بلندی کشید و با ناراحتی ادامه داد: «همه امتیاز نخلستونها رو گرفتن و به جاش یه برگه سند دادن که مثلاً داریم براتون تو دوحه سرمایهگذاری میکنیم! سر بابای ساده ما رو هم به یه ماشین خفن و یه زن جوون گرم میکنن که اصلاً نفهمه دور و برش داره چی میگذره!» معامله مشکوک پدر موضوع جدیدی نبود، ولی تکرار بازی ساده لوحانهای که با مشتریان بینام و نشان خارجیاش آغاز کرده بود، دلم را همچون قلب مادرم میلرزاند که رو به محمد کردم و پرسیدم: «خُب شماها چرا هیچ کاری نمیکنید؟ می خواید همینجوری دست رو دست بذارید تا...» که ابراهیم اناری را که به قصد پاره کردن در دست گرفته بود، وسط پیش دستیاش کوبید و آشفته به میان حرفم آمد: «توقع داری ما چی کار کنیم؟ هان؟ اگه یه کلمه حرف بزنیم، همین حقوق هم دیگه بهمون نمیده!» و محمد در تأیید اعتراض ابراهیم با صدایی گرفته گفت: «راست میگه. همون اوایل که من یکی دو بار اعتراض کردم، تهدیدم کرد اگه بازم حرف بزنم از کار بیکارم میکنه! ابراهیم که تا مرز اخراج پیش رفت و برگشت!»
لعیا چهرهاش در اندوه فرو رفته و همانطور که با چنگال کوچکی هندوانه در دهان ساجده میگذاشت، هیچ نمی گفت که عطیه با بیتابی به سمت محمد عتاب کرد: «تو رو خدا وِل کنید! همین مونده که تو این گِرونی، بیکار هم بشی!»
#جان_شیعه_اهل_سنت
#نویسنده_خانم_فاطمه_ولی_نژاد
@Majid_ghorbankhani_313
کانال رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و چهل و هشتم
مجید در سکوتی ساده، اناری را سرِ حوصله دانه میکرد و به حساب خودش نمیخواست در این بحث پدر و پسری دخالت کند. عبدالله هم که پس از آواره شدن از خانه، حسابی گوشه گیر و ساکت شده بود که از خانه پدری و خاطرات مادرشاش طرد شده و شاید وضعیت اقتصادی خانواده دیگر برایش ارزشی نداشت و به همان حقوق معلمیاش راضی بود. ابراهیم به چشمانم دقیق شد و برای توجیه فکر نگرانم، توضیح داد: «الهه! بابا هیچ وقت به حرف ما گوش نمیکرد، ولی از وقتی پای این دختره به زندگیاش باز شده، دیگه برامون تره هم خورد نمیکنه! فقط گوشش به دهن فک و فامیلای نوریهاس که چی میگن و چه دستوری میدن!» که لعیا سری تکان داد و با ناراحتی دنبال حرف شوهرش را گرفت: «بابا بدجوری غلام حلقه به گوش نوریه شده!» و شاید فهمید از لفظی که برای توصیف پدرم استفاده کرده، دلخور شدم که با صداقتی صمیمی رو به من کرد: «الهه جان! ناراحت نشی ها، ولی بابا دیگه اختیارش دست خودش نیس! فقط هر چی نوریه بگه، میگه چَشم!» و برای اثبات ادعایی که میکرد، روی سخنش را به سمت عطیه گرداند و با ناراحتی ادامه داد: «چند شب پیش اومده بودیم یه سر به بابا بزنیم. بابا جرأت نداشت حرف بزنه که یه وقت به نوریه بَر نخوره! اصلاً به ما محل نمیذاشت و فقط با نوریه حرف میزد!»
عطیه همانطور که یوسف را در آغوشش تکان میداد تا بخوابد، از روی تأسف سری جنباند و در جواب لعیا گفت: «اوندفعه هم که ما اومدیم، همینجوری بود. من احساس کردم اصلاً دوست نداره ما بریم اونجا. انگار نوریه خوشش نمیاد بابا دیگه خیلی با ما ارتباط داشته باشه.» و من چه زجری میکشیدم که خاطرات گاه و بیگاه لعیا و عطیه، قصه هر روز و شبم در این خانه بود. بیش از چهل روز از آمدن نوریه به خانه مادرم میگذشت و من هنوز به قدری دل شکسته بودم که نتوانسته بودم حتی یک بار قدم به خانه شان بگذارم و هر بار که دلم هوای پدرم را میکرد، در فرصتی که در حیاط و به دور از چشم نوریه پیدا میکردم، به دیدنش میرفتم. ابراهیم عقده این مدت را با نفس بلندی خالی کرد و گفت: «نمونهاش همین امشب! به جای اینکه پیش بچههاش باشه، رفته خونه قوم و خویش نوریه!» و بعد پوزخندی زد و به تمسخر از محمد پرسید: «من نمیدونم مگه عربها رسم دارن شب چله بگیرن؟» که محمد خندید و با شیطنت همیشگیاش جواب داد: «نه! ولی رسم دارن بابا رو بکشن طرف خودشون!» و بعد مثل اینکه چیزی به خاطرش رسیده باشد، ابرو در هم کشید و گفت: «همه اینا به کنار! نمیدونید بابا چجوری به سمت وهابیت کشیده شده! یه حرفایی میزنه، یه کارایی میکنه که آدم شاخ در میآره!»
#جان_شیعه_اهل_سنت
#نویسنده_خانم_فاطمه_ولی_نژاد
@Majid_ghorbankhani_313
☀️ به نام خدا
سلام؛ صبح به خیر
صبح آغاز شد امروز
در گلدان زندگی محبت بکارید
گل دوستی، گل صداقت،گل مهربانی
خواهی دید گلدانهایتان از همه گلها خوشبوتر می شود
السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
🌺(اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم)🌺
@Majid_ghorbankhani_313