[آلعمران]
أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ أُوتُوا نَصِيبًا مِنَ الْكِتَابِ يُدْعَوْنَ إِلَىٰ كِتَابِ اللَّهِ لِيَحْكُمَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ يَتَوَلَّىٰ فَرِيقٌ مِنْهُمْ وَهُمْ مُعْرِضُونَ{۲۳}
آیا ننگریستی آنهایی را که بهرهای از کتاب دادهاند که چون دعوت شوند تا کتاب خدا بر آنها حکم کند گروهی از آنان (از حکم حق) روی گردانند و از آن دوری گزینند؟
#منبرعلما🌱
با تمام وجود گناه کردیم
نه نعمتهایش را از ما گرفت و نه گناهانمان را
فاش کرد...
اگر بندگیاش را میکردیم چه میکرد؟... :)
[آیتاللهبهجت]🌹
-------------🌿--------------
@majid_ghorbankhani_313
#توجه📣 #توجه📣
#نذر_کتاب💛
🔹با کمک مالی شما عزیزان قصد داریم کتاب #مجیدبربری را تهیه و به دیگران هدیه بدیم
🔸از تمامی مراحل نذر کتاب گزارش تصویری تهیه میشه و در کانال ارسال میشه
🔹شما عزیزان میتونید هرچقدر که در توانتون هست از هزار تومان به بالا برای تهیه ی کتاب واریز کنید و در این کار خیر سهیم باشید
🔸قیمت هر کتاب ۲۲۰۰۰ هزارتومان است و شما میتونید قیمت ۱ کتاب تا چند کتاب رو هم بپردازید
🔹مهلت پرداخت تا ۳۰ آذر
برای دریافت شماره ی کارت و ارسال فیش واریزی به پی وی زیر مراجعه کنید👇🏼👇🏼
@F_mokhtari_1382
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
مطمئن باشید دعای خیر شهید و خانواده ی شهید دنبال راه شما خواهد بود💫
عاقبتتون ختم به خیر🌹
#حر_مدافعان_حرم🕊
#شهید_مجید_قربانخانی🌹
-------------🦋--------------
@majid_ghorbankhani_313
#هرروز_یک_حدیث
#درمکتب_اهل_بیت
امامزمان{عج}:🦋
همانا من مایه ی امان اهل زمینم...
#اللهم_عجل_الولیک_فرج🕊
-------------🌼--------------
@majid_ghorbankhani_313
مستند از شما چه پنهون
هم اکنون شبکه یک سیما
[ خدمات سیدابراهیم رئیسی]💚
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعانحرم"
بسم رب العشق #قسمت_سی_و_سوم 😍علمدارعشـــــق #راوی نرگــــــس ســـادات نمازمو خوندم از مسجد دانشگا
بسم رب العشق
#قسمت_سی_و_چهارم
😍علمدارعشــــق
تا همه بچه ها جمع بشند و سوار اتوبوس بشیم ساعت ۸ صبح شد
منو زهرا کنارهم نشسته ایم هم ردیف ما همسر و برادر زهرا نشستن
برای ناهار و نماز یه جا توقف کردیم
بعداز اقامه نماز با بچه ها به سمت رستوران حرکت کردیم
بچه ها داخل رستوران همهمه ای ایجاد کرده بودن
زهرا با برادر و همسرش دور یه میز نشستن
منم ترجیح دادم تنها باشم
استادمرعشی داشت بایکی از آقایون حرف میزد
تا حرفشون تمام شد اومد سمت من
استاد: چرا تنها نشستید خانم موسوی
- خانم کرمی با برادر و همسرش نشسته
منم دیگه مزاحمشون نشدم
استاد: اجازه هست من هم میزتون بشم
- بله بفرمایید
استاد: حقیقتا خانم موسوی خیلی وقته میخام باهتون صحبت کنم
اما نمیشه
- من درخدمتم استاد
تا استاد اومد حرف بزنه
یهو سر وکله زهرا پیداشد
زهرا: استاد ببخشید با نرگس سادات کار دارم
استاد : ☹️☹️خواهش میکنم بفرمایید
زهرا منو برد سمت میزشون و گفت پیش خودم باش
- زهرا تو چته
بعداز خوردن ناهار به سمت اصفهان حرکت کردیم ساعت ۶ غروب بود که رسیدیم محل اسکانمون
یه هتل خیلی شیک که از قبل رزو شده بود
منو زهرا تو یه اتاق بودیم
مرتضی و صبوری و استاد مرعشی هم یه اتاق دیگه
با صدای اذان صبح گوشیم از جا بلندشدم
روسریمو مدل لبنانی بستم چادرلبنانیم سر کردم و به سمت حسینه هتل رفتم
بعداز اقامه نماز
استاد مرعشی تو سالن دیدم
با چشمای خواب آلود بهش سلام دادم
- سلام استاد
•• سلام قبول باشه
خانم موسوی چقدر چادر بهتون میاد
- ممنونم استاد 😅😅
بعداز صرف صبحونه با اعلام استاد سوار اتوبوس شدیم و به سمت نیروگاه هسته ای نطنز حرکت کردیم
یاد یه خاطره از کیک زرد افتادم
برای زهرا که تعریف کردم
با صدای بلند خندید
•• خانم کرمی به چی میخندید
زهرا : استاد خانم موسوی یه خاطره خیلی جالب گفتن
•• میشه برای منم تعریف کنید
- بله
حدود ۱۵ سالم بود که برای اولین بار اسم کیک زرد از صدا وسیما شنیدم
پیش خودم فکرمیکردم واقعا یه کیک خوردنیه که تقسیمش میکنن و به هر بیماری یه مقداری میدن
استاد : چه برداشت جالبی
بعداز ۲ ساعت به نیروگاه نطنز رسیدیم
بازرسی های ویژه انجام شد و حالا باید خودمون استریل شدیم که مبادا میکروبی و ویروسی و چه چیزهای ازاین دست با خودمون وارد سایت ها بشه
منو زهرا و آقای صبوری فقط مجاز به مشاهده بودیم
من شروع کردم به غرغر کردن
- خوب چرا ماآورده وقتی حتی اجازه حتی لمس چیزی نداریم
استاد از پشت سرم گفت
استاد: خانم موسوی خسته شدید
- خیلی استاد
چرا ما اومدیم
خوب همین فیلمش بعدا سر کلاس میدیم
استاد : چون تو سفر میشه طرف مقابل شناخت
نویسنده بانـــــــو .....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@Majid_ghorbankhani_313
بسم رب العشق
#قسمت_سی_و_پنجم
😍علمدار عشــــق
شش بار تواین ده بار رفتیم نیروگاه هسته ای
غمناک ترین قسمت حضورمون تو نیروگاه
حضور درسایت شهید احمدی روشن
روز هفتم استاد مرعشی اعلام کردن حاضر باشیم بعداز ناهار برای گردش به سی و سه پل و زاینده رود بریم
لب پل نشسته بودم
زهرا و همسرش داشتن تو زاینده رود قایق سواری میکردن
استاد مرعشی اومد با فاصله نیم متری کنارم نشست
•• خانم موسوی میخاستم حرفمو بزنم
یهو صدای مرتضی مانع از ادامه حرف شد
مرتضی : استاد میاید بریم قایق سواری
استاد : گویا این خواهر و برادر نمیخان من حرف بزنم
فعلا بااجازه
- بفرمایید
اردو تموم شد ما برگشتیم خونه
سه روز از عروسی بچه ها میگذره و هرکدوم رفتن سر خونه و زندگی خودشون
امروز بعداز ظهر با استاد مرعشی کلاس داریم
وارد کلاس شدیم
استاد جلوتراز ما سرکلاس حاضرشده بودن
تااومدم بشینم
•• خانم موسوی لطفا بعداز کلاس تنها در کلاس بمونید
باشما یه کار شخصی دارم
- بله چشم استاد
کلاس تموم شد
همه بچه ها از کلاس خارج شدن
منو استاد تنهایی تو کلاس موندیم
استاد رفتن سمت در کلاس
ودر باز گذاشتن
•• خانم موسوی حقیقتا این حرف خیلی وقته میخام بهتون بگم
تو اردو هم که بارها نیت کردم بهتون بگم
اما خانم کرمی و برادرشون مانع شدن
- بله حق باشماست من الان در خدمتم
بعداز ده دقیقه با تامل و خجالت گفت
•• میخاستم اگه اجازه بدید با مادرم برای امر خیر مزاحمتون بشیم
- استاد حقیقتا اصلا انتظار این حرف نداشتم
اجازه بدید من فکر کنم
•• بله حتما
رفتم سلف تا زهرا خداحافظی کنم برم خونه
باید با آقاجون مشورت کنم
تا وارد سلف شدم زهرا اومد سمتم
زهرا: استاد چیکارت داشت نرگس سادات!
- ازم خواستگاری کرد
زهرا : چییییییییی
- إه چه خبرته سلف گذاشتی رو سرت
زهرا : تو جوابت چیه ؟
- پسر خوبیه
شاید جواب مثبت دادم
زهرا: نرگس سادات توروخدا درست تصمیم بگیر
تو کیسای مذهبی تر از استاد مرعشی هم داری
- زهرا باز گنگ داری حرف میزنیا
من برم خونه باید با آقاجونم حرف بزنم
فعلا یاعلی
نویسنده بانو.......
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@Majid_ghorbankhani_313
بسم رب العشق
#قسمت_سی_و_ششم
😍علمدارعشــــق
وارد خونه شدم
عزیزجون رفته بود خونه همسایمون برای کمک به آش نذری
رفتم لباسام عوض کردم اومدم تو پذیرایی
روم نمیشود به آقاجون بگم
آقاجون : نرگس جان بابا چیزی میخای به من بگی؟
- آقاجون میخام یه چیزی بهتون و باهتون حرف بزنم
آقاجون : باشه بابا بریم حیاط
رفتیم حیاط رو تاپ دونفر نشستیم آقاجون شما به من اطمینان دارید
آقاجون : گل ناز بابا این چه حرفیه
چی شده باباجان
- آقاجون قول بدید ازدستم ناراحت نشید
آقاجون - چشم بابا
بگو چی شده
- حاج بابا استادم ازمن امروز خواستگاری کرد
آقاجون : خب باباجان این اون مقدمه چینی نمیخاستم دخترم
وقتی یه دختر بزرگ میشه
هزارتا خواستگار داره
توام که سه ترم این آقا میشناسی فکرات بکن جواب بده
اما نرگس سادات
تا نگفتی بله
من پشتم
اما با گفتن بله باید تا آخر به پای بله ای که گفتی بمونی
- آقاجون اجازه میدید برم شلمچه فکر کنم جواب بدم
آقاجون : آره بابا برو
نویسنده : بانـــــو....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@Majid_ghorbankhani_313
هدایت شده از شهید مصطفی صدرزاده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
غروب #جمعه دلت گرفته؟
از این فرصت فوقالعاده استفاده کن!
#امام_زمان
➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
شرمنده که با غیبت و انواع گناه
من باعث غیبتت شدم آقاجان💔
شرمنده ام آقاجان ....
#اللهمعجللولیکالفرج
#شهیدمجیدقربانخانی
࿐༅🍃🌺🍃༅࿐
@Majid_ghorbankhani_313
#شهیدشیخکافی
بهدنیاوابستهنباشتا
ببینیچطورتمامبرکتو
نعمتهاشروبهپاتمیریزه
~~~🦋☆☆☆🦋~~~
@Majid_ghorbankhani_313
[آلعمران]
ذَٰلِكَ بِأَنَّهُمْ قَالُوا لَنْ تَمَسَّنَا النَّارُ إِلَّا أَيَّامًا مَعْدُودَاتٍ ۖ وَغَرَّهُمْ فِي دِينِهِمْ مَا كَانُوا يَفْتَرُونَ{۲۴}
بدین سبب که گویند: ما را هرگز در آتش جز روزهایی چند عذاب نکنند. و این سخنان باطل که به دروغ بر خود بستهاند آنها را در دین خود مغرور گردانیده است.
تـا آخر ایستادهایم
همپایخامنہای
در راهخمینۍ...✌️🏾🇮🇷
#جانمانفدایتوحضرتآقا♥️
-------------🦋--------------
@majid_ghorbankhani_313
#هرروز_یک_حدیث
#درمکتب_اهل_بیت
روزی رسول خدا از اصحاب خود پرسید:
«نزدیکترین حالات زن به پروردگارش کدام است؟» اصحاب نتوانستند جواب بدهند.
این سؤال به گوش فاطمه {علیهاسلام} رسید. فاطمه{س}فرمود:« نزدیکترین حالات زن به پروردگارش وقتی است که در خانه اش بنشیند (و خود را در کوچه و بازار، جلو چشم نا محرمان قرار ندهد.)»🦋✨
وقتی رسول خدا این سخن را شنید، فرمود:
«فاطمه پاره تن من است.»🌱
[بحارالانوار، ج 43]
-------------♥️--------------
@majid_ghorbankhani_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سردار دلها...❤️
سردار بی سر...💔🥀
۳۰ روز تا دومین سالگرد شهادت #حاج_قاسم 💔🥀
#سردار_دلها
#حاج_قاسم
@Majid_ghorbankhani_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حر_مدافعان_حرم🕊
مادر شهیدهم برای مادر شهید بودن انتخاب شده...♥️ :)
#مادرانه🌱
#شهید_مجید_قربانخانی🌹
#ساختکانال💫
-------------🦋--------------
@majid_ghorbankhani_313
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعانحرم"
بسم رب العشق #قسمت_سی_و_ششم 😍علمدارعشــــق وارد خونه شدم عزیزجون رفته بود خونه همسایمون برای کم
بسم رب العشق
#قسمت_سی_و_هفتم
😍علمدارعشــــق
وارد اتاقم شدم
گوشیمو برداشتم شماره خانم قاجاری گرفتم
تو دیدار از خانواده شهدا باهش آشناشدم
مسئول جمع آوری آثار شهدای استان قزوین بود
بعداز چندتا بوق جواب داد
خانم قاجاری : الو سلام موسوی جان خوبی خواهر؟
- ممنونم شماخوبی ؟
پسر کوچولتون خوبه ؟
خانم قاجاری : ممنون اونم خوبه
جانم کاری داشتی عزیزم
- خانم قاجاری من قصد دارم یک دو روزه برم شلمچه
کاروانی هست تو این مدت اعزام بشه
خانم قاجاری : آره عزیزم
ما خودمون فرداشب میریم
یه دونه هم جای خالی داریم
شهدا طلبیدنت
- پس اسم منو بنویسید
خانم قاجاری : باشه حتما
- ممنونم یاعلی
یاعلی
رفتم تو پذیرایی
- آقاجون فرداشب میرم شلمچه
آقاجون : به سلامتی
ان شاالله بهترین تصمیم بگیری
- ان شاالله
ساکم بستم و گذاشتم گوشه اتاقم
صبح پاشدم رفتم دانشگاه
تا از زهرا خداحافظی کنم
به استاد مرعشی بگم فعلا سر کلاسش نمیرم
استاد مرعشی تو سالن سایت هسته ای دیدم رفتم سمتش
استاد
- سلام استاد خوب هستید
•• ممنونم
شما خوبید؟
- ممنون
استاد یک هفته ای سرکلاستون نمیام
•• چرا
- میخام برم راهیان نور
•• ان شاالله خیره التماس دعا
- ان شاالله
استجابت دعا
رفتم دفتر بسیج
- سلام زهرا
زهرا: سلام خوبی ؟
-ممنون توخوبی؟
اومدم خداحافظی
زهرا :کجا ان شاالله
- دارم میرم راهیان نور
تا به پیشنهاد خواستگاری استاد مرعشی فکرکنم
زهرا : ان شاالله موفق باشی
التماس دعا
- استجابت دعا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ساعت ۱۰ شب راه افتادیم به سمت اهواز
تقریبا ساعت ۱۲ ظهر رسیدیم مدرسه ای که محل اسکان بود
زنگ زدم خونه گفتم رسیدم
اونروز هیچ جا نرفتیم
اما روز بعد راهی شلمچه شدیم
کفشام ورودی شلمچه درآوردم و قدم به خاک مقدس شلمچه گذاشتم
یه قسمت کاملا خالی از سکنه را انتخاب کردم
اول دو رکعت نماز زیارت خوندم
بعد نشستم رو خاک و شروع کردم به درد دل کردن
شهدا من این چادر از شما دارم خودتون هم کمکم کنید درمورد ازدواج یه تصمیم عالی بگیرم
یا شهید ململی تو منو تو مسیر عفت -حجاب قرار دادی خودتم کمکم کن تا تو امر ازدواج هم یه تصمیم عالی بگیرم
بعداز روزاول رفتیم هویزه ، سوسنگرد و دهلاویه
روزدوم صبح رفتیم طلائیه
وای واقعا عجب طلای طلائیه
بعدازظهر دوم منطقه فتح المبین
و چاذبه
فتح المبین خیلی منطقه سرسبزی بود
اما وقتی نماز مغرب و عشا خوندیم به غربت منطقه پی بردم
برنامه روز سوم خیلی خاص بود
دیدار از مسجدجامع خرمشهر و جزایر مجنون
شب سوم وقتی خواب دیدم تو شلمچه ام شب ململی یه سری از رزمنده ها دارن عزاداری میکنن
منتظر موندم مراسم تموم بشه رفتم سمتش
احوال پرسی کردیم
بهم گفت خواهرموسوی به این بگو نه بهتر از اینو سرراهت میذارم
مسافرت تموم شد و من تصمیم گرفتم جواب منفی بدم
وارد دانشگاه شد استاد مرعشی پیدا کردم
- استاد شرمنده جواب من منفی
•• چرا
- جریان خوابمو کاملش براش گفتم
•• خانم موسوی پیش شهیدتون برای بنده خیلی دعا کنید
نویسنده بانــــــو......ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@Majid_ghorbankhani_313
بسم رب العشق
#قسمت_سی_و_هشتم
😍علمدارعشـــق
ماجرای خوابم به جز خودم آقاجون و زهرا میدونن
عکس العمل زهرا وقتی داشتم خوابم و جواب منفیم براش تعریف میکرد خیلی تعجب برانگیز بود
خوشحال شد و یه برق خوشحالی تو چشماش دیده
دوروز از جواب منفی من به استاد مرعشی میگذره
و ما امروز ۴ ساعت با ایشان کلاس داریم
چقدر روبرو شدن استاد برام سخته
وارد ساختمان فیزیک شدم
از دور دیدم بچه ها کنار هم جمع شدن
رفتم سمت زهرا گفتم : چرا نرفتید سرکلاس
زهرا: رو برد زدن کلاس های استاد مرعشی این هفته برگزار نمیشود
- ای بابا پس بریم خونه
زهرا: آره بریم
تقریبا داشتیم به پایان ترم نزدیک میشودیم
یک هفته عدم تشکیل کلاسهای استاد مرعشی گذشت
وامروز کلاس تشکیل میشه
سر کلاس منتظر حضور بودیم
که پا به کلاس گذاشت
••سلام بچه ها خسته نباشید
ممنون استاد شماهم خسته نباشید
•• بچه ها این دیگه آخرین ترمی که باهم کلاس داریم ارتون میخوام حلالم کنید
صدای همهمه بچه ها بلندشد
چرا استاد
استاد مشکلی پیش اومده
استاد ازما راضی نیستید
•• ساکت چه خبرتونه
کلاس گذاشتید رو سرتون
هیچکدوم از حرفای شما صحیح نیس
اتفاقا بهترین سال تدریسم کنارشما داشتم
اما به یه دلیل کاملا شخصی من منتقل میشم دانشگاه صعنت شریف تهران
یه استاد عالی میان اینجا
باحرفای استاد چشمام خیس اشک شد رو گونه هام ریخت
خودم مقصر رفتن استاد میدونستم
استاد که حالم دید گفت خانم موسوی میخاید برید بیرون حال و هواتون عوض بشه بیاید
بعداز کلاس بمونید من یه وسیله بدم بدید به برادرزادتون سیدهادی
- بله چشم
کلاس تموم شد
منو استاد تو کلاس بودیم
•• اسم برادر زادتون آوردم تا بچه ها فکر دیگه نکند
- اشکال نداره
•• خانم موسوی اگه من دارم از دانشگاه دور میشم
فقط برای اینکه با نگاهی شاید یه بار دست خودم نباشه آزارتون ندم و اینکه تحمل ندارم ببینم فردا پس فردا دست تو دست دیگری جلوی من هستید
ازتون حلالم کنید
ان شاالله موفق و موید باشید
یاعلی
ترم سوم دانشگاه هم تموم شد
سه روز بعداز اتمام ترم بسیج دانشگاه همه اعضای شورای خواهران و برادران جمع کرد
گویا برنامه ای مهمی در پیش بود
حالا من جانشین فرمانده بسیج خواهران دانشگاه بودم
مسئول کل بسیج دانشجویی
استان قزوین
مسئول جلسه بودن
بسم الله الرحمن الرحیم
پیرامون نامه ای چندروز پیش به بنده ابلاغ شد
خواهان حضور کلیه حضورمسئولین بسیج دانشگاه شدم
محتوای نامه دستور انجام یک جشن حجاب در ترم پاییز
همزمان با روز حجاب - عفاف در مهرماه شده
دراین جشن باید بانوی محجبه معرفی و ازشون تقدیر بشه
بنده یکی از خواهران درنظرم هست اما باز شما نظرتون بگید
یکی از دخترا که دانشجوی رشته حقوق بود
ببخشید بهترین شخص برای معرفی بانوی محجبه تو دانشگاه ما خواهرموسوی هستن
اتفاقا نظربنده رو ایشان بود
آیا همه موافقند
همه موافقت کردند
قرارشد دیگه سایر برنامه خودمون انجام بدیم
سه هفته از جلسه میگذره و همه بچه ها شدیدا مشغولند
داشتم با یکی از خواهران صحبت میکردم
که مرتضی صدام کردم
خانم موسوی میشه یه چندلحظه وقتتون بگیرم
- بله بفرمایید
نویسنده پریسا..... ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@Majid_ghorbankhani_313
بسم رب العشق
#قسمت_سی_و_نهم
😍علمدارعشــــق
- من در خدمتم آقای کرمی
+ میشه بریم داخل محوطه دانشگاه صحبت کنیم ؟
- بله بفرمایید
بافاصله ازهم قدم برداشتیم رفتیم داخل محوطه
+ بریم پیش شهدای گمنام ؟
- بله
طوری کنار شهدا نشستیم
سرش انداخت پایین تسبیحش گرفت دستش
+ خانم موسوی
من
- شما چی
+ میخاستم اجازه بدید مادرم زنگ بزنن منزلتون برای امرخیر
- آقای کرمی اجازه بدید من فکرام بکنم با پدرم مشورت کنم
+ بله حتما اما تاچه زمانی
- آخرتابستان
مرتضی با صدای بزور درمیومد و
سراسراز شرم بود گفت
خانم موسوی زیاد نیست
-اجازه بدید فکرکنم
بااجازتون
یاعلی
+ یاعلی
وارد خونه شدم
هیچکس خونه نبود
با خودم إه عزیز و آقاجون کجا رفتن 🤔🤔
شماره آقاجون گرفتم
سلام آقاجون من اومدم خونه کجایید ؟🙈🙈
آقاجون :سلام باباجان با مادرت اومدیم یه سر به پدر و مادرمون بزنیم
داریم میایم خونه
گوشی قطع کردم آقاجون اینا رفته بودن بهشت زهرا
صدای زنگ در بلند شد
بعد از خوردن ناهار رفتم سمت آقاجون گفتم
-بوبویی
بریم مزارشهدا
آقاجون گفت خدا به خیر کنه چی باز میخواد بگه
رفتیم مزارشهدا
خیلی خجالت میکشیدم
موضوع خواستگاری آقا کرمی بگم
آقاجون : نرگس بابا من منتظرم دخترم بگی
-خیلی خجالت میکشم
آقاجون:کسی ازت خواستگاری کرده
-🙈🙈🙈پسر حاج کمیل
آقاجون: خوب به سلامتی
تو چی گفتی ؟
-😊😊😊😊لپهام قرمز شد و سرم انداختم پایین
مبارکت باشه بابا
یهو هول شدم و گفتم نه آخر تابستان میخوام جواب بدم
یهو گفتم خاک بر سرم 😱😱😱😓😓
آقاجون گفت خندید گفت باشه وروجک بابا
بچه ها شدیدا مشغول کارهای مربوط به جشن بودن
تو آمفی تائتر همه جمع بودیم
بچه ها داشتن
تمرین تائتری درمورد مدافع حجاب میکردن
منو زهراهم داشتیم درمورد
دکور صحنه صحبت میکردیم
با صدای مرتضی و آقای صبوری همگی دست از کار کشیدیم
√ سلامممممم خدمت تمامی بسیجان امام خامنه ای
همه با لبخند جوابش دادیم
+ خانم موسوی
یه سوپرایز براتون دارم
- برای من ؟
+ بله
- خوب چی هست
+ بچه ها همه بیاید
همه بچه ها دورم جمع شدن
فقط همتون آرامشتون حفظ کنید مخصوصا خانم موسوی
بسم تعالی
دخترم طی جلسه پیرامون حجاب ملی بانوی مسلمان ایرانی
از جریان محجبه شدن شما باخبرشدم
به داشتن فرزند نخبه و باایمانی چون شما افتخار میکنم
و برای حضرتعالی توفیقات روز افزون را از خداوندمتعال و بانوی بزرگ اسلام حضرت فاطمه زهرا خواستارم
سیدعلی حسینی خامنه ای
خانم موسوی حضرت آقا همراه نامه ی هدیه هم براتون فرستادن چفیه خودشون و یه قواره چادرمشکی و یه انگشتر
سکوت تمام آمفی تائتر فرا گرفته بود
اشکام همینطوری میرخت
با لکنت زبان و صدای لرزان گفتم
- واق ..عا
ای ..ن
نا....مه
برا....
من....ه
+ بله
- 😭😭😭😭😭
یک ساعتی گذشت یه ذره از شوک نامه و هدیه در اومدم
اما صدام به شدت بغض آلود رفتم سمت مرتضی با صدای گرفته
- آقای کرمی
چطوری شده
حضرت آقا از جریان محجبه شدنم باخبر هستن؟
من اصلا نمیتونم باور کنم
+خانم موسوی
حضرت آقا
بیشتر از چیزی من و شما فکرش میکنیم
حواسشون به کشور هست
همین الان ببینید بزرگترین کشورهای جنگ درگیر داعش هستن ولی ما تو کشورمون امنیت کامله
با اونکه همسایهای نزدیک ما همه تو آتش جنگ با داعش هستن
این آرامش و امنیت مدیون رهبری سیدعلی خامنه ای هستیم
اما مسئله حجاب شما
چند هفته پیش بنده و سایر دوستان توفیق زیارت حضرت آقا داشتیم
اونجا مطرح شد
بعداز ماجرای حضرت آقا احترامم تو دانشگاه دوچندان شده بود
۱۰روز مونده بود به آخر تابستان
تواین سه ماه خیلی به خواستگاری مرتضی فکر کردم
میخوام فردا بهش جواب مثبت بدم
به نظرم میتونم تو سراسر زندگی بهش تکیه کنم
نویسنده بانـــــــو .....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@Majid_ghorbankhani_313