eitaa logo
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعان‌حرم"
363 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
19 فایل
ولادت⇦۱۳۶۹/۵/۳۰ 😍 شهادت⇦۱۳۹۴/۱۰/۲۱💔🥀 تشیع پیڪر مطهــرشهــید⇦۱۳۹۸/۲/۶ مزار شهید⇦ تهران_گلزار شهدای یافت آباد ✨اولین کانال فعال شهید درایتا✨ تبادل و ارتباط با مدیر @F_Mokhtari_1382 #کپی_با_ذکر_صلوات_برای_امام_زمان(عج)
مشاهده در ایتا
دانلود
ماهاکه دیگه از جاموندیم... هرچقدر دست و پاهم بزنیم نمیتونیم بریم ولی حداقل میتونیم خاطراتمون رو مرور کنیم...🙃 هرکدوم از شما عزیزان که ای از دارید برامون بفرستید..↓↓↓ هرچه میخواهد دل تنگت بگو... :) https://harfeto.timefriend.net/783354313 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥ های اربعین خودتون رو میتونید به آیدی زیر ارسال کنید↓↓ آیدی ادمین @yazeynab_313_a
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعان‌حرم"
ماهاکه دیگه از #اربعین جاموندیم... هرچقدر دست و پاهم بزنیم نمیتونیم بریم ولی حداقل میتونیم خاطراتمون
☔️ یکی از زیبا ترین و قشنگترین و به یاد موندترین خاطرات اربعینی من اینه.که اولین سال و برای اولین بار که تجربه کردم سفر پیاده روی اربعین به سمت حرم عشق و کشور عشق کربلا.وقتی رسیدیم کربلا برای بار اول که قرار بود بریم زیارت با چند از دوستان راهی حرم و بین الحرمین شدیم میون اون شلوغیا و ازدحام رسیدم به بین الحرمین وقتی وارد بین الحرمین شدم خیلی حالم عجیب و غریب و دگرگون شد من بعد از سالها چشم انتطاری اخر این دوگنبد زیبا و بین الحرمین رو دیدم.اشک از چشمم یه لحظه نمیاستاد به هردو بزرگوار سلام کردیم.دیدم یه گوشه بین الحرمین دارن روضه حضرت عباس میخونن به دوستام گفتم و رفتیم تو جمع اونا نشستیم خیلی خوب بود حس فوق العاده ای بود که کنار حرم خود آقا ابوالفضل داشتم روضه مشک رو گوش میکردم.خیلی جالبترش این بود سرم گرفتم بالا و به حرم آقا ابوالفضل نگاه کردم.دیدم آسمون صاف صاف بود.و ماه به طور نیمه دقیقا بالای گنبد آقام ابوالفضل میدرخشید.و این زیبایی و قمر بنی هاشم بودن آقام رو بیشتر بیشتر میکرد.تو دلم نشستم با آقام کلی درد دل کردم.انشاالله دوباره بتونیم این زیبایهارو تجربه کنیم.خیلی دلتنگ حرم و راه کربلام😭😭😭 🥀
🌼 همیشه چاقو در جیبش بود: پیش از سال 93 که مجید به کربلا سفر کرد پسر خیلی شری بود. همیشه چاقو در جیبش بود. خالکوبی داشت. خیلی قلدر بود و همه کوچکترها باید به حرفش گوش می دادند. اما بعد از سفر کربلا تغییر کرد. شاید اهل نماز نبود اما شهادت روزی اش شد چون به بچه یتیم رسیدگی می کرد و دست فقرا را می گرفت و به پدر و مادر خیلی احترام می گذاشت. @Majid_ghorbankhani_313
🦋 با دمپایی وسط پادگان! تفنگ خیلی دوست داشت هرچه پول تو جیبی جمع می کرد تفنگ می خرید. تا کلاس پنجم دبستان باید با او به مدرسه می رفتم و می ماندم تا مدرسه تمام شود و برگردانمش خانه. خیلی به من وابسته بود. بعد از دبیرستان، باید خدمت سربازی می رفت. اصلا دوست نداشت. به هر دری زد که محل خدمتش تغییر کند. در نهایت هم در پرند خدمت کرد. وقتی هم که خدمت رفت حرف گوش نمی داد. به جای پوتین با دمپایی در پادگان می گشت که با این کارها فرمانده اش را ناراحت می کرد. اگر قرار بود در برف پست دهد زنگ می زد خانه که من در برف نمی مانم. ما تماس می گرفتیم و خواهش می کردیم نگذارند در برف نگهبانی دهد. همین چیزها بود که باعث تعجبمان می شد وقتی می خواست سوریه برود. "~○🌱{♡}🌱○~" @Majid_ghorbankhani_313
تاسیس قهوه خانه: بعد از سربازی قرار شد مشغول کار شود. پدرش در بازار آهن مغازه داشت اما نمی خواست پیش او کار کند. می گفت یا رانندگی یا کار پشت میز نشینی. دایی اش وانتی به او داد و در شهرداری یکی از مناطق تهران مشغول شد. بعد از مدتی تصمیم گرفت قهوه خانه بزند. خیلی اهل قهوه خانه بود. هر شب قهوه خانه می رفت. حتی مدتی در یکی از قهوه خانه های کن و سولقان کار می کرد. پدرش بسیار از قلیان کشیدن او بدش می آمد و یک بار او را دعوا کرد که باعث شد مجید دو شب خانه نیاید و در ماشین بخوابد اما همین دو شب مجید که خیلی مهربان بود و بدون ما نمی توانست غذا بخورد. برای ما غذا می خرید و می فرستاد که مثلا با هم غذا بخوریم. بالاخره به خانه برگشت و پدرش هم راضی شد که قهوه خانه بزند. قهوه خانه خوبی زد و همه مایحتاج آن را تأمین کردیم. خیلی بود. هفته ای دو بار نیمه شب ما را بیدار می کرد که کله پاچه خریده است. "~○🌱{♡}🌱○~" @Majid_ghorbankhani_313
🌹 بعد از شهادت مجید دوستانش خبر دادند که فکر میکنیم مجید به فلان رستوران بدهکار بوده. جویای قضیه شدم فهمیدم به آن رستوران سفارش کرده بوده که هرشب سه غذا سمت مهر آباد بفرستند و هرماه پولش را حساب میکرد.🍂 یک بار دوتا بچه آمدند و سراغ مجید را گرفتند و گفتند: از وقتی آقا مجید شهید شده دیگه کسی به ما سر نمیزند.☔️ 🌾 ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
💓 🌹 وقتی از برگشت،مادر پرسیده بود چه چیزی از امام حسین خواستی؟🍃 مجید گفته بود: ↓ یه نگاه به گنبد حضرت ابالفضل کردم و یه نگاه به گنبد امام حسین🧡و گفتم: آدمم کنید. :) 🌱 ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
🌾 🌹 سه چهار ماه قبل از رفتن به سوریه به کلی متحول شد، همیشه در حال دعا وگریه بود.🌱 نمازهایش را سر وقت میخواند و حتی نمازصبحش را اول وقت میخواند، خودش همیشه میگفت نمیدانم چه اتفاقی برایم افتاده که اینطور عوض شده ام و دوست دارم همیشه در حال عبادت باشم.🙂❤️ در این مدتی که دچار تحول روحی و معنوی شده بود همیشه زمزمه لبش [پناه حرم کجا داری میری برادرم] بود... :) 🌹 ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
💫 🌹 یکی از دوستان مجید که بعدها هم رزمش شد،در قهوه خانه مجید رفت و آمد داشت. یک شب مجید را به هیئت خودشان برد که اتفاقا خودش در آنجا مداح بود،انجا درمورد و ناامنی های سوریه و حرم می خواندند🥀و مجید آنقدر سینه میزند و گریه می کند که حالش بد میشود . وقتی بالای سرش می‌روند ،می‌گوید: مگر من مرده ام که حرم حضرت زینب در خطر باشد. من هرطور شده می‌روم... :) از همان شب تصمیم می گیرد که برود.🍃 🌹 ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
🌱 🌹 بالاخره یک شب آمدو گفت میخواهد برود سوریه.🙂 اجازه ندادم و آنقدر ناراحت شدم که حالم بد شدو مرا بیمارستان بردند.🥀 زمانی هم آمد و اصرار کرد می‌خواهد برود آلمان وکارکند. تصورمیکرد اگر بگوید سوریه ما اجازه نمی‌دهیم و اکر بگوید آلمان ما مشکلی نداریم. من خیلی مخالفت کردم و گفتم نباید آلمان برود مدتی بود شب ها خیلی دیر می‌آمد.🌙 شرایطش به گونه ای بود که حتی تصور می‌کردیم با رفیقاش جایی میرود که دیر می‌آید. اما بعدها فهمیدیم برای آموزشی اعزام به سوریه می‌رفته🍂 ❤️ ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
🌱 🌹 وقتی متوجه شدم که میخواهد برود لباس هایش را خیس می کردم... 🌹 ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
🌿 🌹 روزهای آخر رفتنش وقتی از موضوع خبردار شدیم هرکاری کردیم تا نرود.🍂 وقتی که توانست برود اصلا باورمان نشد چون ممنوع الخروج بود. فرمانده اش،از خواسته بود که رضایت نامه از طرف ماببرد که مجید خودش رضایت نامه ای تهیه کرده و انگشت خودش را زده بود. فرمانده که به موضوع شک داشت خواسته بود با من یا مادرش صحبت کند، مجید هم رفته بود با پیرزنی هماهنگ کرده بود که با فرمانده صحبت کنه تا راضی شود اما فرمانده اش راضی نشده بود.🤦‍♂🤷‍♂ آخرسرهم فرمانده اش را به قسم داده بود... :) 🌹 مافرزندان‌مادرپهلوشکسته‌ایم ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
🦋 🌹 آخرین باری که باهم صحبت کردیم ساعت هفت غروب بود که درحال پهن کردن جانماز بودن که تماس گرفت.📞 پدرش گفت مجید تنها آرزویم این است تو را در لباس ببینم. :) این را گفت و خداحافظی کرد... دیگر خبری از او نداشتیم وبه هوای اینکه چند روزی در عملیات است سراغی از او نگرفتیم. گویا فردای همان روز به رسید اما کسی نمی توانست خبر را به ما بدهد.🥀 پنجشنبه بود که گفتند مجید در است. گفتم چه میخورد؟ بیشتر از همه نگران غذایش بودم... تا اینکه هفته بعد را دادند.🕊💔 🌹 ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
🌾 🌹 سه چهار ماه قبل از رفتن به سوریه به کلی متحول شد، همیشه در حال دعا وگریه بود.🌱 نمازهایش را سر وقت میخواند و حتی نمازصبحش را اول وقت میخواند، خودش همیشه میگفت نمیدانم چه اتفاقی برایم افتاده که اینطور عوض شده ام و دوست دارم همیشه در حال عبادت باشم.🙂❤️ در این مدتی که دچار تحول روحی و معنوی شده بود همیشه زمزمه لبش [پناه حرم کجا داری میری برادرم] بود... :) 🌹 ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
💞 🌹 تازه از سوریه برگشته بودند.🍃 هم موقع رفتن وهم برگشتن،عجیب هوای مجید در دلشان افتاده بود.🥀 ساعت سه و چهار نیمه شب بود.🌙 عطیه(خواهرمجید) گوشی اش را روشن کرد. پیامی با این محتوا دریافت کرده بود: 《باسلام،بنده از پایگاه خبری مشرق نیوز هستم، می‌خواستم یک زندگی‌نامه کلی و چندتایی خاطره از مجید،که تاکنون گفته نشده،برای بنده بیان کنید.》 عطیه اخم آورد و شروع کرد به غرولند.🤦‍♀ - خدایا حالا من چی برا این بگم.😒 ما که این مدت،به این خبرگزاری و اون روزنامه،همه ی خاطرات رو گفتیم. حرف نگفته ای نمونده که بخوام بگم.😕 وخوابید.😴 درخواب دید با دارند شوخی می‌کنند. عطیه می‌خواست با کمربند،مجید را بزند که یکی از دوستان برادرش،از راه رسید و کمربند به مجید نخورد.😁 عطیه افتاد و همه غش غش بهش خندیدند.😅 دوست مجید گفت: - می‌خواستی مجید رو بزنی،خدا جوابت رو داد و افتادی زمین.😄😁 مجید گفت: - آبجی! اینم خاطره خوب. برو برا اون خبرنگار تعریف کن.🙂🖤 🌿 ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
♥️ 🎈 بعد از دوستانش خبر دادند که فکر می‌کنیم به فلان رستوران بدهکار بوده.🤷‍♂ جویای قضیه شدم فهمیدم به آن رستوران سفارش کرده بوده که هرشب سه غذا سمت مهرآباد بفرستند وهرماه پولش را حساب می‌کرد.🌾 یک بار دوتا بچه آمدند وسراغ مجید را گرفتند گفتند از وقتی شده کسی به ما سر نمیزنه...😞🖤 [پدرشهید] 🌹 ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعان‌حرم"
#داداش_مجید♥️ #خاطره🎈 بعد از #شهادت #مجید دوستانش خبر دادند که فکر می‌کنیم #مجید به فلان رستوران بد
♥️ 🎈 تا پیش از سفرش به پسر خیلی شری بود. همیشه چاقو در جیبش بود.🔪 خالکوبی هم داشت. خیلی قلدر بودوهمه کوچک ترها باید به حرفش گوش می‌دادند.🤷‍♂ کسی بود که زیر بار حرف زور نمی‌رفت😒 بچه ای نبود که بترسد خیلی شجاع بود... اگر می‌شنید کسی دعوا کرده هردو طرف رو زور می‌کرد‌ آشتی کنند💞 وگرنه با خود طرف می‌شدند در عین مهربانی جوری رفتار می‌کرد که همه از او حساب ببرند🌿 🌹 ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعان‌حرم"
#داداش_مجید♥️ #خاطره🎈 تا پیش از سفرش به #کربلا پسر خیلی شری بود. همیشه چاقو در جیبش بود.🔪 خالکوبی
♥️ ⛅️ وقتی از سفر کربلا برگشت🍃 مادر پرسیده بود: چه چیزی از امام حسین خواستی؟ گفته بود یک نگاه به کردم و یه نگاه به و گفتم: آدمم کنید🖤 :) سه چهارماه قبل از رفتن به سوریه به کلی متحول شد.💫 همیشه در حال دعا و گریه بود.☔️ نمازهایش را سر وقت می‌خواند حتی نماز صبحش را اول وقت می‌خواند.🙂 خودش همیشه می‌گفت: نمیدانم چه اتفاقی برایم افتاده که این طور عوض شده ام و دوست دارم همیشه دعا بخوانم و گریه کنم و همیشه در حال عبادت باشم.🙃 در این مدتی که دچار تحول روحی و معنوی شده بود همیشه زمزمه لبش پناه حرم،کجا میری برادرم... بود.💔 [خواهرشهید] 🌹 ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعان‌حرم"
#داداش_مجید♥️ #خاطره⛅️ وقتی از سفر کربلا برگشت🍃 مادر پرسیده بود: چه چیزی از امام حسین خواستی؟ #مجید
♥️ 🌾 یکی از دوستان که بعدها همرزمش شد در قهوه خانه مجید رفت و آمد داشت.🍃 یک شب مجید را به خودشان برد که اتفاقا خودش در آنجا مداح بود.🎤 آنجا درمورد و ناامنی های سوریه و حرم می‌خوانند.🥀 ومجید آنقدر سینه می‌زند و گریه می‌کند که حالش بد می‌شود وقتی بالای سرش می‌روند می‌گوید: مگه من مردم که حرم حضرت زینب درخطر باشه :) من هرطور شده میرم.... از همان شب تصمیم می‌گیرد که برود.✨ [پدر شهید] 🌹 ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعان‌حرم"
#داداش_مجید♥️ #خاطره🌾 یکی از دوستان #مجید که بعدها همرزمش شد در قهوه خانه مجید رفت و آمد داشت.🍃 یک
♥️ ☔️ بالاخره یک شب مجید آمد گفت میخواهد برود سوریه.🍃 اجازه ندادم و آنقدر ناراحت شدم که حالم بد شد و مرا بیمارستان بردند...🥀 زمانی هم آمدو اصرار کرد می خواهد برود آلمان و کارکند. تصور میکرد اگر بگوید سوریه ما اجازه نمی‌دهیم و اگر بگوید آلمان ما مشکلی نداریم... من خیلی مخالفت کردم و گفتم نباید آلمان برود. مدتی بود شب ها خیلی دیر می آمد...🌙 شرایطش به گونه ای بود که تصور میکردیم با رفقایش جایی میرود...🍂 اما بعدها فهمیدیم که برای آموزشی اعزام به سوریه میرفته است.🌿 [مادرشهید] 🌹 ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
🍃 ♥️ همیشه دوست داشت پلیس بشه...🌱 مجید پسر شروشور محله بود که دوست داشت پلیس بشه. دوست داشت بی‌سیم داشته باشه، دوست داشت قوی باشه تا هوای خانواده، محله و رفقاش رو داشته باشه،از بس که مهربون بود...💕🙃 مادرشهید می‌گوید: «همیشه دوست داشت پلیس شود. یک تابستان کلاس کاراته فرستادمش. وقتی رفتم مدرسه، معلمش گفت خانم تو را به خدا نگذارید برود،تمام بچه‌ها را تکه‌تکه کرده است.😑 می‌گوید من کاراته می‌روم باید همه‌تان را بزنم... عشق پلیس بودن و قوی بودن باعث شده بود هر جا می‌رود پز دایی‌های بسیجی‌اش را می داد.😌 چون تفنگ و بی‌سیم داشتند و مجید عاشق این چیزها بود...💓 بعدها هم که پایش به بسیج باز شد یکی از دوستانش می‌گوید آن‌قدر عشق بی‌سیم بود که آخر یک بی‌سیم به مجید دادیم و گفتیم: این را بگیر و دست از سر ما بردار🤦‍♂😅 در بسیج هم از شوخی و شیطنت دست‌بردار نبود...🙂 🌹 ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعان‌حرم"
پناه حرم کجا داری میری بگو برادرم...💔 با نوای کربلایی نریمان پناهی حاج حسین سیب سرخی https://eita
🕊 ⛅️ وقتی از سفر کربلا برگشت🍃 مادر پرسیده بود: چه چیزی از امام حسین خواستی؟ گفته بود یک نگاه به کردم و یه نگاه به و گفتم: آدمم کنید🖤 :) سه چهارماه قبل از رفتن به سوریه به کلی متحول شد.💫 همیشه در حال دعا و گریه بود.☔️ نمازهایش را سر وقت می‌خواند حتی نماز صبحش را اول وقت می‌خواند.🙂 خودش همیشه می‌گفت: نمیدانم چه اتفاقی برایم افتاده که این طور عوض شده ام و دوست دارم همیشه دعا بخوانم و گریه کنم و همیشه در حال عبادت باشم.🙃 در این مدتی که دچار تحول روحی و معنوی شده بود همیشه زمزمه لبش پناه حرم،کجا میری برادرم... بود.💔 [خواهرشهید] 🌹 ─━✿❀✿🖤✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
سلام🌱 امیدوارم که حال دلتون خوب باشه✨ رفقا تا ان شاءالله هرکدوم از عزیزان که ای از دارن میتونن برامون خاطره هاشون رو بفرستن و ها و کربلا نرفته هاهم میتونن برامون حتی یک خط بفرستن🙂 از دو طریق میتونید با ما در ارتباط باشید ۱- پیام از طریق لینک ناشناس👇🏼 https://harfeto.timefriend.net/16287113672412 ۲- پیام به ادمین ها👇🏼 @F_mokhtari_1382 🌹🌹با بهترین جملات عکس نوشته ساخته می‌شود و در کانال ارسال می‌شود🌹🌹 ~•°•°•°•|🍃♡🍃|•°•°•°~ @majid_ghorbankhani_313
سلام🌱 امیدوارم که حال دلتون خوب باشه✨ رفقا تا ان شاءالله هرکدوم از عزیزان که ای از دارن میتونن برامون خاطره هاشون رو بفرستن و ها و کربلا نرفته هاهم میتونن برامون حتی یک خط بفرستن🙂 از دو طریق میتونید با ما در ارتباط باشید ۱- پیام از طریق لینک ناشناس👇🏼 https://harfeto.timefriend.net/16287113672412 ۲- پیام به ادمین ها👇🏼 @F_mokhtari_1382 🌹🌹با بهترین جملات عکس نوشته ساخته می‌شود و در کانال ارسال می‌شود🌹🌹 ~•°•°•°•|🍃♡🍃|•°•°•°~ @majid_ghorbankhani_313