eitaa logo
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعان‌حرم"
366 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
19 فایل
ولادت⇦۱۳۶۹/۵/۳۰😍 شهادت⇦۱۳۹۴/۱۰/۲۱💔🥀 تشیع پیڪر مطهــرشهــید⇦۱۳۹۸/۲/۶ مزار شهید⇦ تهران_گلزار شهدای یافت آباد ✨اولین کانال فعال شهید درایتا✨ تبادل و ارتباط با مدیر @Mokhtari_315 #کپی_با_ذکر_صلوات_برای_امام_زمان(عج)
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ با اشک طول راهرو بیمارستان رو طی کردم تا به اتاق مامان رسیدم. بابا روی صندلی نشسته بود و با دست سرشو گرفته بود. فاطمه به دیوار تکیه داده بود و داشت قرآن میخوند. _چیشده؟ مامانم کجاست؟ 😭 فاطی: آروم باش فائزه حالش بهتره... دکتر گفت خطر رفع شده... تازه منتقلش کردن بخش... به سمت در رفتم که فاطمه گفت: صبرکن الان دکتر داره معاینه میکنه نمیتونیم بریم داخل صبر کن...😔 کنار بابا نشستم و با بغض گفتم: مامان چیشده بابا؟ بابا: امروز فاطمه زود تعطیل کرده مدرسه شون رفته در خونه تا در خونه رو باز کرده دیده مامانت بیهوش افتاده وسط آشپزخونه... خیلی نگران شده بود فاطمه... بدجورم به من خبرداد چی شده... _بابا...😔 بابا: بله _مامان چرا اینجوری شد...؟ بابا از جاش بلند شد و با حرص گفت: بخاطر همه غصه هایی که از دست تو یه دختر میخوره😡 بابا رفت و من اشکام دوباره جاری شد😭 فاطمه اومد کنارم نشست و گفت: فائزه... _جانم...😭 فاطی: دکتر میگفت حال مامان اصلا خوب نیست... میگفت... میگفت اگه یه بار دیگه فشار عصبی بهش وارد شه معلوم نیست چه اتفاقی میوقته... 😔 سکوت کرد... منتظر نگاهش کردم... ادامه داد: میدونی این فشار عصبی ناشی از چیه...؟ از دعواهای هر روزه تو و بابات...😔 _اینا رو داری به من میگی؟؟؟ چرا به خودش نمیگی که این قدر زور نگه؟؟؟ بزار اومد جلو خودش بگو... فاطی نفس عمیقی کشید و گفت: السادات... _جانم... فاطی: بیا و بخاطر مامانتم که شده تو کوتاه بیا... _چی؟؟؟ چی داری میگی فاطی؟؟؟ فاطی: فائزه... بخاطر عشقت از عشقت گذشتی... کارت کوچیک نبود فائزه... چهره خودتو جلو همه خراب کردی تا اون خراب نشه... ولی... ولی بیا بازم گذشت کن... با بغض گفتم: از چی بگذرم فاطمه... از چی... قلبی برای من نمونده که بخواد گذشت کنه...😭 فاطی: آبجی گلی... الهی فدات شم... بیا و به وصلت با مهدی رضایت بده... _چی داری میگی فاطمه؟؟؟ من از اون متنفرم... من محمدو... 😔 سکوت کردم تا بغضم نشکنه... فاطی: محمدت تموم شد... برای همیشه... فائزه خودت اینجوری خواستی... خودت خواستی بره... محمد دیگه برای تو نیست... چرا خودتو زدی بخواب... فائزه... بیا و بخاطر آرامش پدر و مادرتم که شده دل بده به مردی که دوسش نداری... شاید تو طول زندگیم علاقه ایجاد شد... ولی حداقل اینکه دل خانوادت ازت راضی میشه...😔 حرفای فاطمه مثل پتک میخورد تو سرم... بغض کردم و دوییدم و از بیمارستان اومدم بیرون... روی نیمکت توی محوطه بیمارستان نشستم و با دستام صورتمو پوشوندم... باید فکر میکردم.... باید تصمیم میگرفتم... بامــــاهمـــراه باشــید🌹 📲 @Majid_ghorbankhani_313
بسم رب العشق 😍علمدارعشق -الو سلام مائده جان خوبی عزیزم؟ مائده : ممنونم عمه شما خوبی؟ عمه جان پس فردا یه مهمون ویژه داریم صدام لرزید مهمون کیه؟ مائده سادات :عمه نترسید فعلا ما لایق نشدیم یه شهید مدافع حرم بعداز سه ماه پیکرش برگشته عقب چندروزه اومده شهرما اما اصالتا شیرازیه حالا پس فردا خانواده اش دارن میان قزوین ما داریم میریم معراج الشهدا آماده کنیم حالا میخاستم ببینم شما و زهرا خانم میاید کمک ؟ - آره عزیزمـ ماهم میایم به زهرا زنگ زدم قرارشد برم دنبالش آقا مجتبی هم قرارشد باما بیاد به مادرجون گفتیم که این دوروز اصلا نمیایم خونه همه معراج ابتدا سیاه پوش کردیم بعد چون نزدیک محرم بود، یه صحنه از عاشورا درست کردیم دوروز مثل برق و باد گذشت خانواده شهید ساعت ۹ صبح رسیدن معراج الشهدا یه بچه سه -چهارماهه همراهشون بود گویا زمان اعزام شهید همسرش ماههای آخر بارداری طی میکرده بعداز گفتگوی مادر همسرش نزدیکش شد محمدجانم ببین آقا علی آوردم بی وفا چه زود ازپیشم رفتم رجعت مبارک آقا باباشدنت مبارک بی وفا محمد یادت نرها گفتی اینجا فقط یه سال کنارت بودم اون دنیا همیشه کنارت میمونم میدونم حرفت همیشه حرفه محمد من پسرت یه شیر مرد بزرگ میکنم تا اونم فدای حضرت زینب بشه کارای انتقال اون شهید بزرگوار به زادگاهش انجام شد یازده روز از اعزام مرتضی میگذشت و من فقط یه بار صداشو شنیده بودم خونه مادرجون بودم زهرا تو اتاقش بود داشت رو تحقیقش کار میکرد مادرجون هم تو آشپزخونه مشغول آشپزی بود تلفن زنگ خورد، مادرجون : نرگس سادات دخترم لطفا تلفن جواب بده نویسنده بانو.....ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @Majid_ghorbabkhani_313