eitaa logo
شهید مجید قربانخانی "حرمدافعان‌حرم"
373 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
19 فایل
ولادت⇦۱۳۶۹/۵/۳۰😍 شهادت⇦۱۳۹۴/۱۰/۲۱💔🥀 تشیع پیڪر مطهــرشهــید⇦۱۳۹۸/۲/۶ مزار شهید⇦ تهران_گلزار شهدای یافت آباد ✨اولین کانال فعال شهید درایتا✨ تبادل و ارتباط با مدیر @Mokhtari_315 #کپی_با_ذکر_صلوات_برای_امام_زمان(عج)
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ با احساس سوزش دستم چشمامو باز کردم. نور چشمامو زد و دوباره بستمشون. صدای محمد آروم تو گوشم پیچید: فائزم... خوبی؟ صدای محمدم بغض داشت...😢 _مح... نتونستم ادامه بدم... واقعا نتونستم... توانایی حرف زدن نداشتم... آخ دستم میسوزه...😣 چشمامو دوباره باز کردم تا به نور عادت کرد... توی یه اتاق بودم در و دیوار سفید بود به دستم نگاه کردم سرم زده بودن بهم و محمدم دستشو گذاشته بود رو دستم...😭 _اینجا... کجا...😭 محمد با صدای پر از بغض گفت : الهی فدای خانومم بشم... حرف نزن حالت بد میشه.... اینجا بیمارستانه.... 😢 حالم یه جوری بود.... پلکام رو نمیتونستم باز نگه دارم... دستم درد میکرد... اشکام جاری شدن...😭 محمد دستو ول کرد و از روی صندلی کنار تختم بلند شد و روی صوتم خم شد... با صدای گرفته و از ته چاه گفت: مگه نگفتم دیگه حق ندتری گریه کنی... چرا میخوای بکشیم... صورتش داشت به صورتم نزدیک میشد که یهو در باز شد و فاطمه و علی اومدن داخل...😔 علی روی صورتم خم شد و لپمو بوسید. علی: الهی فدات شم خواهری حالت چطوره😢 محمد به جای من جواب داد: خوب نیست... نمیتونه درست حرف بزنه... سختشه...😔 فاطمه اومد کنارمو دستمو تو دستش گرفت و آروم توی گوشم گفت: پاشو پاشو این لوس بازیارو در نیار😡 ایییش داری ناز میکنی دیگه واسه اقاسید😂ولی سید داشت سکته میکرد هاااا😁 کم مونده بود بزنه زیر گریه...😂 علی: عزیزدلم فاطمه خانومم زشته توی جمع درگوشی صحبت کنی😁 فاطی: صحبت زنونه بود☺️ محمد: علی نگفت کی مرخص میش😔 علی: چرا گفت سرمش تموم شد بگو پرستار بیاد بکشش بعد مرخصه محمد: برم بگم بیاد تموم شده ها😳 فاطی: شما بشینید من میرم میگم بیاد. فاطمه از در اتاق بیرون رفت و بعد با پرستار اومد وقتی خواست سرم رو از دستم بیرون بیاره از ترس درد چشمامو بستم😣 محمد دستمو گرفت و گفت: تموم شد عزیزم بلند شد به کمک محمد بلند شدم فاطمه چادرمو سرم کرد و با علی جلو افتادن رفتن حسابداری منم تکیه داده بودم به سیسه محمد و اون دستشو دورم پیچیده بود و راه میرفتیم. روی حیاط بیمارستان منو روی نیمکت نشوند. محمد پایین نمیکت نشست و دستمو تو دستش گرفت☺️ محمد: فائزه... دوست دارم... طاقت ندارم دیگه اینجوری ببینمت... تورو خدا دیگه اینجوری نشو...😢 بغض تو صداس وادارم کرد فقط نگاش کنم و آروم گفتم: چشم محمدم... چشم... 📲 @Majid_ghorbankhani_313
شهید مجید قربانخانی "حرمدافعان‌حرم"
بسم رب العشق #قسمت_چهل_و_یکم 😍علمــــدارعشـــق قرارشد آقای صبوری بره ماشین مرتضی ببره خونشون منم
بسم رب العشق 😍علمدارعشـــــق قراره ساعت ۶ غروب مرتضی اینا بیان خونمون یه کت و شلوار مجلسی کرم رنگ پوشیدم با یه روسری بلند سفید طلاکوب روسریم مدل لبنانی سرم کردم چادر سفید رنگ سرکردم اومدم تو پذیرایی عزیزجون : مادر فدات بشه ک مثل فرشته ها شدی ساعت ۶ بود صدای زنگ در بلند شد آقاجون در بازکرد سلام حاج کمیل خوش اومدی همه نشسته بودند عزیزجون: نرگس دخترم چای بیار اول به حاج کمیل و خانمش گرفتم بعد مامان و بابام زهرا به مرتضی رسیدم یک کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید پوشیده بود حاج کمیل : حاجی اگه اجازه میدید این دوتا جوان برن حرفاشون باهم بزنن بابا: حاجی صاحب اختیاری نرگس بابا با آقامرتضی برید حیاط حرفاتون بزنید جلوتر از مرتضی رفتم تو‌حیاط +چه حیاط خوشگلی دارید - ممنونم + خانم موسوی اینا ادعا نیست خودتون ۳ ترم بامن هم دانشگاهید زندگیم فدای حضرت علی و بچه هاش از لحاظ مالی هم خودتون میدونید که مشکلی ندارم یه ۴۵ دقیقه حرف زدیم وارد اتاق شدیم مادر مرتضی : دخترم دهنمون شیرین کنیم - هرچی آقاجونم بگه آقاجون : مبارک باشه حاج کمیل : حاجی محرمشون کنیم تا عقد تو محیط دانشگاه راحت باشند آقاجون : بله ان شاالله آزمایشهاشون انجام بدن مبعث آقارسول الله صیغه شون کنیم که میشه ۵ روز دیگه حاج کمیل : تاریخش عالیه زندگیشون ان شاالله سیره رسول الله باشه نویسنده بانـــــو.....ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @Majid_ghorbankhani_313