eitaa logo
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعان‌حرم"
362 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
19 فایل
ولادت⇦۱۳۶۹/۵/۳۰😍 شهادت⇦۱۳۹۴/۱۰/۲۱💔🥀 تشیع پیڪر مطهــرشهــید⇦۱۳۹۸/۲/۶ مزار شهید⇦ تهران_گلزار شهدای یافت آباد ✨اولین کانال فعال شهید درایتا✨ تبادل و ارتباط با مدیر @F_Mokhtari_1382 #کپی_با_ذکر_صلوات_برای_امام_زمان(عج)
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 🌸 درتشرفی که آیت‌الله الهی طباطبائی (برادر علامه طباطبائی) محضر حضرت بقیةالله (عج) داشتند حضرت فرمودند: اگر مشکل و گرفتاری داشتید خدارا قسم بدهید به ((ریزه‌خواران سفره ما))🙂 آیةالله الهی فرمودند: باوجودی که منظور حضرت رافهمیدم اما می‌خواستم از لسان شریف خودشان بشنوم! پرسیدم: آقاجان! ریزه خواران سفره شما چه کسانی هستند؟ حضرت فرمودند: همین 🍃 پرسیدم: آقاجان! شما از آنها راضی هستید؟ حضرت سکوت کرده و بعد از تأملی فرمودند: ما کسی را غیر از آنها نداریم!‌ :) (منبع: کتاب پای درس علما، محمدتقی صرفی پور، ص 657) ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
شـده ام مثل مریضی که پس از قطع امید در پی معجزه ایی راهی مشهد شده است :) 💛 ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
امام رضا(علیه السلام ) :🌹 از امام رضا(عليه السلام) از حقيقت توكّل سؤال شد. فرمود: اين كه جز خدا از كسى نترسى. ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
در شهر خودم شدم زمین گیر اما... دل زائر راهِ دورِ مشهد شده است :) 💛 🌙 ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
صبحٺ بخیر آقاے مݩ آقای دݪٺنگے...💔 مݩ دور افٺادم ازٺ اما.... ٺو ݩزدیڪے امروزمُ با ٺو شروع ڪردم ڪھ ایݩجایے 🌷
سݪام صبح پنج شنبه تون بخیر و شادی😍☺️
سلام دوستان عزیز ختم صلوات گرفتیم به نیابت از سلامتی وتعجیل در امر فرج سلامتی رهبر معظم انقلاب هدیه به اهل بیت عصمت وطهارت هدیه به امام حسن مجتبی(علیه السّلام) شادی ارواح طیبه امام شهدا وشادی روح شهید سردار حاج قاسم سلیمانی وشهید ابومهدی المهندس و شهدای حادثه تروریستی فرودگاه بغداد13دی98 لطفا تعداد صلواتهای خودرا به آی دی زیر اطلاع دهید. @F_mokhtari_1382
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣📣 پنجشنبه ۴ دی ساعت ۸ شب ازشبکه ۳ سیما مستندی پخش میشود در محضر مقام معظم رهبری حفظه الله که جواب خیلی ازشبهات و سوالات جامعه داده خواهد شد. ✅اطلاع رسانی بفرمایید، تا ملت شریف ایران حتما ببینند. تکرار: جمعه ۵ دی ساعت ۲۱ شبکه افق شنبه ۶ دی ساعت ۲۰ شبکه مستند
🌱 هر وقت در زندگی حس کردید راه را گم کردید به درب خانه ی ابی عبدالله الحسین بروید✨ :) (استادمومنی) ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
رفقا چون امشب بحثمون طولانیه و میخوایم خسته نشید😕 بنظرتون قسمتیش رو امشب بگیم و قسمتیش رو فردا شب؟ یا امشب بحث رو تموم کنیم؟؟؟🤔 میشنوم نظراتتون رو👇 https://harfeto.timefriend.net/229833244
🌹 زمین اگر بزنندش زمین نخواهد خورد... هرآنکه در نظر این تبار بالا رفت♡ :) 🌹 ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعان‌حرم"
#هوالعشق❤️ #قسمت_سی_و_نهم من و محمد دست تو دست هم از جنگل قائم خارج شدیم و سوار ماشین شدیم. با بغض
❤️ ساعت یک و نیم رسیدیم خونه و بعد از خوردن ناهار رفتیم استراحت کنیم. محمد روی تخت من دراز کشید و چشماشو بست☺️ من هنوز لباس بیرون تنم بود و فقط چادرمو در آورده بودم. معذب بودم بخوام جلوش لباس راحتی بپوشم برای همین بیخیال عوض کردن لباس شدم و فقط مقنعه مو به یه روسری تغییر دادم. روی صندلی جلوی آینه نشسته بودم و خودمو نگاه میکردم. چهره فوق العلاده معمولی داشتم و هیچ جذابیتی نداشت اسلا میشه گفت خیلیم زشتم😐 چاقم که هستم 😐 کوتوله هم که هستم😐 اخلاقمم که یه درجه فقط با جناب سگ تفاوت داره😐 عقل درست درمونیم که ندارم😐 ولی محمد چی؟! خوشگل ترین پسر دنیاست(این اقراق نیست حقیقت محضه😊) هیکلشم که بیسته😊 قدشم که رشید😊 نابغه هم که هست😊 اخلاقشم که مثل فرشته هاس😊 من الان واقعا موندم چرا عاشق من شده😁 یاد داستان لیلی مجنون افتادم.... لیلی دختر سیاه و زشت و مجنون پسر زیبا... محمد: به چی فکر میکنی سه ساعته جلوی آینه نشستی😳 _واااای سکتم دادی محمد فکر کردم خوابی😵 محمد: نه عزیزم نخوابیدم. یعنی بدون شما من که خوابم نمیبره😉 _تو راحت بخواب من رو زمین میخوابم محمد: خب منم روی زمین میخوابم😊 _پس من رو تخت میخوابم محمد: خب بیا رو تخت بخوابیم😜 _نوموخوام😝 (حالا خودم از خدامه کنارش بخوابم هاااا اینا همش عشوه خرکیه😂) محمد دستاشو باز کرد و گفت : بیا دیگه اذیت نکن😬 _نوموخوام😊 محمد با حرصی که توی صداش مشهود بود گفت : عه پس نوموخوای🤔 الان یه کاری میکنم که بوخوای😉 بلند شد و اومد طرفم درست رو به روم وایساد سرم تا روی سینه ش بود😵 محمد آروم گفت : که دلت نوموخوای آره😁 با شیطنت گفتم : آره نوموخوام😜 برخلاف هرچه که تصورش رو میکردم روی زمین زانو زد و دستمو گرفت و با عجز گفت : فائزم _جانم😟 محمد: خواهش میکنم کنارم... هنوز حرف محمد تموم نشده بود که فاطمه در اتاقمو زد گفت : بچه ها بیاین علی بستنی گرفته😶 محمد با لبخند به صورتم نگاه کرد و گفت : این که گذشت ولی بعدا به خدمتت میرسم😁 📲 @Majid_ghorbankhani_313
️بعد اینکه بستنی خوردیم با محمد و علی و فاطمه تصمیم گرفتیم بریم بیرون گردش به پیشنهاد فاطمه قرار شد بریم باغشون که فاصلع اش تا کرمان یه رب بود. وقتی رسیدیم باغ شون نگهبان درو باز کرد و مارفتیم داخل همیشه عاشق ایجا بود از وسطش یه جوب آب رد میشه و توش پر از درختای مختلف و رنگارنگه تنها بدیش این که شهریوره و فصل بسته و من حساسیت دارم😞 بیخیال مهم نیست... نمیخوام یادآوریشون کنم که گردش به کامشون تلخ شه... ان شالله که اتفاقی نمیوفته... یه فرش کوچیک کنار جوب پهن کردیم و علی بساط بلال درست کردن راه انداخت ☺️ بلال که خوردیم من به محمد پیشنهاد دادم بریم تا کل باغو نشونش بدم باهم شروع به راه رفتن کردیم محمد دستمو گرفت توی دستش... چقدر این گرمایی که دستش بهم القا میکرد دوس داشتنی بود... چقدر زیاد.... _محمد اونجا رو نگاه کن👆پارسال سیزده بدر اومده بودیم اینجا ماهم داشتیم والیبال بازی میکردیم بعد علی مسخره بازیش گل کرد محکم توپ رو زد خورد تو صورت من😬 خون دماغ شدم صورتم کلا تخت شده بود تا یه هفته😂 محمد با ناراحتی گفت : آخ الهی بمیر😢این علی رو میکشم صبرکن😡 گل منو میزنه😡 _خودتو ناراحت نکن محمدم ☺️ وای چرا من محمدو آوردم این طرف تو باغ پسته😱 اولین عطسه... دومین عطسه... پشت سر هم عطسه میزدم😣 محمد با نگرانی به طرف من برگشت و تقریبا فریاد کشید: فائزه... فائ...زه... چیشده... چیشدی فائزه... چرا صورتت قرمز شده... 😨 نفس کشیدن برام سخت شده بود احساس میکردم الان که خفه بشم... فقط یادمه پیراهن محمد رو چنگ زدم که نیوفتم...😣 صدای محمد توی سرم پیچیشد: علی بیا کمککککککک😯 📲 @Majid_ghorbankhani_313
❤️ با احساس سوزش دستم چشمامو باز کردم. نور چشمامو زد و دوباره بستمشون. صدای محمد آروم تو گوشم پیچید: فائزم... خوبی؟ صدای محمدم بغض داشت...😢 _مح... نتونستم ادامه بدم... واقعا نتونستم... توانایی حرف زدن نداشتم... آخ دستم میسوزه...😣 چشمامو دوباره باز کردم تا به نور عادت کرد... توی یه اتاق بودم در و دیوار سفید بود به دستم نگاه کردم سرم زده بودن بهم و محمدم دستشو گذاشته بود رو دستم...😭 _اینجا... کجا...😭 محمد با صدای پر از بغض گفت : الهی فدای خانومم بشم... حرف نزن حالت بد میشه.... اینجا بیمارستانه.... 😢 حالم یه جوری بود.... پلکام رو نمیتونستم باز نگه دارم... دستم درد میکرد... اشکام جاری شدن...😭 محمد دستو ول کرد و از روی صندلی کنار تختم بلند شد و روی صوتم خم شد... با صدای گرفته و از ته چاه گفت: مگه نگفتم دیگه حق ندتری گریه کنی... چرا میخوای بکشیم... صورتش داشت به صورتم نزدیک میشد که یهو در باز شد و فاطمه و علی اومدن داخل...😔 علی روی صورتم خم شد و لپمو بوسید. علی: الهی فدات شم خواهری حالت چطوره😢 محمد به جای من جواب داد: خوب نیست... نمیتونه درست حرف بزنه... سختشه...😔 فاطمه اومد کنارمو دستمو تو دستش گرفت و آروم توی گوشم گفت: پاشو پاشو این لوس بازیارو در نیار😡 ایییش داری ناز میکنی دیگه واسه اقاسید😂ولی سید داشت سکته میکرد هاااا😁 کم مونده بود بزنه زیر گریه...😂 علی: عزیزدلم فاطمه خانومم زشته توی جمع درگوشی صحبت کنی😁 فاطی: صحبت زنونه بود☺️ محمد: علی نگفت کی مرخص میش😔 علی: چرا گفت سرمش تموم شد بگو پرستار بیاد بکشش بعد مرخصه محمد: برم بگم بیاد تموم شده ها😳 فاطی: شما بشینید من میرم میگم بیاد. فاطمه از در اتاق بیرون رفت و بعد با پرستار اومد وقتی خواست سرم رو از دستم بیرون بیاره از ترس درد چشمامو بستم😣 محمد دستمو گرفت و گفت: تموم شد عزیزم بلند شد به کمک محمد بلند شدم فاطمه چادرمو سرم کرد و با علی جلو افتادن رفتن حسابداری منم تکیه داده بودم به سیسه محمد و اون دستشو دورم پیچیده بود و راه میرفتیم. روی حیاط بیمارستان منو روی نیمکت نشوند. محمد پایین نمیکت نشست و دستمو تو دستش گرفت☺️ محمد: فائزه... دوست دارم... طاقت ندارم دیگه اینجوری ببینمت... تورو خدا دیگه اینجوری نشو...😢 بغض تو صداس وادارم کرد فقط نگاش کنم و آروم گفتم: چشم محمدم... چشم... 📲 @Majid_ghorbankhani_313
❤️ صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بلند شدم حالم خیلی بهتر شده بود. دیشب واقعا داشتم میمردم سردرد... بدن درد... اصلا هیچی نگم بهتره بخدا. محمد تا دیروقت پیشم بود و برای سلامتیم نماز خوند و بالای سرم دعا خوند و باهام حرف زد وقتیم خواب رفتم فاطمه گفت رفته خونه دوست باباش که این یه هفته اونجان بخوابه. الان ساعت دو ظهره مامان برام سوپ درست کرده ولی نمیتونم بخورم😭 _بابا به خدا اشتها ندارم😔 مامان با خشم گفت: هیچی نخوردی از دیروز ضعف میکنی دختر باید بخوری😡 فاطی: مامان جان شما غصه نخوردید من مجبورش میکنم بخوره. فاطمه با ظرف سوپ کنارم نشست. فاطی: میوفتی میمیری ها راحت میشم از دستت پاشو اینو کوفت کن خواهرمن _نمیخوام بخوررررم اشتها ندارم😣 فاطمه زیر لب گفت : از دست تو و پاشد و رفت. تقریبا نیم ساعت بعد در اتاقم بدون در زدن باز شد و محمد بدون در زدن اوند تو (اوه اوه اعصابش عجیب خطریه ها😨) محمد با فریاد و عصبانیت اومد طرفم گفت: چرا هیچی نمیخوری؟ هان؟ با ترس و لرز گفتم : س...سلام محمد:سلام دختره ی بی فکر😡 چرا غذا نمیخوری هان😡 چرا😡 _بخدا اشتها نداشتم محمد با داد گفت: ببین اشتها نداری واسه خودت نداری😡 باید بخوری... باید مراقب خودت باشی... تو الان فقط مال خودت نیستی... مال منی... میفهمی... زن منی... مال منی... باید مراقب خودت باشی باید😡 با بغضی که توی صدام بود گفتم: محمد ببخشید من بخدا نمیخواستم ناراحتت کنم😢 برای اولین بار بغلم کرد و منو کامل توی آغوشش گرفت... کل بدنم میلرزید... یه حس عجیبی داشتم... اولین بار بود که این حس قشنگو داشتم... سرمو محکم چسبوند به سینه خودش و روی موهامو بوسید... در گوشم آروم گفت: دوست دارم فائزه... بخدا دیوونتم... ❤️ 📲 @Majid_ghorbankhani_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا