بسم ࢪݕ اݪحسـیـن علیہ السلآم 💚
رمان :سفࢪعشق🌙🌿Γ
#پآرٺ_چهارم💛✨
کپی ممنوع❌
خیلی خوشحآلبودم!
نمیدونم واقعا اون شب چجوری خوابم برد؛ مدام به فکر اردوی راهیان نور بودم که کم کم خوابم برد....
چشمام رو باز کردم دیدم اذان صبحه🌱
بلند شدم وضو گرفتم و نماز صبح م رو خوندم.
دعآ ی عهد رو خوندم و زیر لب ذکر میگفتم،
با خودم گفتم:خدآیآ این سفر رو اول و آخرشو برای مآ خیر بگردآن🖐🏼🌱
بلند شدم صبحانه خوردم
کم کم آماده شدم که برم مدرسه؛
مامانم گفت:یادت نره! رضایت نامه رو هم ببری
یکدفعه گفتم:واعی مامان دستت درد نکنه گفتین!🌹
رضایت نامه رو هم در کیفم گذاشتم؛
سوار سرویس شدم و به مدرسه رسیدم
عجیب بود معاون عزیز گفت توی حیاط بمونین !
چرا؟🤔
در حیاط وایستاده بودیم که یک خانم قد بلند چادری با چفیه ای
که دور گردنش انداخته بود سر سکو ایستاد!
با ما سلام واحوال پرسی کرد و گفت:
بچه هآ تا حالا کسی از شمآ اردوی راهیان نور رفته؟🤗
ما هم گفتیم :نه والا اولین تجربه مونه(:
خانم کلی درباره ی اردوی راهیان نور
صحبت کرد و از سال های دفاع مقدس شروع به صحبت کرد
و تا سخت ترین عملیات ها....
بعد که خانم داشت میرفت دویدم دنبالش:
+ببخشین خانم اگه بخوایم بیایم اردو شما هم با ما میاین؟😊
_بله عزیزم منم میام با شما!
خیلی خوشحال شدم آخه اون خانم خیلی مهربون و دوست داشتی بود !
سر کلاس ها داشتیم میرفتیم که فاطمه رو
دیدم:
بهش گفتم:
سلام فاطمہ ؛ این خانمه چقدر خانم خوبیه! تازه قراره با هامون اردو راهیان نور هم بیآد😍
فاطمہ گفت:
سلام خوبی؟واقعا!دخیلی عالیه و بادهم سر کلاس رفتیم
سر کلاس همه ی فکر و ذهنم اردوی راهیان نور بود....
ادامه دارد...
کپی ممنوع❌
پایان پارت ⁴
https://eitaa.com/joinchat/119210043C1aa4659016