#یاد_معشوق
هر وقــت بــیــڪــار شــدی
یــه تــســبــیــح بــگــیــر دســتــت و هی بــگــو
#الــلــهم_عــجــل_لــولــیــک_الــفــرج ❤️
هم دل خــودت آروم مــیــگــیــره
هم دل آقــا ڪــه یــڪــی داره بــرا ظــهورش دعــا مــیــڪــنــه🌸
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🍃
↶
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بصیرت
دشمن شناسی
🔻شلدون ادلسون که بود؟
#استاد_رائفی_پور
🔹شلدون ادلسون میلیاردر حامی رئیسجمهور آمریکا و نخستوزیر رژیم صهیونیستی در سن ۸۷ سالگی مُرد.
🔸ادلسون تا سال ۱۹۹۶ حامی مالی حزب دموکرات بود اما از آن سال به بعد، به یکی از طرفداران و کمککنندگان مالی حزب جمهوریخواه تبدیل شد.
🔹طبق گزارش "فوربس" این کازینودار آمریکایی، بیست و هشتمین فرد ثروتمند جهان بوده است.
🔸ادلسون به داشتن مواضع به شدت حمایتی از اسرائیل و مواضع ضد ایرانی شهرت داشت.
🔹وی در سال ۲۰۱۳ در بحبوحه مذاکرات هستهای ایران، به کاخ سفید توصیه کرده بود برای قدرتنمایی در برابر تهران، در یکی از صحراهای ایران بمب اتمی منفجر کنند
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
شهیدانه 📜
خواهرم... 🧕
برادرم ...🧔🏻
خیلی حواست به سنگرت باشد
چــادرت، غیرتــت، ایــمانت، درست همه و همه را هدف گرفته اند..☝️
دشمن جنگ نرم را از جنگ سخت جدی تر گرفته است..
❌مبادا تو به بازی بگیری که باخته ای..
فرهنگ تو ایمان تو عقیده ی تو همه و همه برای توست و دشمن فقط و فقط به فکر گرفتن آن از توست..‼️
ایمانت را بگیرند دیگر چه داری⁉️
خیلی حواست باشد..دشمن تو جلوی خدای خودش هم ایســتاد..چه برسد به تو...!😖
⭕️جنگ نرم..جنگ نرم..جنگ نرم..
را جدی بگیرید..⭕️
شهید محسن حججی 🌹
✍ حالا نوبت من و توست تا با حفظ حیا و غیرت چه درفضای مجازی وچه واقعی پاسدارخونشان باشیم🌹
شادی روح پاک همه شهدا صلوات ❤️
فضای_مجازی ♻️
جنگ_نرم
⚡️التماس دعای فرج⚡️
•┈┈••✾•🌿✨🌿•✾••┈┈
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش_پاتختی_معلق
پست امروز یه پست راحت و کاربردی هست !
اگه فضا تو خونه کم دارید خیلی فضا رو بزرگ تر نشون میده و پا گیر نیست و کلا هزینه کمی هم داره و خودتون به راحتی میتونید بسازید😍🤩
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
#استفاده_مفید_از_فضا 🍂🍂
گوشه های بلا استفاده ای که با کمی خلاقیت می شه به مکان های جذاب منزل تبدیل کردش مثل این کنج دیوار 😍👌
#ایده
❤️🍃#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
خلاق باش ❣
🐣🐣🐣
عروسک های اردکی کوچیک رو کنار هم به دیوار بچسبونید و به عنوای جای مسواک و یا حتی اویز لباس برای اتاق کودک و .... استفاده کنید 👏🙂
🎀 🌸 🎀
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونی چجوری باید نصیحت کنی❓🤔
حتما ببینید✅
👤 آیت الله #جوادی_آملی
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
🍃❣خوش مزه جان
#باقلوای_ترکیه
موادلازم برا خمیر:
تخم مرغ ۱ عدد
آب جوش وگلاب (۱قاشق )نصف پیمانه
شکر ۱ قاشق غذاخوری
نمک یک چهارم قاشق چایخوری
روغن مایع یک چهارم پیمانه
آرد به مقدار نیاز
آردنشاسته ذرت به مقدار نیاز
مواد لازم برا شربت باقلوا
شکر ۱ پیمانه
آب وگلاب نصف پیمانه
زعفران دم کرده یک قاشق غذاخوری
آب لیمو یک قاشق غذاخوری
گلوکز یک قاشق غذاخوری
❗طرز تهیه
برای تهیه شربت شکر وآب وگلاب وزعفران وآبلیمو را روی حرارت ملایم گذاشته ووقتی شکر حل شد گلوکز رو اضافه وحرارت را کمی زیاد کرده تا شربت به جوش بیاید وحدود دو سه دقیقه بجوشد بعد خاموش کرده وباید خنک شود.
واما برای خمیر تخم مرغ وشکررا مخلوط روغن مایع وآب جوش وگلاب را اضافه وآرد را درحدی اضافه کرده که خمیر لطیفی که به دست نچسبد حاصل شود، زیاد آرد زدن باعث میشود خمیر کیفیت خود را از دست بدهد خمیر را به مدت ۲۰ دقیقه استراحت داده بعد به دوقسمت تقسیم کرده و هرقسمت را بصورت مستطیل و نازکتر از خمیر لواش به کمک آرد نشاسته ذرت باز کرده واز عرض (مطابق عکس) رول کرده وبه قسمت یک سانتی تقسیم وبا کمک وردنه از طول باز کرده ودر روغن شناور سرخ کرده وسپس در شربت خنک شده قرار داده و در نهایت با پودر پسته تزیین کرده ونوش جان کنید
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
فاطمیه آمد و آن مونس و همدم کجاست؟
🕯 شمع میپرسد زپروانه ،گل نرگس کجاست؟
🥀 در عزای مادرت، یابن الحسن یکدم بیا،
🌼 تا نپرسند این جماعت، بانی مجلس کجاست
#اللهم_عجـل_لولیـک_الفـرج 🤲
#آجرک_الله_یاصاحب_زمان_عج 😔
#التماس_دعای_فرج 🤲💚
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
ظهور زمانی شکل خواهد گرفت که ...
#زنانجامعه🧕
👤 استاد #رائفی_پور
دختران حاج قاسم؛! برای تربیت سربازان مهدی فاطمه آماده باشید
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
#اخلاص📿
♥️〇⃟🕊••
خالصشو!
تاخَلاصشوی..
.ا•┈••••✾•°|🌺|°•✾••••┈•ا.
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
🌹 از امام صادق (علیه السلام) پرسیدند:
#یوم_الحسره، کدام روز است که خدا می فرماید: بترسان ایشان را از روز حسرت
.
👈 حضرت جواب دادند: آن روز قیامت است که حتی نیکوکاران هم حسرت می خوردند که چرا بیشتر نیکی نکردند.
✅ پرسیدند: آیا کسی هست که در آن روز حسرت نداشته باشد؟
💫 حضرت فرمودند: آری، کسی که در این دنیا مدام بر رسول خدا #صلوات فرستاده وبه زیارت جدم #حسین (ع) رفته است.
📚 وسائل الشیعه ج 7 ص 51
Merit🤍
🏴اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🏴
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
⭕️ طرفداران ترامپ از توییتر خداحافظی کردند
در حمایت از ترامپ ، طرفدارانش حساب های توییتری خود را حذف کردند و خداحافظ توییتر ترند اول ایالات متحده آمریکا شد.
❌ کاش برخی به اندازه طرفداران ترامپ غیرت داشتند و بعد از حذف حاجقاسم از اینستاگرام و... بهصورت دستجمعی از این بدافزارهای صهیونیستی خارج میشدند.🙄🤦🏻♂
#سوادرسانهای
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
#عطر_نماز 🌷
♦راههای جبران گناه:
#نـمـاز؛
نماز برپادار، که نیکی ها بدی ها را از بین
می برد«اَقِمِ الصَّلاةَ....اِنَّ الْحَسَناتِ یُذْهِبْنَ السَّیِّئاتِ»
📖 سوره هود۱۱۴
🌱 #نماز_اول_وقت
التماس دعای #فرج
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
💫🌟از نوشته های زیبای شهید آوینی🌟💫
سوار تاکسی بین شهری شدم، مسیرم تهران بود.
اصلا با راننده درباره مقدار کرایه صحبتی نکردم از بابت پول هم نگران نبودم
اما وسط راه که بیابان بود، دست کردم تو جیب راست شلوارم ولی پول نبود…! جیب چپ نبود… جیب پیرهنم!
🌺
نبود که نبود … گفتم حتما تو کیفمه!
اما خبری از پول نبود…
به راننده گفتم: اگر کسی رو سوار کردی و بعد از طی یک مسیری به شما گفت که پول همراهم نیست، چیکار میکردی ؟!!
گفت: به قیافه اش نگاه می کنم!
🌺
گفتم : الان فرض کن من همان کسی باشم که این اتفاق براش افتاده…!!! یکدفعه کمی از سرعتش کم کرد و نگاهی از آینه به من انداخت
و گفت : به قیافه ات نمیاد که آدم بدی باشی ، می رسونمت … .
🌺
خدای من!
من مسیر زندگی ام رو با تو طی کردم به خیال اینکه توشه ای دارم
اما الان هرچه نگاه می کنم ، می بینم هیچ ندارم، خالی خالی ام …
فقط یک آه و افسوس که مفت عمرم از دست رفت …
🌺
خدایا ما رو می رسونی؟؟؟ یا همین جا وسط این بیابان سردرگمی پیاده مون میکنی؟؟؟
🌺
💫🌟الهی و ربی من لی غیرک
#اللهُمَّ_عَجِّلَ_لِوَلیِکَ_الفَرَج
#یـاد_شـہـدا_بـا_صـلـواتـ🌹
- - ------••~🍃🌸🍃~••-----
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
🌿🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌺🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌿🌿🌿
🌿🌿🌺🌺🌿🌿
#رمان_جانَم_میرَوَد
نویسنده: فاطمه امیری زاده
#پارت۸۸
_ای بابا! این دیگه کیه؟!
دوباره رد تماس زد....
مهران از صبح تا الان چند بار تماس گرفته بود. اما مهیا، همه رو رد تماس زده بود...
چادرش و مرتب کرد؛ کیفش و برداشت؛ و گفت:
_مامان بریم؟!
_بریم!
مهلا خانم و مهیا، برای عیادت مریم، آماده بودند.
بعد از فشار دادن دکمه آیفون، شهین خانوم در و براشون باز کرد.
محمد آقا، خونه نبود و چهار نفر تو پذیرایی نشسته بودند.
مریم، سینی شربت وجلویشون گذاشت.
_بشین مریم! حالت خوب نیست.
_نه! بهتر شدم. دیشب رفتم دکتر، الان خیلی بهترم.
مهلا خانم، خداروشکری گفت.
_پس مادر... مراسم عقدت کیه؟!
شهین خانم آهی کشید و گفت:
_چی بگم مهلا جان... هم مریم هم محسن می خوان که شهاب، تو مراسم عقد باشه... ولی خب، تا الان که از شهاب خبری نیست.
شهین خانم، نگاهی به دخترکش انداخت، که با ناراحتی سرش و پایین انداخته بود.
_محمد آقا هم گفت، اگه تا فردا شهاب نیاد پس فردا باید مراسم برگزار بشه...
مهلا خانم، دستش و روی زانوی شهین خانوم گذاشت.
_خدا کریمه، شهین جان! خوب نیست زیاد طولش بدین.... بالاخره جوونند، دوست دارند با هم برند بیرون، بشینند حرف بزنند، حاج آقا خوب کاری میکنه
مهیا، اشاره ای به مریم کرد.
بلند شدند و به سمت اتاق مریم رفتند.
مریم روی تخت نشست.
_چته مریم؟!
مریم، با چشم هایی پر از اشک، به مهیا نگاهی کرد.
_خبری از شهاب، نیست..
با این حرف مریم، مهیا احساس ضعف کرد. دستش و به میز گرفت، تا نیفته.
با اینکه خودش هم حالش تعریفی نداشت، اما دلش نمی اومد، به مریم دلداری نده.
با لبخندی که نمی تونه اسم لبخند و روش گذاشت...
کنار مریم نشست و اونو تو آغوش گرفت.
_عزیزم...خودش مگه بهتون نگفته، نمیشه بهتون زنگ بزنه؟! کارش هم حتما طول کشیده، اولین ماموریتش که نیست! مگه نه؟!
مریم از آغوش مهیا، بیرون اومد و با چشمانی پر اشک به مهیا نگاه کرد.
_ولی من می خوام تو مراسم عقدم داداشم باشه! انتظار زیادیه!
_انتظار زیادی نیست! حقته!اما تو هم به فکر محسن باش؛ از مراسم بله برونتون یه هفته گذشته، خوب نیست بلا تکلیف بگذاریش...
_نمی دونم چیکار کنم؟ نمی دونم !
_بلند شو؛ لوس نشو!
مراسم عقد و برگزار کنید. از کجا میدونی تا اون روز، شهاب نیاد. یا اگه هم نیومد، تو عروسیت جبران میکنه.
مریم لبخندی زدبوسه ای به گونه ی مهیا زد.
_مرسی مهیا جان!
_خواهش میکنم خواهری. ما بریم دیگه...
_کجا؟! زوده!
_نه دیگه بریم... الان بابام هم میاد.
مریم بلند شد.
_تو لازم نیست بیای! بنشین چشمات سرخ شده نمی خواد بیای پایین..
همونجا با هم خداحافظی، کردند.
مهیا از اتاق مریم خارج شد. نگاهی به در بسته ی اتاق شهاب انداخت.
با صدای مادرش، از پله ها پایین رفت.
_بریم مهیا جان؟!
_بریم..
🌿🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌺🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌿🌿🌿
🌿🌿🌺🌺🌿🌿
#رمان_جانَم_میرَوَد
نویسنده: فاطمه امیری زاده
#پارت۸۹
مهیا، کارتون و جلوی قفسه گذاشت.
_بابا! این کتاب هارو هم بگذارم تو این کارتون؟!
احمد آقا، که در حال چیدن کتاب ها بود؛ نگاهی به مهیا انداخت.
_آره بابا جان! بی زحمت این ها رو هم بگذار.
مهیا، شروع به چیدن کتاب ها در کارتون کرد.
مهلا خانم، سینی به دست وارد اتاق شد.
_خسته نباشید...دختر و پدر!
مهیا با دیدن لیوان شربت، سریع لیوانی برداشت.
_آخیش...مرسی مامان!
احمد آقا لبخندی زد.
_امروزم خستت کردیم دخترم!
_نه بابا! ما کوچیک شما هم هستیم.
مهلا خانم، نگاهی به کارتون ها انداخت.
_این ها رو برا چی جمع می کنید؟!
احمد آقا، یکی از کارتون ها رو چسب زد.
برای کتابخونه مسجدند من خوندمشون، گفتم ببرمشون اونجا، به حاج اقا موسوی هم گفتم؛ اونم استقبال کرد.
همزمان، صدای تلفن مهیا بلند شد.
مهیا، سریع از بین کارتون ها رد شد.
اما تا به گوشی رسید، قطع شد.
نگاهی انداخت.
مهران بود.... محکم روی پیشانیش زد.
موبایلش، دوباره زنگ خورد. سریع جواب داد.
_آخه تو آدمی؟!... احمق بهت میگم بهم زنگ...
_مهیا...
مهیا با شنیدن صدای مریم؛ کُپ کرد.
ــ اِ تویی مریم؟!
_پس فکر کردی کیه؟!
_هیچکی! یه مزاحم داشتم!
ــ آهان... راستی مهیا، شهاب زنگ زد، گفت خودش رو حتما برای فردا میرسونه... فردا مراسم عقده!
مهیا دستش و روی قلبش که بی قرار شده بود؛ گذاشت.
_جدی؟!
مریم با ذوق گفت:
_آره گل من! فردا منتظرتم...
_باشه گلم!
مهیا تلفن و قطع کرد....
روی تخت نشست. لبخند از روی لبش لحظه ای پاک نمی شد.
به عکس شهید همت نگاهی انداخت و زمزمه کرد...
_یعنی فردا میبینمش؟!
🌸🌸🌸🌸🌸
مهیا بدو مادر! الآن مراسم شروع میشه!
مهیا که استرس داشت، دوباره به لباس هاش نگاهی انداخت.
مهلا خانم به اتاق اومد.
_بریم دیگه مهیا...
_مامان؟! این روسری خوبه یا عوضش کنم ؟!
_ای بابا! تا الآن یه عالمه روسری عوض کردی، بریم همین خوبه!
مهیا چادرش و سرش کرد. کیف و جعبه کادوی رو برداشت.
احمد آقا، با دیدنشون از جاش بلند شد.
ــ بریم؟!
_آره حاجی! بریم تا دخترت دوباره روسری عوض نکرده!!
مهیا، با اعتراض پاش و به زمین کوبید.
ــ اِ...مامان!
از خونه خارج شدند و مسافت کوتاه بین دو خونه رو طی کردند.
احمد آقا دکمه آیفون و فشار داد.
در با صدای تیکی باز شد.
دستان مهیا، از استرس عرق کرده بودند.
هر لحظه منتظر بود، شهاب و ببیند.
در ورودی باز شد، اما با چیزی که دید دلش از جا کنده شد.
مریم و شهین خانوم با چشمان پر از اشک کنار هم نشسته بودند.
سارا هم گوشه ای نشسته بود و با دستمال اشک چشماش و پاک می کرد.
مهیا، که دیگر نمی تونست خودش و کنترل کنه.
تکیه اش وبه مادرش داد و.