#پارت26
#رمان
مکثی کرد.
-ببین دخترم، اگه اینجا من اشتباهی بکنم و مخالفهای این کلاسها بیان در اینجا رو تخته کنند، مسئولش کیه؟ من نمیتونم به خاطر تو یه نفر، امید دخترها و زنهای دیگه رو هم که میان اینجا ناامید کنم.
درست میگفت، حرفهاش رو کامل درک میکردم. میدونستم ممکنه چه مشکلاتی پیش بیاد.
-من مجبورم کلاس خیاطی رو تعطیل کنم.
شیرین جابهجا شد و معترض گفت:
-ای بابا، خانم محقی! قرار شد مشکل رو حل کنید، نه اینکه کلاس رو تعطیل کنید.
-شیرین جان، گندم نمیخواد از مشکلش چیزی بگه، من چطوری میتونم کمکش کنم؟ از طرفی هم نمیتونم خطر کنم و به خاطر یه نفر، باعث تعطیلی بقیه کلاسها بشم.
شیرین کمی خودش رو جلو کشید و گفت:
-بذارید من بگم!
-بحث بازگو کردن مشکل نیست، گندم دوست نداره کسی کمکش کنه.
شیرین دیگه چیزی نگفت. سربه زیر بودم و نگاه سنگین هردوشون رو روی خودم احساس می کردم. تو ذهنم ولولهای بود. شاید محقی بتونه کمکم کنه، اما چه جوری؟ راهی نمونده برام. مردم مغزم به جون هم افتاده بودند و هر کدوم یه چیزی میگفتند. به شیرین نگاه کردم. لبخندی زد و چشمهاش رو بست و باز کرد. به خانم محقی نگاه کردم و آروم گفتم:
-میدونم راهی برای کمک کردن به من نیست، اما بهتون میگم. قول بدید به کسی نگید.
سری تکون داد و من همون رو به حساب قولش گذاشتم
بعد از کمی سکوت گفتم:
-حدود چهار سال پیش، پدرم زمینهای کشاورزیش رو فروخت و همراه من و مادرم به شهر رفتیم. مجبور شد این کار رو بکنه. اولش رفتیم خونه برادرم.
کمی به اون روزها و اجبار خانوادهام برای کوچ به شهر فکر کردم. از همون لحظه ورودمون به خونه فرزاد، حس مزاحم بودن با رفتارهای زنش بهمون تلقین شد. لب گزیدم و ادامه دادم:
-بالاخره هر چقدر هم که اونجا خونه برادرم باشه، ولی بازم دوست نداشتیم مزاحم باشیم. مخصوصا اینکه مادرم مریض بود و نیاز به مراقبتهای خاص داشت. دفعه اولمون نبود که به خاطر مریضی مادرم مجبور بودیم بریم خونه برادرم، ولی این بار به نیت موندن رفته بودیم اونجا، چون دیگه راهی نمونده بود که برگردیم.
-میگی مجبور شدید، چرا؟ چرا راهی نمونده بود؟
کمی به محقی نگاه کردم. خاطرات اون روزها رو توی ذهنم بالا و پایین کردم که یه جواب پیدا کنم.
-چون ...
-چون عاشق شد.
به شیرین نگاه کردم و اون ادامه داد:
-یه عشق آتیشی، که سرانجام هم نداشت. مردم این ده رو هم که میشناسید!
نگاهم رو پایین انداختم. خانم محقی گفت:
-خب، بعدش چی شد؟
کمی به اون روزها و به حال بد مادرم فکر کردم و به دردی که میکشید. بغض رو پس زدم و گفتم:
-خیلی سریع با پولی که داشتیم، یه آپارتمان کوچیک خریدیم. منم شدم پرستار مادرم. میبردیمش بیمارستان و برمیگشتیم. سرطان تو همه بدنش ریشه کرده بود. دکترها هم قطع امید کرده بودند. هر روز بیحالتر میشد و درمان هم روش جواب نمیداد. یه روز تو خونه نشسته بودیم که در خونه رو زدند. یه نفر بود با یه سند توی دستش، ادعا میکرد که اون خونه مال اوناست و ما باید تخلیه کنیم.
-مگه شما سند نداشتید؟
-چرا داشتیم. یه سند مثل همونی که دست اون بود. بعد از صحبتی که با پدرم کرد رفتند کلانتری. معلوم شد یه نفر اون خونه رو به سه نفر فروخته، یکی ما، یکی اون خانواده که با سه تا دختر ده دوازده ساله مستاجر بودند و یکی هم که خونه خریده بود و برای پسرش گذاشته بود کنار. دادگاه گفت تا تکلیف مشخص بشه و اون فروشنده رو پیدا کنند، باید با هم کنار بیاید، اگر نمیتونید، اونجا رو پلمپ کنیم. ما که نمیتونستیم جایی بریم، این خانواده هم رفتند خونه فامیلاشون. چون صاحب خونشون جوابشون کرده بود. اون یکی هم گفت که من فعلا احتیاج ندارم. یه مدت گذشت، مادرم طاقت نیاورد و به رحمت خدا رفت. برگشتیم ده و توی قبرستون همینجا دفنش کردیم.
قطره اشکی از میون انبوه غم چشمهام پایین افتاد. کمی سکوت کردم و یاد حرفها و حدیثهای مردم افتادم. همون روزها که توی صورتم مرگ مادرم رو تسلیت میگفتند و پشت سرم من رو باعث و بانی مرگش میدونستند و میگفتند من دقش دادم. شاید هم راست میگفتند.
-مراسمات که تموم شد، برگشتیم شهر. بعد یه مدت دوباره سر و کله اون یکی صاحبخونه هم پیدا شد. میگفت تو خونه مردم کلافه شده، پولی هم نداره که برای اجاره یه خونه دیگه بده. بابا هم خونه رو تخلیه کرد و گفت، شما بشینید. بعدش هم دوباره رفتیم خونه فرزاد؛ برادرم!
@Maktabesoleimanisirjan
Aron Afshar - Madar.mp3
7.39M
#آرون_افشار
🎼 مادر
تقدیم به تمامی #مادران سرزمین❤️
گندم: همون روزها که توی صورتم مرگ #مادرم رو تسلیت میگفتند
@Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
الحمـــــدالله 😍🙏 https://harfeto.timefriend.net/16727645480333 ناشناس بنویسید 👆 همه رو میخونیم
❤️
ان شاالله قصدمون هست هر سه ماه یک مسابقه داشته باشیم تا خدا چی بخواد😊
.چشم صد درصد ان شاالله هم پیج هم کانالمون اطلاع رسانی می کنیم
اما فعلا پیشنهادمون شرکت در مسابقه کتابخوانی "حاج قاسمی که من می شناسم " هست😊
با ۶۰ تومان کتاب رو از فروشگاهمون تهیه کنید به سوالات اخر کتاب پاسخ داده ارسال کنید به شماره درج شده و شانس برنده شدن جوایز میلیونی این مسابقه رو به خودتون اختصاص بدید😍
ان شاالله یاور امام زمان باشند 😍🙏
https://harfeto.timefriend.net/16727645480333
هرچی دل تنگت میخواهد ناشناس بنویس👆 میخونیم ☺️
🌸 ⃟ ⃟☁️ #صبحدم 🌸 ⃟ ⃟☁️
🏝 در پناه نگاه زلالتان،
صبحی دیگر، جان گرفت
و به رخصت یاد آسمانیتان،
جهان، دوباره روشن شد
و عطر نفسهایتان،
سپیده را بیدار کرد
و نسیم محبتتان،
زندگی را جاری ساخت
شکر خدا
که در پناه شماییم
و دست نوازشگر و پدرانهی شما
بر سر ماست
شکر خدا که
با شما دل به دریا میزنیم
و از هیچ طوفانی،
هراسی به دل نداریم 🏝
#صبحتبخیرمولایمن
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#روزتونمهدوی
#صبحتون_بخیر
#امام_زمان
#سلام
┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄
🌱🌹مکتب سلیمانی #سیرجان👇
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
7.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌼 ﷽🌼🍃
#حدیث
💥 غیرتیهایی که هم منفور دیگرانند و هم منفور خدا !
#غیرت
#حدیث_روز
#سبک_زندگی_انسانی
⭐️🕊⭐️🕊⭐️🕊⭐️🕊⭐️
مکتب سلیمانی سیرجان 👇
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
#تربیت_فرزند
▪️ کارهای خانه برای کودکان در سه سالگی:
-جمع کردن اسباببازیها و قرار دادن آنها در جعبه مخصوص.
-مسواک زدن دندانها، شستن دست و صورت و خشککردن آنها، شانه کردن موها.
-درآوردن و پوشیدن لباسها با اندکی کمک.
-قرار دادن کتابها و روزنامهها در قفسه.
-قرار دادن دستمالها، بشقابها و قاشق و چنگالها روی میز.
-مرتب کردن صندلی خودشان پس از صرف غذا.
-تمیز کردن جاهایی که خودشان نامرتب کردهاند.
-قرار دادن ظروف کوچک در کابینت و برداشتن وسایل از کابیتهای پایین.
مکتب سلیمانی #سیرجان👇
ــــــــــــــــــــــــــ❤️ـــــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a