#عارفانه
🌱حاجاسماعیلدولابی:
از هر چیز تعریف کردند، بگو کار خداست
مال خداست؛ نکند خدا را بپوشانی
و آن را به خودت نسبت دهی که ظلمی
بزرگتر از این نیست!
@Maktabesoleimanisirjan
با شُهدا صحبَت کُنید
آنها صِدای شُما را به خوبی میشِنوند؛
و بَرایتان دُعا میکُنند
دوستی با شُهدا، دو طَرفه است
برایمان دعا کن حاجی . . .
🌱🌹مکتب سلیمانی #سیرجان 👇
┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
مکتب سلیمانی سیرجان
حسنا دستشو رو شونه ی ریحانه گذاشت و گفت: اما و اگر چیه دختر خوب! به خدا توکل کن! میگم از خدا بخواه
#رمان
🔴 (قسمت سیصد و هجده)
حسنا که برای جواب ریحانه به خاستگاری آقای فتاح بی صبرتر از خود ریحانه بود، از همون روز و چند ساعت بعد از حرف زدن با ریحانه، پیگیر جواب او به خاستگاری شد.
این پیگیری ریحانه رو متحیر و بهت زده کرد اما بهت زدگیش خیلی زود تبدیل به کلافگی و ناراحتی شد چون حسنا در هر فرصتی که در کنار ریحانه و با هم تنها بودن دم گوشش چند جمله ای درباره ی خوب بودن موقعیت آقای فتاح می گفت و به او تأکید می کرد باید امتحان کنه شانس خودشو با شرح دادن حقایق برای آقای فتاح.
حسنا عمیقاً باور داشت ریحانه باید درباره ی وضعیت خودش با آقای فتاح صحبت کنه و پیشنهاد اونو قبول کنه و برای علاقه مند کردن آقای فتاح به خودش تلاش کنه و در صحبت هاش با ریحانه هم این باور رو به او منتقل می کرد.
ریحانه برخلاف حسنا در خودش توان انجام این کارها رو نمی دید و علت اصرارهای حسنا رو هم درک نمی کرد و جوابش به حرفای حسنا سکوت بود. اما با این وجود، دلش کم کم به سمت و سوی تمایل و تسلیم شدن به عقیده ی او رفت.
حسنا موقعی که حس کرد ریحانه نسبت به قبول کردن نظرات او تمایل پیدا کرده، به ریحانه پیشنهاد داد با نازگل تماس بگیره و با او و آقای فتاح در پارک قرار بزارن و بعدش با هم به دیدن اون ها برن و حسنا موقع گفتن حقیقت در کنارش باشه تا ریحانه قوتی قلبی در کنار خود حس کنه.
ریحانه با اکراه حرفشو قبول کرد و همون شب در حالی که حسنا در کنارش نشسته بود به نازگل زنگ زد و با مشورت هم وعده ی ملاقات و گفتگو رو روز بعد ساعت 4 عصر تعیین کردن.
بیشتر از ریحانه حسنا خوشحال بود و عزمشو جزم کرده بود به قول خودش اجازه نده ریحانه لگد به بختش بزنه و با حرفاش باعث پشیمانی آقای فتاح بشه و در ذهنش برای اون ملاقات و گفتگو برنامه ها می چید.
اون دو روز که حسنا سرگرم و در پی راضی کردن ریحانه و بیشتر حواسش متوجه ریحانه بود، رضا با تعجب و وسواس خاصی به کارهای همسرش نگاه می کرد و کنجکاو بود بدونه حسنا چه چیزی دم گوش ریحانه پچ پچ می کنه و چرا بیشتر اوقاتش در کنار او هست. اما گرفتاری های شغلیش بیشتر از اون و براش مهم تر از اون بود که فرصت کنه به پچ پچ های در گوشی دو تا زن بپردازه.
دمای هوا و گرما در روزهای میانی فصل تابستان به اوج خودش رسیده بود و قدرت نمایی گرم خورشید رفت و آمد در ساعات میانی روز رو برای مردم سخت کرده بود.
حسنا ظهر اون روز سوئیچ ماشین رو از رضا که معمولاً با اون رفت و آمد می کرد، گرفت و به پیشنهاد او 1 ساعت زودتر از زمان وعده، عازم محل قرار شدن.
ترافیک ساعت 3 عصر نسبت به زمان غروب آفتاب و ساعات پایانی روز خیلی کمتر بود اما با این وجود 30 دقیقه طول کشید به پارک برسن.
پارک خلوت بود اما پیدا کردن صندلی که پرتوهای آفتاب روش پهن نشده باشه کمی دشوار بود.
تعدادی پسر و دختر جوون در گوشه و کنار پارک به خصوص نشسته رو صندلی های زیر سایه ی درختها دیده میشدن.
حسنا در حین پیاده روی برای پیدا کردن یه صندلی زیر سایه، با دیدن چندتا مرد نسبتاً جوون که وضع نامناسب ظاهرشون نشون می داد اعتیاد دارن زیرلب غرولوند می کرد و می گفت: عه عه خاک بر سرها به زندگی خودشون و خونوادشون که گند زدن الانم اومدن پارک رو به گند بکشن! نمی دونم پول این مواد رو از کجا میارن!! کلی پول بی زبون رو با خریدن مواد حروم می کنن بعد میگن بدبختیم بیچاره ایم فقیریم!! بیشتر به نظر میاد بیشعور باشین!
🔴(قسمت سیصد و نوزده)
ریحانه بی توجه به غرولوندهای حسنا، چشمش دنبال صندلی خالی زیر سایه می گشت. در حین قدم زدن و چشم چرخانی، چشمش به یه صندلی افتاد که سایه درخت بر سرش افتاده و دختر و پسر جوانِ روی اون نشسته بودن.
دختر و پسر از جا بلند شدن، کوله پشتی هاشونو رو دوش انداخت و دست در دست همدیگه از صندلی دور شدن.
ریحانه دستی به پیشانیش کشید و عرقشو گرفت و با اشاره ی کوتاه انگشت به صندلی، گفت: حسنا نگاه کن اون صندلی زیر سایه خالیه قبل از اینکه کسی بیاد بریم اونجا بشینیم.
حسنا یه آن تحلیل هاش درباره علل اعتیاد و وجود معتادا که بیشترش فحش و ناله و نفرین به فروشنده های مواد و بی مسئولیتی خانواده ها در مورد نوجوونا و هیجان طلبی کاذب و عاقبت نشناسی جوونا بود، رو فراموش و به صندلی نگاه کرد. گل صورتش شکفت و با سرعت خیره کننده ای به طرف صندلی رفت.
رو صندلی چند تا پوست بسته بندی بستنی بود که بستنی تازه ی روشون می گفت تازه داخلشون خورده شده.
حسنا دوباره غرولوند رو از سر گرفت و گفت: ادعای روشنفکری و باکلاسی دارن! هرکی مثل خودشون نباشه رو آدم حساب نمی کنن اما حتی عاجزن از اینکه آشغال چیزی که خوردن رو در سطل زباله بندازن!
بعد آشغال ها رو برداشت و به ریحانه گفت: تو بشین من اینارو تو سطل آشغال بندازم برمی گردم.
حسنا که از صندلی دور شد ریحانه گوشیشو از کیف درآورد و نشانی صندلی محل نشستنشون رو به نازگل اطلاع داد.
ریحانه بی توجه به زمان و مکان دوباره به چیزایی که می خواست به آقای فتاح بگه فکر کرد. وضعیت ظاهری دختر و پسر جوونی که لحظاتی قبل رو همین صندلی نشسته بودن، با موهای فرفری ریخته در صورت و لباس و شلوارهای تنگ و چسبان و کوله های آویزون از دوش، دوباره خاطرات پیرزاده و دوستاشو به جان مغز ریحانه انداخت. شیطان به قلبش هجوم آورد و برای فرار از فکر و خیالای آزاردهنده شروع به تکون دادن پاهاش با سرعت کرد.
حسنا که برگشت دوباره شروع به تکرار حرفایی که در این دو روز به خورد ریحانه داده بود کرد.
قبل از طولانی شدن حرفای حسنا، آقای فتاح و نازگل از راه رسیدن و ریحانه خوشحال شد که دیگه مجبور نیست به نظرات حسنا گوش بده.
بعد از سلام و احوال پرسی و تعارفات معمول و آشنا شدن حسنا و نازگل و عموش، حسنا که سر پا در کنار صندلی جایی که ریحانه نشسته بود، وایساده بود، چادرشو زیر گلوش محکم گرفت و گفت: آقای فتاح خانم فضلی میخوان با شما حرف بزنن و چند مورد رو بهتون بگن و ان شا الله بعدش قسمت باشه در مورد خواستگاری و آشنایی و این چیزا صحبت بشه. بعدش با گوشه ی آرنج نرم به بازوی ریحانه زد و با تکون دادن سر لب خوانی کرد با احتیاط همه چیزو بگو!
نازگل هم که کنار ریحانه نشسته بود اول نگاهی خیره به حسنا کرد و بعد لبخندی آروم آروم رو لبش نشست و گفت: عهه پس ماهم میریم یه دوری بزنیم و یه بستنی بخوریم تا شما راحت باشید!
ریحانه نگاهشو به زمین و آب دهانشو قورت داد و گلوشو صاف کرد و گفت: نیازی به رفتن شما نیست. با کمال احترام زیادی که برای آقای فتاح قائلم و علاقه ی قلبیم به نازگل جان باید بگم جوابم منفیه من قصد ازدواج ندارم. و این جوری یه دفه آب سردی بر سر داغ سه نفر نشسته رو صندلی ریخت!
ادامه این رمان هیجانی و زیبا هر شب حوالی ساعت۲۱ درکانال مکتب سلیمانی سیرجان👇
https://eitaa.com/Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
#آموزش_زبان_انگلیسی 📣توجه📣 توجه📣 📚📒آموزش زبان انگلیسی📒📚 تجربه لذت بخش یادگیری زبان انگ
محدودیت زبان من به معنای محدودیت جهان من است 🌏
🥰از یادگیری زبان انگلیسی لذت ببرید🥰
اگر درس زبان برای شما سخت است، دوره های ما را تجربه کنید. ✅
تجربه یادگیری آسان زبان در دوره های تخصصی مخصوص کودکان و نوجوانان 🔤
با ۴۰ درصد تخفیف تابستانه👌🏻
برای ثبت نام فقط سه روز دیگر فرصت باقیست⌛
❌ظرفیت محدود❌
ارتباط با کارشناس آموزش برای ثبت نام و تعیین سطح:
📱 09137697702
🆔 @Tayebeh_72
یه حدیث خوندم و چقدر این حدیث قشنگ بود
امام صادق علیه السَّلام میفرمایند:
هر گاه کسی بمیرد خداوند فرشتهای را به سوی دردمندترین عضو خانوادۀ او بفرستد و او دستی بر قلب او کشد و سوز و گداز غم را از یاد او ببرد که اگر چنین نبود دنیا آباد نمیشد.
برگرفته از اصول کافی
https://eitaa.com/Maktabesoleimanisirjan
خدا جونم...✨
برای همه دعا کنیم ...😍
@Maktabesoleimanisirjan
#همسرداری
◀️ تکنیک گوش دادن
🌱وقتی به صحبتها و گلایههای همسرتون گوش میدید به منظور اینکه نشون بدید به حرفهاش گوش میدید گاهی بگید: چهجالب، آها، خوب، اِ و ...
ارتباط کلامی با این واژهها و ارتباط چشمی با همسرتون موقع گوش دادن، بسیار بسیار در آرامش همسرتون موثره و شما رو پناهگاه و سنگ صبور خوبی تلقی میکنه.
اگر خوب و با توجه به صحبتهای همسرتون گوش ندید برداشت او این میشه که اونو درک نکردید و همین خودش عامل گلایه و تشنّج جدید میشه.
@Maktabesoleimanisirjan
#طب
🍃 آفتاب سوختگی
✍ یک مشت جو دو سر رو با ۸ قطره روغن اسطوخودوس داخل آب گرم بریزید در حمام به آرومی خودتونو با دست بشویید وبدن تونو به این ترکیب آغشته کنید.
@Maktabesoleimanisirjan