مکتب سلیمانی سیرجان
#رمان_عاشقانه #قسمت_بیستودوم وارد دانشگاه شدم. به طرف کتابخانه رفتم تا در مورد پایاننامهام تحقی
#رمان_عاشقانه
#قسمت_بیستوسوم
بعد از رسیدن به خانه، ملوک را دیدم که مشغول انجام کارهایش بود.
سلام و خسته نباشیدی گفتم، ملوک جوابم را با محبت داد و گفت:
_برای شب مهمان داریم. خانواده ی بی بی را دعوت کردم اگر کاری داری انجام بده.
- خانواده ی بی بی مگر چند نفراند !؟
- خب بی بی و نرگس شاید پسر بی بی هم بیاید.
به اتاق ام رفتم. بهتر بود که کمی به ملوک کمک کنم ولی باید از اتاق خودم شروع میکردم مشغول تمیز کردن و جمع کردن وسایل ام بودم.
که چشمم به چند عکس افتاد که در آتلیه با لباس شب گرفته بودم. بهتر بود آنها را از دیوار برمیداشتم.
آخر خیلی مزخرف بودند با آن ژست های لوس و لباس های باز...به قول ملوک جای این عکس ها در صندوقچه هست نه بر روی دیوار و جلوی دید عموم.
بالاخره کارهایم تمام شد. بیرون رفتم که ملوک لیست خریدی را به من داد تا کار خرید با من باشد.
بعد از خوردن چند لقمه سریع لباس پوشیدم و به فروشگاه رفتم و خریدهارا تمام و کمال انجام دادم.
نزدیک غروب بود که دیگر کاری نداشتم و همه چیز به لطف سلیقه ی ملوک آماده بود.
دوش گرفتم، بلوز و سارافن زیبا و پوشیدهای را انتخاب کردم تا جلوی عموی نرگس راحت باشم.
داخل اتاق سرگرم کارهایم بودم که صدای زنگ در آمد.
در را که باز کردم بی بی را دیدم،
مثل همیشه با رویی باز و لبخندی دلنشین، همراه نرگس به داخل آمدند.
در را باز نگه داشته بودم که نرگس با خنده گفت:
- ببند در را باد می آید.
- دیگر کسی نیست؟
- نه دیگر... یک عموی تنبل داشتیم. چون درسهایش را نخوانده بود ما هم تنبیه اش کردیم ودنیاوردیمش حالا نگران نباش من خودم یک لشکرام.
ملوک با خوش آمدگویی به طرفشان آمد و گفت:
- چرا؟.. پسرتان قابل ندانستند؟
- نه عزیزم،چون جمع خانم ها بود گفت: بهترِ نیایم تا راحت باشید.
دور هم نشسته بودیم.
ملوک و بی بی گرم صحبت بودند من هم با نرگس به اتاقم رفتیم.
وارد اتاق که شدیم اولین چیزی که نظرش راجلب کرد عکس پدرم بود.
به طرف عکس رفت و گفت:
_حاج آقا را یادم آمد...تو مسجد همیشه نقل های درشتی را به بچه ها میداد. میدانی تو بچگی بابایت را توی دلم چی صدا میکردم؟
با شیطنت گفتم:
- چشم ملوک روشن بابای ما تو دل شما چه اسمی داشت؟
- حاجی نقلی...تازه کلی بابایت را دوست داشتم. آخه هر موقع من را می دید برایم نقل سفارشی می آورد بین خودمان باشد حسمان دوطرفه بود...
- به به نرگس خانم از بچگی دلربا بودی، رو نمیکردی؟
- بله دیگر... می بینی نصف مذکرهای محله آواره اند نصف دیگرشان هم معلول شدند آثار عشق بنده است...من ناز می کنم آقایون ناز می کشند...ولی نمی دانم چرا زود منصرف می شوند... 🤪😂
- احسنت به اعتماد به نفس بالایت😂
🌴ادامه دارد....
═✧❁🌸❁✧═
مکتب سلیمانی سیرجان 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
«أللّٰهُمَّ فَرِّجْ عَنْ كُلِّ مَكْروب»
خدایا، غم هر غمزدهای را برطرف کن...
4_6023663470539441619.mp3
11.14M
#سحر_بیستوهفتم
✍ نقطه... سر خط...
این 👆 داستان همیشگیِ توست!
ای مهربان دلبرم
✦✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
10.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👈 از وقتی بدنیا اومدم تا الان، همش داری آبروداری میکنی...
👈 همیشه منتظر برگشتنِ ما هستی...
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
خدایا؛ گاهی مرا در آغوش بگیر... وقتی در محاصره ی مشکلاتم و تنها پناهگاهم تویی. وقتی تمام تلاشم را کرده ام ، خسته ام و دلم کمی سکوت می خواهد، کمی آرامش، کمی تسکین... بی خبر از راه برس و مرا بغل کن باور کن آدمِ جا زدن نیستم! اما؛ از یک جایی به بعد ، بگو که با هم درستش می کنیم، از یک جایی به بعد، خودت برایم معجزه کن!🌱
امام كـاظـم عليهالسلام
إنّ للّهِ عِباداً في الأرضِ يَسْعَونَ في حوائجِ النّاسِ، هُمُ الآمِنونَ يَومَ القِيامَةِ.
خدا را در زمين بندگانى است كه براى رفع نيازهاى مردم مىكوشند. اينان در روز قيامت در امان هستند.
📚 بحار الأنوار، ج٧۴، ص٣١٩،
@Maktabesoleimanisirjan
5.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سخت ترین غصه ها،
از دست دادن فرصت هاست...🥺
@Maktabesoleimanisirjan