eitaa logo
مکتب سلیمانی سیرجان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
4.8هزار ویدیو
43 فایل
🎨 انجام طرح های گرافیکی(پوستر،بنر و..) 💌 تولید و نشر محتوای اعتقادی ،تربیتی... ارتباط با ادمین؛ تبلیغ نداریم @Ahmadif313 💓دریافت صدقات و نذورات جهت کمک به نیازمندان تحت پوشش خیریه مون: 6037991772811521
مشاهده در ایتا
دانلود
یه جا خدا میگه؛ «لاتَخَفْ وَ لاتَحْزَنْ إِنّا مُنَجُّوک» از چیزی که هنوز اتفاق نیفتاده نترس و غمگین نشو، خودم کنارتم🤍🌱 @Maktabesoleimanisirjan
دعای روز بیست و هشتم ماه مبارک رمضان🌙 @Maktabesoleimanisirjan
بسیجی خامنه ای بودن از سرباز خمینی بودن سخت تر است و صد البته شیرینی بیشتری هم دارد... ما نه امام را دیدیم نه شهدا را با این حال هم پای امام مانده ایم هم میخواهیم شهید شویم به این فکر میکنم این شانه ها تا به کی تحمل این بار مسئولیت را خواهند داشت ؟ و این قلب تا به کی خون دل خواهد خورد ؟ میدانی ؟ غربت بسیجی های خامنه ای را تنها آغوش مهدی تسکین خواهد بود اللهم عجل لولیک الفرج🤲🏻 @Maktabesoleimanisirjan
10.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چقدرررر این حس و حال ، قشنگ و دلچسبه☺️😍 @Maktabesoleimanisirjan
تحدیر_+جزء+بیست+و+هشتم+قرآن+کریم+.mp3
3.99M
🔹فایل صوتی تحدیر (تندخوانی قرآن کریم) 💢 استاد معتز آقایی 💢 قرآن کریم @Maktabesoleimanisirjan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مکتب سلیمانی سیرجان
#رمان_عاشقانه #قسمت_بیست‌وچهارم آن شب کلی با صحبت های نرگس حالم خوب شد. اصلا دوست داشتم این حال نا
یاد مشهد لبخندی روی لبم انداخت و با ذوق گفتم: - آره حتما میام. نرگس با شیطنت گفت: - تو که اسم ننوشتی! حالا اگر جا باشد شاید کاروان پرشده! - جدی میگی؟ یعنی برای یک نفر هم جای خالی نیست؟ نرگس با خنده گفت: - حالا گریه نکن میرویم از حاج آقا میپرسیم، اگر قرار شده باشد تو را در چمدانم بگذارم میگذارم ولی بدون تو به مشهد نمیروم. باهم بیرون آمدیم یکی از بچه ها نرگس را صدا کرد. نرگس با دست اتاق آن طرف حیاط مسجد را نشانم داد و گفت: - اتاق حاج آقاست تو برو بپرس من الان می آیم. به طرف اتاق رفتم. از پنجره شیشه ای در، پسر جوانی را دیدم که پشت میز نشسته بود و در حال نوشتن هرچه نگاه کردم، روحانی که نرگس می گفت راندیدم معطل ایستاده بودم که نرگس آمد. - چرا نرفتی داخل!؟ - حاج آقا نیستند یه آقا داخل بودند من نرفتم. - این موقع که باید مسجد باشد بیا ببینم. نرگس در زد وهمراه هم به داخل اتاق رفتیم. نرگس رو به پسر جوان کرد و گفت: _سلام حاج آقا خسته نباشید برای ثبت نام مشهد آمدیم. پسر جوان که سرش پایین بود و احساس میکرد نرگس تنهاست گفت: - سلام بر شما تو چند بار اسم می‌نویسی دختر!؟ نرگس با خنده گفت: - دوستم میخواهد اسم بنویسد. پسر جوان سرش را کمی بالا آورد، به محض دیدن من دوباره سرش را پایین انداخت. سلام کردم. آرام جوابم را داد و گفت: - بفرمایید بنشینید تا من لیست مسافرها را بیاورم. ما روی صندلی نشستیم. که پسر جوان از پشت میز بلند شد و برای برداشتن چیزی به طرف کمد میرفت. برای لحظه ای چشمم به کفش‌هایش افتاد. همان کفش هایی بودند که در جاکفشی مسجد دیدم واکس زده و تمیز ... نگاهم به حاج آقا افتاد. بسیار خوش پوش و خوش چهره بود. اگر نرگس نگفته بود فکر نمیکردم این پسر جوان روحانی باشد! ولی هنوز برایم سئوال بود. او که برای سلام کردن به من حتی درست نگاهم نکرد چطور با نرگس راحت بود؟ دفتری را از کمد برداشت وپشت میزش نشست. نرگس سریع پرسید: - کاروان پرشده یا نه ؟ - نه هنوز برای زائر شدن جا هست. شما چند نفر هستید و به چه نامی ثبت کنم؟ من که تحت تأثیر صدای فرد روبه رویم قرار گرفته بودم آرام گفتم: _یک نفر هستم. هنوز حرفم تمام نشده بود که نرگس پرید وسط صحبتم و گفت: _لشکر ما یک نفر است. حاج آقا جوری اسمش را بزن که کنار من باشد ما عقب اتوبوس نمیتوانیم بنشینیم گفته باشم! حاج آقا گفت: _چشم، به چه نامی ثبت کنم؟ نرگس سریع گفت: -رها علوی... من هُل شده گفتم: - نه!... اسمم زهراست. ثبت کنید زهرا علوی... "سید علی" " اسم زهرا هر دهانی را معطر میکند ذکر زهرا هر جهانی را منور میکند " درسته... اسم دختر حاج آقا علوی زهرا بود. حاج آقا همیشه زهرابانو صدایش می کرد. عصرهایی که با پدرش کنار حوض مسجد با قایق های کاغذیش تنها بازی می کرد را خوب یادم هست. دردانه ی بابا، زهرای بابا، زهرابانوی من را حاج آقا همیشه بر لب داشت. حاج آقایی که به هیچ پسر بچه ای اجازه ی بازی با دخترش را نمیداد. با صدای نرگس که شبیه به داد بود به خودم آمدم. _وااااای دختر تو اسم به این قشنگی داشتی پس چرا گفتی رها صدایت کنیم؟؟ +چند سالی هست که دوستانم رها صدایم می کنند ولی اسم شناسنامه ام زهراست. نرگس با ذوق دستانش را به هم میزند و میگوید: - من عاشق اسم زهرا هستم. از حالا دیگر ما هم زهرا صدایت می کنیم. عموجان ثبت کردی به نام زهراعلوی!؟.... "زهرا بانو" عمو.... حاج آقا عموی نرگس بود؟ پس برای همین با هم راحت صحبت میکردند؟ حاج آقا همان طورکه به لیست زیر دستش نگاه می کرد گفت: - بله ثبت شد ان شاالله تاریخ و ساعت حرکت کاروان را اطلاع م دهیم. تشکری کردیم و بیرون آمدیم. که نرگس گفت: - زهراجان... برای من جدید بود خیلی وقت بود کسی زهرا صدایم نکرده بود شاید بعد حاج بابا دیگر کم کم زهرا هم فراموش شده بود. با ذوق گفتم: -بله -هیچی گفتم تمرینی کرده باشم اسمت تو دستم بیاد... به این لوس بازی های با مزه ی نرگس خندیدم باهم برای نماز آماده شدیم . 🌴ادامه دارد.... ═✧❁🌸❁✧═ مکتب سلیمانی سیرجان 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دیگه آخر میهمانی بهترین میزبان رسید
15.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👈 ماه خدا داره به پایان می‌رسه! تا فرصت هست از این ماه استفاده کنیم... https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a