eitaa logo
مکتب سلیمانی سیرجان
1.2هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
5.3هزار ویدیو
43 فایل
🎨 انجام طرح های گرافیکی(پوستر،بنر و..) 💌 تولید و نشر محتوای اعتقادی ،تربیتی... ارتباط با ادمین؛ تبلیغ نداریم @Ahmadif313 💓دریافت صدقات و نذورات جهت کمک به نیازمندان تحت پوشش خیریه مون: 6037991772811521
مشاهده در ایتا
دانلود
مکتب سلیمانی سیرجان
#به_وقت_رمان #پارت72 بی‌توجه به حرفش می‌پرسم: -ببینم، بین بابام و ستاره چی بوده که انقدر از بابام ب
روی تابوت ارمیا هم همین را نوشته اند. تابوت هیچکدام اسم ندارد؛ فقط یک شماره است. یعنی ارمیا و مرضیه را با همین شماره سه رقمی می‌شناسند؟ دست روی تابوت ارمیا می‌کشم و تازه بغضم باز می‌شود. یاد تعزیه می‌افتم و شعر مداح که می‌گفت: -مدتی سینه زد و اشک فشاند، آه کشید/ گرد گودال طواف بدن اکبر کرد... دوست دارم تابوت را باز کنند که ارمیا را ببینم. آن موقع که دیدمش، بدنش هنوز گرم بود. چشمانش هنوز نیمه‌باز بودند. خودم چشمانش را بستم. دلم می‌خواست بگویم خیالت راحت، ستاره دستگیر شده اما لال شده بودم. همانطور که الان هم لال شده ام. عمو در گوشم می‌گوید: -بچه‌های حشدالشعبی براشون دوتا کفن خریدن و به ضریح متبرک کردن. هواپیما تیک‌آف می‌کند و من در این فکرم که ارمیا نه ایرانی بود، نه آلمانی. ارمیا آسمانی بوده و هست. مرز برای آدم‌هایی مثل ارمیا معنا ندارد. مرزها اعتبارهای زمینی و خاکی اند. کسی که آسمانی باشد، در قید و بند مرزها نیست. برایش فرقی ندارد کجا باشد، هرجا برود آنجا را تبدیل می‌کند به میدان جهادش. ارمیا حریف تمرینی ام بود؛ حتی بعد از آمدن آرسینه. می‌خواست من قوی بشوم؛ حتما برای همین روزها. حتما برای همان چند دقیقه که نگذارم ستاره در برود. اوایل موقع مبارزه با ارمیا، عمدا طوری مبارزه می‌کرد که من اذیت نشوم. ضربه نمی‎زد، من هم اعصابم خرد می‌شد و تا می‌خورد می‌زدمش. می‌گفتم چرا درست مبارزه نمی‌کنی؟ می‌خندید و می‌گفت: -مرد که روی زن دست بلند کنه مرد نیست! حرصم می‌گرفت و بیشتر می‌زدمش. یک روز دیگر ذله شد، پایم را که بالا بردم تا یک ضربه پهلو نثارش کنم، مچ پایم را گرفت و پیچاند طوری که با صورت زمین خوردم و از آنجا به بعد مبارزه‌مان جدی‌تر شد. مبارزه‌مان هم ساعت‌های تعطیل باشگاه ستاره بود. می‌رفتیم و انقدر به در و دیوار و کیسه بوکس مشت و لگد می‌زدیم که دست و پایمان کبود می‌شد. بعد باشگاه هم معمولا بستنی مهمانم می‌کرد. الان هم دلم می‌خواهد انقدر بکوبم روی تابوتش که بلند شود و گارد بگیرد تا مبارزه کنیم. دلم می‌خواهد با هم کل‌کل کنیم، حرف بزنیم، بحث کنیم... اما نمی‌شود. ارمیا برای همیشه من را تنها گذاشته است. دلم می‌خواهد بگویم چقدر کمرم درد می‌کند. اصلا مثل بچه‌ها جیغ و داد راه بیندازم و گریه کنم؛ شاید ارمیا اینطوری دلش به رحم بیاید. یکبار از همان تاب کذایی خانه عزیز افتادم. هنوز پنج سالم هم نبود شاید... تاب پشتی نداشت، از پشت سر برگشتم و افتادم روی ایوان، از ایوان هم افتادم کف حیاط. جیغم به هوا رفت و ارمیا که خانه عزیز بود، از اتاق بیرون دوید که ببیند چی شده. بیچاره برقش گرفته بود انگار. عزیز را صدا زد و دوید طرف من که فقط گریه می‌کردم. عزیز بلندم کرد و من را برد به اتاق. من یکی یکدانه اش بودم و ترسیده بود از دستش بروم. عزیز زیاد برای من نگران می‌شود. همانطور که عزیز من را بغل گرفته بود و می‌بوسید و نوازش می‌کرد، ارمیا یک تکه یخ آورد که بگذارم روی پیشانی ام تا ورم نکند و بعد دوزانو و سربه‌زیر نشست مقابلم. انگار که او من را از تاب انداخته.  الان هم دلم می‌خواهد ارمیا همانطوری سربه‌زیر و مظلوم بنشیند و به گریه و درد و دلم گوش کند. من این روزها او را کم دارم. بیشتر از همیشه باید باشد و هست، اما با یک بدن سرد و پر از گلوله و زخم. دوست دارم برای ارمیا زار بزنم اما نمی‌شود بین این همه مرد. دوست دارم خودم برایش مداحی کنم و سینه بزنم. بچه که بود، محرم‌ها بیشتر می‌آمد خانه عزیز که با آقاجون برود حسینیه. آقاجون هم که دید شرکت کردن در دسته عزاداری را دوست دارد، برایش یک زنجیر کوچک خرید. پدرش که دید، حسابی دعوایش کرد؛ ارمیا هم زنجیر کوچکش را داد به من. اتفاقا صدایش هم بد نبود. با آقاجون که از هیئت برمی‌گشتند، شعرها را برای من می‌خواند. شاید اگر پدرش می‌گذاشت، مداحی می‌شد برای خودش! اما پدرش دوست نداشت ارمیا فضای دینی داشته باشد. چقدر هم که به خواسته اش رسید! پسرش شهید شد! @Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
#به_وقت_رمان #پارت73 روی تابوت ارمیا هم همین را نوشته اند. تابوت هیچکدام اسم ندارد؛ فقط یک شماره اس
صدای ارمیا در گوشم پیچیده است. ارمیا دوست داشت آواز خواندن را؛ اما شاید فقط برای من می‌خواند. گاهی دستش می‌انداختم که این شعرهای عاشقانه را برای چه کسی می‌خوانی؟ و ارمیا هم با پررویی جواب می‌داد: "برای عشقم!" و هیچ‌وقت نمی‌گفت عشقش کیست؛ تا الان که خودم فهمیده ام. -کجایی ای که عمری در هوایت نشستم زیر باران‌ها؟ کجایی؟/ اگر مجنون اگر لیلا، غریبم در بیابان‌ها؛ کجایی؟ این شعر را که می‌خواند عشق می‌کرد. از ته دلش می‌خواند. حالا من هم دوست دارم برایش بخوانم؛ اگر نگاه‌های زیرچشمی عمو و بقیه بگذارد. هواپیما در ایران می‌نشیند و گفت‌وگوی من و ارمیا تمام می‌شود. به زحمت از تابوت ارمیا جدایم می‌کنند. در فرودگاه شهید بهشتی اصفهان، چند ماشین نظامی با چراغ‌های گردان مقابل هواپیما صف کشیده اند و مقابلشان مردهایی مسلح و آماده درگیری با لباس مشکی نیروهای ویژه و چهره‌های پوشیده ایستاده اند. این همه آدم آمده اند استقبال ما؟ مثل فرودگاه بغداد، بدون تشریفات معمول سوار یک ون در محوطه باند می‌شویم. تا زمان سوار شدن، چشمم به در هواپیماست که تابوت ارمیا و مرضیه را بیرون می‌آورند یا نه. شیشه‌های ون مثل قبل دودی‌ست و حتی از داخل هم طوری پرده کشیده اند که به هیچ وجه بیرون را نبینیم. بعد از تقریبا چهل و پنج دقیقه، ماشین متوقف می‌شود و در حیاط یک خانه دو طبقه پیاده می‌شویم. اولین نفری که می‌بینم، لیلاست که درآغوشم می‌گیرد و تسلیت می‌گوید. حوصله حرف زدن ندارم. فقط سرم را تکان می‌دهم. لیلا هم که خستگی و درد را از چهره‌ام می‌خواند، به مرد میانسالی که کنارش ایستاده است می‌گوید: -آقای خلیلی، اتاق آقای منتظری رو نشونشون بدید لطفا. و من را دنبال خودش می‌برد داخل خانه. این خانه هم اثاثیه زیادی ندارد. لیلا اتاقی را که فقط یک تخت و میز و دو صندلی در آن است نشانم می‌دهد: -ببخشید عزیزم. دو سه روز باید قرنطینه باشی تا خیالمون بابت امنیت خودت و مسائل دیگه راحت بشه. با نگرانی می‌گویم: -من می‌خوام خاکسپاری ارمیا شرکت کنم! -فعلا ارمیا و مرضیه توی سردخونه هستن. تا مراحل اداری‌شون انجام بشه و به خانواده‌هاشون خبر بدیم قرنطینه تو هم تموم شده. روی تخت می‌نشینم و از درد سینه ام به خودم می‌پیچم. لیلا متوجه می‌شود و می‌گوید: -خوبی؟ -خوبم. فقط یکم بدنم کوفته‌ست. لیلا به میز اشاره می‌کند که دو ظرف غذا روی آن گذاشته اند: -بیا ناهار بخور، صبح تا حالا فکر کنم هیچی نخوردی. میل ندارم؛ اما به اصرار لیلا پشت میز می‌نشینم. همین دیروز با مرضیه داشتم ناهار می‌خوردم، امروز مرضیه در سردخانه است و من با همکارش سر ناهار نشسته ام! لیلا لبخند عصبی ام را می‌بیند و اشتهایش کور می‌شود. یکی دو لقمه به زور می‌خورم و دست می‌کشم. اصلا اشتها ندارم. لیلا که رفتار عصبی ام را می‌بیند می‌گوید: -چیزی شده عزیزم؟ درحالی که سعی دارم جلوی خودم را بگیرم که گریه نکنم می‌گویم: -دیروز همین موقع با مرضیه ناهار می‌خوردیم... لیلا آه می‌کشد: خیلی وقت نیست می‌شناسمش. اما از وقتی شناختمش، تا یادم می‌آد آرزوش شهادت بود. راستش من نیروی عملیات نیستم، اما دیدم بچه‌های عملیات یه صفای خاصی دارن؛ یه حالت مشتی و با مرام. مخصوصا که از بقیه به شهادت نزدیک‌ترن. مرضیه هم یکی از اونا بود. یک موبایل به من می‌دهد و می‌گوید: -بیا با مادربزرگت صحبت کن که نگران نشن. بگو همه چیز خوبه، بقیه هم رفتن زیارت. شماره عزیز را می‌گیرم. عزیز بی‌خبر از همه جا، با شنیدن صدای من ذوق می‌کند: -سلام عزیزم. زیارتت قبول! سعی می‌کنم صدایم گرفته نباشد: -سلام دورتون بگردم. خوبین؟ -ممنون. شما خوبین؟ مامان، بابا، آرسینه همه خوبن؟ -الحمدلله. رفتن زیارت. من هتلم. -چرا صدات گرفته مادر؟ -خسته‌م، خوابم می‌آد. -عزیزم برو بخواب مادر. خیلی هم برای من دعا کن. -چشم عزیز. کاری ندارین؟ -نه فدات بشم. خدا نگهدارت. -خدا حافظ. لیلا چند کاغذ و یک خودکار مقابلم می‌گذارد و می‌گوید: -اگه حال داشتی، تمام اتفاقایی که توی عراق افتاد، مخصوصا حوادث خونه امن رو اینجا مو به مو بنویس. احتمالا شب کارشناس پرونده می‌آد اینجا، باهات کار داره. و می‌رود و من را با انبوه فکر و خیال تنها می‌گذارد؛ با خیال ارمیا و مرضیه، ستاره و پدر و مادرم. کاغذها را جلو می‌آورم و نگاهشان می‌کنم. از من انتظار دارند چه بنویسم؟ خودشان که وقتی آمدند همه چیز را دیدند. انبوهی از حرف در دلم تلنبار شده اما دستم به قلم نمی‌رود. انگار می‌ترسم سدی که مقابل غصه‌هایم ساخته ام ترک بردارد و سیلاب راه بیفتد. مثل دانش‌آموزی که در جلسه امتحان نشسته اما چیزی برای نوشتن به ذهنش نمی‌آید به برگه نگاه می‌کنم. @Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
#به_وقت_رمان #پارت74 صدای ارمیا در گوشم پیچیده است. ارمیا دوست داشت آواز خواندن را؛ اما شاید فقط ب
هیچوقت اینطوری نبودم. همیشه چیزی برای نوشتن داشتم. در مدرسه، سر زنگ انشا اولین نفر بودم که انشایم را تمام می‌‎کردم تا بخوانمش. اما حالا دوست ندارم بنویسم. بنویسم مرضیه خودش را سپر من کرد و من برخورد گلوله‌های سربی داغ را با بدنش حس کردم؟ بنویسم جلوی چشمم افتاد روی زمین و چشم‌هایش را بست؟ بنویسم از کنار جنازه اش رد شدم و رفتم که جان خودم را نجات بدهم؟ خاک بر سر من... خاک بر سر من که هنوز زنده ام. خاک بر سر من که جان عزیز مرضیه فدای من شد. من انقدر ارزش نداشتم که فرشته ای مثل مرضیه برایم قربانی شود. صدای گلوله‌هایی که به مرضیه خوردند در گوشم می‌پیچد و همزمان، ضرباتش را حس می‌کنم. نمی‌دانم مرضیه دردش گرفته یا نه؟ شنیده ام شهدا موقع شهادت درد نمی‌کشند، چون امام حسین علیه السلام را می‌بینند و انقدر محو دیدن روی ماه امام می‌شوند که درد یادشان می‌رود. یعنی آن لحظه که مرضیه جان داده، امام حسین علیه السلام آن جا بوده اند و من حواسم نبوده؟ شاید اگر من هم دقت می‌کردم حضور امام را می‌فهمیدم. تا عصر، سرم را کمی روی همان برگه‌ها می‌گذارم و می‌خوابم و بعد از نماز مغرب، لیلا می‌گوید آماده باشم که کارشناس پرونده را ببینم. می‌دانم منظورش مرصاد است و حوصله دیدنش را ندارم؛ چون من را به یاد شهادت ارمیا می‌اندازد. اما بر خلاف میلم، در می‌زند و پشت سر لیلا، با عصا وارد می‌شود. پشت میز می‌نشینند و مرصاد می‌گوید: -بازم بابت برادرتون تسلیت می‌گم. هیچ نمی‌گویم. نگاهی به برگه‌ها می‌اندازد و می‌گوید: -لطفا هرچی یادتونه بنویسید. برای تکمیل پرونده بهش نیاز داریم. فقط سرم را تکان می‌دهم. آمده بود که همین را بگوید؟ ادامه می‎دهد: -بعد از این که از قرنطینه خارج شدید، نباید با هیچ کس درباره اتفاقات توی عراق صحبت کنید. اگر کسی از موقعیت ستاره و منصور پرسید، مثل همیشه بگید سر کار هستن یا مسافرتن. فعلا تا زمان اجرای حکم، بجز اقوام نزدیک کسی نباید درباره دستگیری‌شون بدونه. به مادربزرگ و پدربزرگتون هم بگید یه مشکلی پیش اومد و دم مرز بازداشت شدن. درباره شهادت ارمیا هم، بگید اومده بوده زیارت که توی حادثه تروریستی شهید شده. متوجهید؟ باز هم سر تکان می‌دهم. این‌ها را لیلا هم می‌توانست بگوید. مرصاد می‌پرسد: -ببینم، فکر می‌کنید ستاره برای چی توی حمله به اون خونه شرکت کرد، درحالی که خطر زیادی براش داشت؟ دستم را روی صورتم می‌گذارم و یاد حرف‌های ستاره می‌افتم. مرصاد طوری نگاه می‌کند که انگار مطمئن است جواب سوالش را فقط من می‌توانم بدهم. به سختی لب باز می‎کنم: -ستاره ارمیا رو کشت... -یعنی اومده بود که ارمیا رو بکشه؟ سرم را پایین می‌اندازم. از یادآوری حرفی که ستاره درباره پدر و مادرم زد قلبم تیر می‌کشد. آرام می‌گویم: خودشم می‌دونست کارش خطرناکه. ولی گفت... وقتی طیبه... یعنی مادر من... توی اون اتوبوس می‌سوخت... نتونسته جون دادنش رو ببینه... حالا می‌خواست مردن من رو ببینه... نفسم را بیرون می‌دهم. برای گفتن این جمله تمام رمقم رفت. درد در سینه ام می‌پیچد و چهره ام جمع می‌شود از درد. مرصاد با شنیدن جمله ام جا می‌خورد و می‌گوید: -چرا این رو زودتر نگفتید؟ با اخم نگاهش می‌کنم که یعنی چرا انتظار بیخود داری از من؟ تعجبش را کنترل می‌کند و می‌پرسد: -مطمئنید؟ همین رو گفت؟ -بله. -خودتون چه برداشتی از این حرف دارید؟ دوست دارم سرش داد بزنم و بگویم اگر جای من بودی، بعد از این همه فشار عصبی پشت سر هم، آخر کار چقدر برایت قدرت تحلیل می‌ماند که جملات بی‌سر و ته ستاره را تحلیل کنی؟ فقط سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم: -نمی‌دونم. -پس اومده بود که شما رو هم بکُشه. فکر می‌کنید چرا؟ باز هم جواب نمی‌دهم. می‌گوید: -شما شاه‌کلید این پرونده بودید خانم منتظری. هم برای ما، هم برای اون‌ها. انقدر مهم بودید که یه مامور تو حد و اندازه ستاره، بخاطر کشتن شما و کینه از شما خودشو توی دام بندازه. این حرف‌هایش باید من را خوشحال کند؟ نمی‌فهمد من الان اعصاب شنیدن این حرف‌ها را ندارم؟ سکوتم را که می‌بیند می‌فهمد تمایلی به ادامه گفت و گو ندارم. از جیبش چیزی در می‌آورد و روی میز می‌گذارد. مشتش بسته است و نمی‌دانم چه چیزی از جیبش درآورده است. آرام می‌گوید: -ببخشید اینو می‌گم، اما ستاره ارمیا رو شهید نکرد. مشتش را باز می‌کند. دو مرمی گلوله داخل مشتش است. می‌گوید: -اینا، فقط دوتا از گلوله‌هایی هست که بچه‌های پزشکی‌قانونی از بدن ارمیای خدا بیامرز درآوردن. @Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
#به_وقت_رمان #پارت75 هیچوقت اینطوری نبودم. همیشه چیزی برای نوشتن داشتم. در مدرسه، سر زنگ انشا اولین
با شنیدن این حرفش سرگیجه می‌گیرم. کاش می‌شد با سلاح کمری خودش یکی از همین گلوله‌ها را به سرش می‌زدم که انقدر رک و راحت برای من درباره برادر شهیدم حرف نزند. به یکی از مرمی‌ها اشاره می‌کند: -این تیر اسلحه یوزی هست. حتما یه چیزایی درباره‌ش می‌دونید. مردهای مسلحی که به خونه حمله کردن از این سلاح استفاده می‌کردن و اکثرا هم عضو داعش بودن. به مرمی دیگر اشاره می‌کند و می‌گوید: -این یکی تیر زیگ‌زائور هست؛ سلاحی که ستاره داشت. فقط دوتا تیر زیگ‌زائور توی بدن ارمیا بود؛ یکی به سرش و یکی هم به سینه‌ش خورده بود. اما طبق گزارش پزشکی قانونی، هیچکدوم این تیرها باعث شهادت ارمیا نشده بود و ارمیا زودتر به شهادت رسیده بود. ستاره اینا رو فقط برای تخلیه کردن خشمش زد. بدن ارمیا پر از تیر اسلحه یوزی بود. خودش هم می‌فهمد دارد این حرف‌ها را مقابل من که خواهر ارمیا هستم می‌گوید؟ سرم بیشتر گیج می‌رود و با دست سرم را می‎گیرم. ناگاه یاد وقتی می‌افتم که ستاره می‎خواست با تیر بزندم و سلاحش شلیک نکرد. می‌پرسم: -اما ستاره می‌خواست بهم شلیک کنه، ولی خشابش تموم شد و نتونست. پس غیر اینجا کجا تیراندازی کرده که خشابش تموم شده؟ نیشخند می‌زند و می‌گوید: -با بررسی‌هایی که ما داشتیم، خواست خدا بوده که سلاح ستاره فرسوده باشه و قبل از شلیک به شما گیر کنه. زیگ‌زائور کلا همینطوره، گاهی گیر می‌کنه. اگر آن سلاح گیر نمی‌کرد، من هم الان پیش ارمیا و مرضیه بودم. چرا زنده مانده ام؟ دیگر نمی‌توانم حرف‌های مرصاد را تحمل کنم. مرصاد هم متوجه می‌شود که اذیتم کرده است و بلند می‌شود: -ببخشید، نمی‌خواستم ناراحتتون کنم. با اجازتون، من برم. مرمی‌ها را روی میز می‌گذارد و می‌خواهد برود که صدایم را بلند می‌کنم و می‌گویم: -باید با ستاره و منصور حرف بزنم. مرصاد کمی برمی‌گردد و می‌گوید: -فعلا ممنوع‌الملاقاتن. باید مراحل بازجوییشون کامل بشه. باز هم اصرار می‌کنم: -من باید حتما ببینمشون. حتی شده برای پنج دقیقه. -فعلا نمی‌شه. اگه زمانی امکانش فراهم شد خبرتون می‌کنیم. و می‌رود. از برخوردش لجم می‌گیرد. دست می‌گذارم روی مرمی‌هایی که بدن ارمیای من را شکافته اند. لیلا دستش را روی دستم می‌گذارد و می‌گوید: -می‌دونم ناراحتت کرد. اما اقتضای کار ماست که رک باشیم. درضمن، روی تو جور دیگه ای حساب کردیم. تو ثابت کردی قوی هستی. دوست دارم بگویم انقدر قوی نیستم که یک نفر بنشیند و راحت بگوید برادرم چطور شهید شده است. شاید هم باید به مرصاد حق داد. مامورهایی مثل مرصاد، اگر بخواهند احساسی باشند کار از دستشان درمی‌رود. لیلا می‌گوید: -کار ما اینطوریه که اول با دل انتخاب می‌کنی، باید دلت رو بذاری وسط، اما بعدش که واردش شدی فقط باید با عقل پیش بری. وگرنه خراب می‌شه همه‌چیز. مرمی‌ها را در دستم می‌فشارم. سردند؛ اما حتما وقتی داشتند پوست و گوشت ارمیای من را می‌شکافتند داغ بوده اند. آب کرده اند و جلو رفته اند. سرم را از درد و غصه روی میز می‌گذارم. لیلا سرم را می‌بوسد و می‎گوید: -می‌دونم خیلی سخته؛ امیدوارم خدا کمکت کنه تا باهاش کنار بیای. به این فکر کن که ارمیا الان جای بدی نیست. می‌دانم جای بدی نیست، اما کنار من هم نیست. من الان به ارمیا نیاز دارم. هیچ کس به اندازه ارمیا من را نمی‌فهمد. ارمیا من را بلد بود؛ تمام مارپیچ‌ها و کوچه‌پس‌کوچه‌های قلب و ذهنم را. راستی قرار بود درباره همه این مسائل برایم توضیح دهد... از لیلا می‌پرسم: -ببینم، اصلا ارمیا با شماها چکار داشت؟ قرار بود خودش برام توضیح بده... -چندسال بعد رفتنشون به آلمان، بچه‌های ما اونجا با ارمیا مرتبط شدن و ارمیا با اسم جهادی اویس با ما شروع به همکاری کرد. وقتی هم تو رفتی آلمان، دیدیم اویس یا همون ارمیا، بهترین کسیه که هم هوای تو رو داشته باشه و هم ستاره رو. -اون عکسی که آریل برام فرستاد عکس کی بود؟ لیلا سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید: -دوست ارمیا بود. متاسفانه لو رفت و شهید شد. لیلا می‌خواهد برود که صدایش می‌زنم: -می‌شه یه مسکن برام بیارین؟ -چرا؟ -بدنم خیلی درد می‌کنه. لیلا جلو می‌آید و می‌پرسد: -دستت؟ -هم دستم، هم پهلوم. با تردید سرش را تکان می‌دهد و می‌رود دنبال مسکن. مطمئنم دنده‌هایم آسیب دیده اند؛ اما فعلا نمی‎خواهم کسی بفهمد و خانه‌نشینم کنند. می‌خواهم در خاکسپاری ارمیا باشم. دنده را که نمی‌شود گچ گرفت؛ باید یک گوشه بخوابم تا جوش بخورد. باز هم استخوان بالاخره جوش می‌خورد، اما داغ ارمیا هیچوقت سرد نمی‌شود. https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
مکتب سلیمانی سیرجان
#به_وقت_رمان #پارت76 با شنیدن این حرفش سرگیجه می‌گیرم. کاش می‌شد با سلاح کمری خودش یکی از همین گلول
دوم شخص مفرد به نظرت کارم اشتباه بود؟ نباید اون مرمی‌ها رو نشونش می‌دادم؟ واقعا قصد بدی نداشتم. حس کردم این کارم شاید کمکش کنه. راستش، این حسرتی بود که به دل خودم مونده بود. وقتی شهید شده بودی دل نداشتم گزارش پزشکی قانونی رو بخونم و بفهمم دقیقا چطور شهید شدی. بارها شده بود برم جنازه دوست‌ها و همرزم‌های شهیدم رو ببینم، اما تو فرق داشتی. تو خواهرم بودی... نتونستم. ندیدم و حسرتش به دلم موند. دونستنش یه طور آدم رو می‌سوزونه، ندونستنش یه جور. با خودم گفتم شاید اگه خانم منتظری بدونه برادرش چطوری شهید شده، مثل من حسرت به دل نمی‌مونه. اما یه طوری بهم چشم غره رفت که فهمیدم کارم اصلا درست نبوده! خیلی تعجب کردم از چیزی که درباره ستاره گفت. حدس زدم ستاره توی شهادت یوسف و طیبه دست داشته باشه. شاید اینطوری می‌شد نقطه ابهام پرونده تصادف اون اتوبوس مشخص بشه. هم ستاره، هم منصور، از بعد دستگیری یه کلمه هم حرف نزده بودن. منصور که تحت مراقبت‌های پزشکی بود و توی یکی از خونه‌های امن نگهداری می‌شد، ستاره هم بعد از آتل‌بندی دستش نشسته بود توی اتاقش و خیره بود به یه نقطه. چون ستاره حالش بهتر بود، گفتم بیارنش برای بازجویی. از قیافه خانم صابری که بیرون اتاق ایستاده بود پیدا بود دلش می‌خواد یه حال اساسی از ستاره بگیره، اما جلوی خودشو گرفته! توی این پرونده سه تا از نیروهای خوب ما شهید شده بودن و این چیز ساده ای نبود. اما خب ما هم حق نداریم ناراحتی و کینه شخصی‌مون رو سر متهم خالی کنیم. با یه لبخند مسخره ای نشسته بود پشت میز. پشت میز نشستم و چند دقیقه فقط به لبخند مسخره ستاره نگاه کردم که داشت حالم رو بهم می‌زد. همین امروز، اعترافات خیلی از دخترها و زن‌های شبکه جاسوسی ستاره رو خوندم که پایین برگه‌هاش از شدت گریه‌هاشون خیس بود. بیچاره‌ها با ندونم‌کاری خودشون گول ستاره رو خورده بودن و شده بودن متهم امنیتی. کسایی که بخاطر یه مشکل توی زندگی، یا هر دلیل دیگه ای از خدا و دین و پیغمبر شاکی بودن و افتاده بودن توی دام ستاره. نمی‌شه گفت فقط تقصیر ستاره ست. شاید اگه یه ذره حرفای ستاره درباره شعور کیهانی و درخت زندگی و این‌ها رو سبک سنگین می‌کردن که توی دام نمی‌افتادن! پرونده پر و پیمون ستاره رو باز کردم و از روش خوندم: ستاره جناب‌پور، متولد 50، آلمان. تا بیست سالگیت آلمان بودی و بعد اومدی تابعیت ایران رو گرفتی. پدربزرگ پدریت از یهودی‌هایی بوده که اوایل دوره پهلوی با چندنفر از اقوامشون دسته جمعی مسلمون می‌شن. یهودی هستی، نه؟ به شماها می‌گن یهودی مخفی! پوزخند زد. ادامه دادم: البته خیلی مخفی هم که نه! جناب‌پور یعنی پسر رأس جالوت، که کاملا مشخصه فامیل یهودی‌هاست! اصولا کسایی که فامیلشون جناب‌پور هست، از یهودی‌های اصل و نسب‌دار هستن. ستاره با یه حالت طلبکارانه‌ای پرسید: جرمه؟ -یهودی بودن جرم نیست، صهیونیست بودن و جاسوسی کردن جرمه! و بعد ادامه دادم: برادرت حانان، سال هفتاد و هشت توی جریان آشوب‌های کوی دانشگاه و جبهه مشارکت و این مسائل بوده و دستگیر شده. اینطور که تا الان آمار حانان رو داشتیم، توی آلمان با اعضای سازمان مجاهدین و حتی بهائی‌های ساکن اونجا در ارتباطه. حالا نوبت من بود که نیشخند بزنم و بگم: می‌دونی که، انقدر بهتون نزدیک بودیم که آمار حانان رو از طریق پسرش درآوردیم! باورت نمی‌شه اگه بگم توی چندماه گذشته، تمام وقت تحت رصد ما بودین. غیر از موسسه‌تون که پر از دوربین و میکروفون‌های ما بود، حتی نفس کشیدنت توی سفر عراق هم شنود می‌شد و آمارت رو داشتیم! پیدا بود بهم ریخته و عصبانی شده اما خودش رو کنترل می‌کنه. با یه حالت عصبی می‌خندید. بین کاغذهایی که همراهم بود، عکس یوسف و طیبه رو درآوردم و گذاشتم جلوش: اینا می‌شناسی؟ اینطور که شنیدم، خیلی ازشون بدت می‌آد. یادمه چندبار به آقای صراف و آرسینه گفتی! حس کردم رنگش عوض شد. خانم صابری که بیرون اتاق بود، توی بیسیم بهم گفت: دمای بدنش خیلی رفته بالا آقا مرصاد. ممکنه یه واکنش غیرعادی نشون بده. پس دقیقا زده بودم وسط خال! ستاره بجای عصبانیت، بلند بلند شروع کرد به خندیدن. خنده‌هاش یه صدای جیغ مانند داشت. باید دست می‌ذاشتم روی همین نقطه ضعفش؛ همین کینه قدیمی که اونو تا اینجا کشونده... *** ارمیا رسم است بعد از یک وداع مفصل با شهید، برایش تشییع بگیرند و مداحی کنند و بنر و پوستر بزنند، اما برای ارمیا و مرضیه چنین اتفاقی نیفتاد. یک صبح سرد پاییزی، پیکرها را از پزشکی قانونی گرفتیم، بردیم به غسالخانه و از آنجا به طرف گلستان شهدا. تازه آن وقت عزیز را دیدم که در آغوشم گرفت. راشل هم آمده بود. به اصرار، در آمبولانس کنار ارمیا نشستم و هرجور که بود، پاسداری که کنار ارمیا نشسته بود را راضی کردم در تابوت را باز کند. حالا هم دستانم را دو طرف صورت سردش گذاشته ام و فقط نگاهش می‌کنم. لال شده ام. @Maktabeso
مکتب سلیمانی سیرجان
#به_وقت_رمان #پارت77 دوم شخص مفرد به نظرت کارم اشتباه بود؟ نباید اون مرمی‌ها رو نشونش می‌دادم؟ واقع
می‌خواهم انقدر نگاهش کنم که باور کنم رفته است، اما صورتش انقدر آرامش دارد که فکر می‎کنم خوابیده است. راشل هم کنارم نشسته اما فقط گریه می‌کند. روی کفن متبرک به ضریح ارمیا، جوشن کبیر نوشته اند و زیارت عاشورا. پایین کفن ارمیا کمی خونین است. صبح مقابل غسالخانه که منتظر تحویل پیکرشان بودیم، شنیدم یک نفر به دیگری گفت یکی از شهدا انقدر خونریزی کرده است که نشده غسلش بدهند و پیکرش تیمم داده اند. مگر چند تیر به پیکر ارمیا خورده است که بعد چند روز خونش بند نمی‌آید؟ قبلا اگر تشییع شهیدی می‌رفتم، حتما چفیه‌ام را می‌بردم که به تابوت شهید متبرک کنم، اما الان هیچ چیز همراهم نیست. چادر و روسری‌ام را به صورت ارمیا می‌کشم تا متبرک شوند. نزدیک گلستان که می‌رسیم، پاسدار در تابوت را می‌بندد و یک پرچم سرخ «لبیک یا حسین» روی آن می‌کشد. گویا پرچم هم هدیه حشدالشعبی ست که به ضریح متبرک شده است. دست روی پارچه لطیف و نوشته‌های پرچم می‌کشم تا دلم آرام بگیرد. چندنفر پاسدار زیر تابوت ارمیا را می‌گیرند و تکبیر و تهلیل گویان می‌برند به طرف جایگاه ابدی‌اش. تعداد تشییع کنندگان ارمیا و مرضیه به سی نفر هم نمی‌رسد. من و راشل و عزیز هم دنبالشان راه افتاده ایم. مرضیه هم پشت سر ماست و صدای ضجه‌های مادرش با صدای گریه راشل مخلوط شده است. کاش مادرش من را نبیند. اصلا دل ندارم با مادرش مواجه شوم. مزار ارمیا و مرضیه، جایی آخر گلستان است. طرف قطعه جاویدالاثرها، زیر دو درخت کاج. ارمیا را روی زمین می‌گذارند و من اولین کسی هستم که کنارش می‌نشینم. نشستن که نه، می‌افتم. مادر مرضیه دائم فریاد می‌زند: -شهید دخترم... شهید دخترم... پدرش اما ساکت است و با موهایی سپید، داخل قبر رفته تا مرضیه را با دست خودش به خاک بسپارد. انگار می‌داند مرضیه دوست ندارد دست نامحرم به او بخورد. یک دختر نوجوان کنار مادر مرضیه نشسته که باید خواهرش باشد. یک پسر جوان هم که احتمالا برادرش است، از ته دل داد می‌زند. نگاهم را برمی‌گردانم به سمت ارمیا. طاقت نگاه کردن ندارم. راشل جیغ می‌کشد و ارمیا را صدا می‌زند اما من با بهت فقط نگاهش می‌کنم. دوست دارم برایش حرف بزنم اما نمی‌توانم. مهم نیست؛ ارمیا نگفته می‌فهمد من را. عزیز نوازشم می‌کند و می‌گوید: -گریه کن مادر. گریه کن اینجوری دق می‌کنی! تو رو خدا گریه کن! تو خودت نریز! نمی‌توانم گریه کنم. هنوز بهت زده ام؛ با این که با چشمان خودم پیکر غرق در خونش را دیدم. خودم صدای گلوله‌هایی که به تنش خورد را شنیدم. خودم چشمانش را بستم و دستانش را کنار بدنش قرار دادم. جلوی چشم خودم پارچه سپید روی صورتش کشیدند؛ اما باز هم باور نکرده ام. ارمیا هنوز زنده است. این تشییع انقدر خلوت است که لازم نشده دور مزار داربست بزنند تا خانواده شهید راحت با او وداع کنند. حتی گلستان شهدا خلوت‌تر از روزهای قبل است. سینه ام سنگین شده؛ بس که بغض و ناله و ضجه و درد و دل‌هایم را در آن حبس کرده ام. صدای کسی را می‌شنوم که بدون بلندگو و انگار برای خودش مداحی می‌کند: -نمی‌شه باورم، که وقت رفتنه/ تموم این سفر، بارش رو شونه منه... باز خوب است یکی موقع خاکسپاری ارمیا روضه خواند. مردم با صدای مرد زار می‎زنند، اما من اشکم بند آمده است. فقط خیره ام به ارمیا؛ می‌ترسم اشک مانع شود برای لحظات آخر ببینمش. عزیز به صورتم آب می‌پاشد و دوباره می‌گوید: -مادر گریه کن. اینطوری دق می‌کنی... هیچ واکنشی به حرفش نشان نمی‌دهم. وقتی می‌خواهند ارمیا را که بلند ‌کنند تا داخل قبر بگذارند، دستم را دور کفن حلقه می‌کنم تا نبرندش. صدای گریه راشل و عزیز بلندتر می‌شود. عمو دست‌هایم را از دور کفن باز می‌کند و می‌گیردشان که دوباره کفن را نگیرم.  -کجا می‌خوای بری؟/چرا منو نمی‌بری؟/ حسین...! این دم آخری چقدر شبیه مادری... وقتی دستانم را از دست عمو بیرون می‌کشم، ارمیا را داخل قبر گذاشته اند و تلقین می‌دهند. عمو تربت را به مردی می‌دهد که داخل قبر رفته است تا ارمیا در قبر هوای یار را نفس بکشد و اذیت نشود. سرم را داخل قبر خم می‌کنم که ارمیا را بهتر ببینم. عمو شانه‌هایم را می‌گیرد و قربان صدقه ام می‌رود. دلم می‌خواهد از ته دل جیغ بکشم اما صدایم درنمی‌آید. احساس خفگی می‌کنم و خاک‌ها را چنگ می‌زنم. سنگ‌های لحد را یکی‌یکی می‌چینند تا آخرین امیدهایم هم به باد برود. -باید جوابتو، با نفسم بدم/ بدون من نرو! تو رو به کی قسم بدم؟ حسین... سنگ آخر را که روی صورتش می‌گذارند، هرچه در سینه ام حبس کرده بودم با یک فریاد یا حسین بیرون می‌ریزد. بعد از آن فریاد هم دیگر هیچ نمی‌گویم و فقط آرام اشک می‌ریزم تا روی ارمیای من خاک بریزند و تمام! حسرت می‌خورم که چرا زودتر خودم را در قبر نینداختم تا همراه ارمیا دفن شوم؟ مکتب سلیمانی 👇 ┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
#به_وقت_رمان #پارت78 می‌خواهم انقدر نگاهش کنم که باور کنم رفته است، اما صورتش انقدر آرامش دارد که
همان کسی که روضه می‌خواند، زیارت عاشورایی می‌خواند و دور مزار خلوت می‌شود. مرضیه را هم به خاک سپرده اند و صدای ضجه مادرش به یک ناله بی‌رمق تبدیل شده. نه که آرام شده باشد، دیگر جان ندارد. کاش من بجای مرضیه شهید شده بودم. من مادر ندارم که اگر شهید شدم انقدر ناراحت شود. روی مزار مرضیه، یک پرچم سرخ «یا زینب کبری(س)» که احتمالا هدیه حشدالشعبی است انداخته اند. دیگر کسی جز پدر و مادرش بالای مزار نیست. عزیز، راشل را -که هنوز ارمیا را صدا می‌زند و به حانان لعنت می‌فرستد- بلند می‌کند و می‌برد. حالا فقط من مانده ام که عمو سر شانه ام می‌زند و آرام می‌گوید: -ریحانه! عمو پاشو بریم. از جایم تکان نمی‌خورم و هیچ نمی‌گویم؛ نه قدرت تکان خوردن دارم نه صدا از گلویم خارج می‌شود. درد قفسه سینه‌ام شدیدتر شده است. عمو باز هم صدایم می‌زند و بازویم را می‌گیرد که بلندم کند؛ اما بازویم را از دستش درمی‌آورم. می‌خواهم با ارمیا تنها باشم. حوصله سر و صدا ندارم. عمو مقابلم می‌نشیند و می‌گوید: -پاشو قربونت برم. عزیز نگرانته. بیا بریم خونه. تمام زورم را در حنجره ام جمع می‌کنم و می‌گویم: -می‌خوام با ارمیا تنها باشم. عمو حال نامساعدم را می‌بیند که اصرار نمی‌کند. پرچم سرخی که روی تابوت بود را به من می‌دهد و می‌گوید: -بندازش روی قبر. و می‌رود. شک ندارم همین اطراف، کمی دورتر نشسته است و نگاهم می‌کند. مهم نیست. زنی مادر مرضیه را بلند می‌کند که ببرد، اما مادر مرضیه چشمش به من می‌افتد و راهش را به سمت من کج می‌کند. دلم می‌خواهد فرار کنم. کاش خدا همین الان جان من را بگیرد تا با مادر مرضیه مواجه نشوم. مادر مرضیه که رد اشک بر چهره اش خشکیده، لبخند کم‌رمقی می‌زند و کنارم می‌نشیند. شک ندارم قبل از شهادت مرضیه این همه چین و چروک در صورتش نبود. با صدایی که از شدت گریه و فریاد گرفته است و لحنی مهربان می‌گوید: -وقتی دخترم شهید شد تو همراهش بودی؟ تو توی کاروانشون بودی؟ تازه می‌فهمم به مادرش هم گفته اند زائر بوده و در عملیات تروریستی شهید شده است. اگر می‌دانست مرضیه خودش را سپر من کرده است چه حالی پیدا می‌کرد؟ از زنده بودنم شرمنده می‌شوم. دلم می‌خواهد زمین دهان باز کند و من را ببلعد. سرم را پایین می‌اندازم و آرام می‌گویم: -بله. مشتاقانه می‌پرسد: -وقتی شهید شد تو کنارش بودی؟ دخترم چطوری شهید شد؟ دردش که نیومد؟ درد در سینه ام می‌پیچد. چطور بگویم دخترش جلوی چشم خودم جان داد؟ لبم را می‌گزم و اشک از چشمانم می‌چکد. دوست دارم بگویم شهید درد نمی‌کشد، چون سیدالشهدا علیه‌السلام را می‌بیند و درد یادش می‌رود؛ اما نمی‌توانم. حالم را که می‌بیند، دستی به سرم می‌کشد و سرم را روی شانه اش می‌گذارد: -غصه نخور عزیزم. خدا خودش داد، خودشم گرفت. دستش درد نکنه. اگه مرضیه شهید نمی‌شد، می‌مُرد. اون وقت خیلی ناراحت می‌شدم. الان خوشحالم که جاش خوبه. نگاهی به قبر ارمیا و عکس خندانش در قاب می‌اندازد و می‌گوید: -برادر تو هم شهید شده نه؟ خدا رحمتش کنه. خدا به هردومون صبر بده. شهادت چیزی از عمر آدم کم نمی‌کنه. همه کسایی که اینجا هستن، اگه شهید نمی‌شدن هم توی همون سن می‌مُردن و عمرشون زیاد نمی‌شد. اما خدا دوستشون داشته. پیشانی ام را می‌بوسد. دوست دارم محکم در آغوشش بگیرم. مثل مادر خودم است. او باید حالش بدتر از من باشد اما دارد من را دلداری می‌دهد. -تو مثل مرضیه خودمی. حالت که بهتر شد بیا پیشم. می‌خوام باهات حرف بزنم. می‌خوام برام مو به مو تعریف کنی چطوری شهید شد. حرفش تنم را می‌لرزاند. من نمی‌توانم بگویم... از کنارم بلند می‌شود و بعد از التماس دعایی می‌رود. پرچم را باز می‌کنم که روی مزار ارمیا پهنش کنم. از درد سینه ام عرق می‌ریزم اما مهم نیست. نوشته روی پرچم را چندبار زیرلب تکرار می‌کنم. از کنار دستم، یک کلوخ نسبتا بزرگ برمی‌دارم تا یک گوشه پرچم بگذارم که باد نبردش. باید برای سه گوشه دیگر هم سنگ یا کلوخی پیدا کنم. به دور و بر قبر نگاه می‌کنم اما چیز به درد بخوری نمی‌بینم. هنوز سرم را برای گشتن اطراف بلند نکرده ام که دستی، سه تکه آجر را با طمأنینه روی سه طرف پرچم می‌گذارد. از جا می‌پرم و نگاهش می‌کنم، عمو نیست، مرصاد است که یک دستش را به عصایش تکیه داده و به سختی خم شده تا آجرها را بگذارد. پایش هنوز در آتل است. از این که خلوتم را بهم زده ناراحتم. خودش هم فهمیده که یک قدم عقب‌تر می‌ایستد. سرم را پایین می‌اندازم که بفهمد باید برود. شاید بد نبود اگر بابت آجرها تشکر می‌کردم، اما فعلا اصلا صدایم درنمی‌آید. منتظرم برود، اما معلوم نیست برای چی سر جایش ایستاده. در دلم به ارمیا می‌گویم: -ببین! رفیقت الانم دست از سرمون برنمی‌داره! جناب مرصاد بالاخره به حرف می‌آید: -اسمش فاطمه بود. خواهر کوچیک‌ترم. بعد از فوت مادرم، برای همه‌ما مثل مادر بود.... @Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
بعد از فوت مادرم، برای همه‌ما مثل مادر بود. پزشکی می‌خوند. پارسال قرار شد بره سفر عتبات؛ اما توی یک
از وقتی عمو به طور سربسته گفت ستاره و منصور به اتهام امنیتی دستگیر شده اند و فعلا ممنوع‌الملاقاتند، عزیز و آقاجون بدجور بهم ریخته اند. وای به وقتی که دقیق‌تر بفهمند پسر و عروسشان جاسوسند و محکوم به اعدام. بیچاره عزیز هم به سرنوشت راشل دچار شده. یکی از بچه‌هایش در بهشت و دیگری قعر جهنم... . از دنده‌هایم عکس رادیولوژی می‌گیرند و می‌فهمند یکی از دنده‌هایم یک ترک ریز دارد. همان شد که حدس می‌زدم. باید یک گوشه ثابت بخوابم تا جوش بخورد. قرار می‌شود این یکی دو ماه را مقیم خانه عزیز باشم؛ چون اصلا تحمل خانه خودمان را ندارم. عزیز در سالن پذیرایی رختخواب پهن می‌کند و انقدر خسته‌ام که مثل یک ساختمان ده طبقه فرو می‌ریزم. می‌پرسم: -راشل کجاست؟ حالش خوبه؟ عزیز با یک بشقاب غذا مقابلم می‌نشیند و با ناراحتی سرش را تکان می‌دهد: -نه بابا. الهی بمیرم، بنده خدا انقدر گریه کرد که خوابش برد. توی اتاق خوابه. غذا را به طرفم هل می‌دهد و می‌گوید: -مادر رنگت پریده. بیا دوتا قاشق بخور! راه گلویم بسته است و اصلا میلی به غذا ندارم. رویم را برمی‌گردانم و می‌گویم: -نمی‌خوام. آقاجون که به وضوح خمیده‌تر شده، کنارم می‌نشیند، روسری‌ام را برمی‌دارد و دست بین موهایم می‌کشد: -انگار خود یوسفه که داره نگاهم می‌کنه! یاد جمله ستاره می‌افتم، او هم همین را به آرسینه می‌گفت. آقاجون ادامه می‌دهد: -ما دلمون نمی‌خواست تو احساس کمبود داشته باشی؛ دلمون نمی‌خواست فکر کنی پدر و مادر نداری. از یه طرفم ستاره و منصور بچه‌دار نمی‌شدن؛ خودشون استقبال کردن که تو دخترشون باشی. از یه طرفم، صادق و محبوبه هم هنوز ازدواج نکرده بودن که بتونن نگهت دارن -خانواده مادریم چی؟ -داییت محمدحسین که شهید شده بود. اون یکی داییت، محمدعلی آقا هم که تازه زینبش به دنیا اومده بود و خودش درگیر زینب و بیماری بعد تولدش بود. با خاله‌هات هم نمی‌تونستی زندگی کنی؛ چون همسراشون بهت نامحرم بودن و مشکل درست می‌شد. اون موقع بهترین گزینه منصور بود. چه گزینه فوق‌العاده‌ای! منصور و ستاره؛ دوتا جاسوس که احتمالا در شهادت پدر و مادرم هم دست داشته اند. چطور می‌شود که منصور جاسوس از آب در‌‌آمده و برادرش شهید؟ هردو را یک پدر و مادر بزرگ کرده اند. با هم بزرگ شده اند، با هم جبهه رفته اند. از کجا راه منصور از پدرم جدا شد و کسی نفهمید؟ نفاق چه پدیده عجیبی‌ست! *** دوم شخص مفرد خانم صابری داشت از خستگی می‌افتاد. بعد از این که یکی از دخترهای شبکه جاسوسی ستاره خودکشی کرد، خانم صابری تمام وقت بالای تختش کشیک می‌داد که یه وقت دوباره بلایی سر خودش نیاره. دختره که با اسم کیمیا توی فضای مجازی فعالیت می‌کرد، فقط بیست و هفت سالش بود و اهل یکی از محله‌های مرفه اصفهان. کیمیا از این نظر برای ما خاص بود که از نظر مالی مشکلی نداشت و ظاهرش هم خوب بود، و برای ما سوال بود که این آدم که ماشین شاسی‌بلند زیر پاشه و توی کاخ بزرگ شده دیگه چرا رفته سمت عرفانای کاذب؟ قبل این که وارد اتاقش بشم، یه نگاه به راهرو کردم. چندتا از بچه‌هامون رو توی بیمارستان مستقر کرده بودن تا مبادا کیمیا فرار کنه یا دوباره اقدام به خودکشی کنه. یه در زدم و رفتم داخل. کیمیا که رنگش پریده بود، وقتی من رو دید صورتش رو برگردوند. از خانم صابری پرسیدم: -کی مرخص می‌شه؟ -احتمالا فردا صبح. فعلاً که حالش خوبه. -پس می‌تونیم با هم صحبت کنیم؟ خانم صابری سرش رو تکون داد و با اشاره من، رفت در رو بست. کیمیا خودش رو روی تخت جمع کرد و شروع کرد لرزیدن. خانم صابری روی صندلی نشست و من دست به سینه ایستادم بالای سر کیمیا که از چشماش معلوم بود بدجوری ترسیده. از وقتی گرفته بودیمش فقط جنجال‌بازی درمی‌آورد و خط و نشون می‌کشید که شماها حق ندارید منو نگه دارید و این حرفا. واقعاً هم از وقتی دخترهای شبکه ستاره و خودش رو دستگیر کردیم، از طرف خیلی‌ها تحت فشار بودیم و از طرف افراد مختلف تماس می‌گرفتن که آزادشون کنید؛ مخصوصا از طرف آقازاده‌ها و پدرهای اون آقازاده‌ها که رابطه داشتن با شبکه ستاره. واقعا این قسمت کار خیلی دلم رو به درد آورد... بگذریم. تا کیمیا خواست حرفی بزنه و دوباره شروع کنه به جیغ و داد، گفتم: -ستاره جونت هم دستگیر شد. حس می‌کردم داره دندوناش رو به هم فشار می‌ده. گفت: -امکان نداره. ستاره اصلا ایران نبوده! -منم نگفتم توی ایران گرفتیمش! بعد یه عکس از ستاره پشت میز بازجویی نشونش دادم. اونجا بود که مطمئن شد دیگه راه نجاتی نداره؛ و زد زیر گریه. گفتم: -ببین خانوم، ما رو بیشتر از این معطل نکن. کمک کن پرونده‌ت رو تکمیل کنیم و زودتر دادگاه تکلیفت رو مشخص کنه. با گریه گفت: -خب شما که همه چیز رو می‌دونین، خودتون تکمیلش کنین! https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
مکتب سلیمانی سیرجان
#به_وقت_رمان #پارت80 از وقتی عمو به طور سربسته گفت ستاره و منصور به اتهام امنیتی دستگیر شده اند و ف
حرفش به نظرم خیلی مسخره بود. گفتم: خانوم خودت می‌فهمی چی می‌گی؟ می‌گی من از خودم اعتراف بنویسم برای تو و بذارم توی پرونده‌ت؟ به نظرت ما همچین آدمایی هستیم؟ بازم گریه می‌کرد. ادامه دادم: -اسم این رفتارت فرار به جلوئه؛ و تا الان فرار به جلو فقط کارت رو خراب‌تر کرده. اگه همکاری کنی، شاید بتونم از قاضی پرونده برات تخفیف بگیرم. پس لطفاً بدون کم و کسر توضیح بده همکاریت از چه زمانی با ستاره جدی شد؟ خانم صابری از میز کنار تختش یه دستمال کاغذی بهش داد که اشکاشو پاک کنه. بالاخره به حرف اومد: -اولش یکی از دوستای دانشگاهم گفت برم باشگاه ستاره. توی دانشگاه، دوست‌پسر سابقم مزاحمم می‌شد و اذیت می‌کرد. می‌دونید که چی می‌گم...   -دوستم گفت برای این که مزاحمم نشن، برم رزمی یاد بگیرم. یه چند جلسه هم رفتم، اما بیشتر از این که ورزش یاد بگیرم جذب اخلاق مهربون ستاره شدم. مامان و بابام طلاق گرفتن. مامانم دائم با دوستاش مسافرته، بابامم هر ماه یه پولی می‌ریزه به حسابم، همین. اصلاً یادم نیست آخرین بار کِی دیدمش. ستاره خیلی مهربون بود. اصلاً یه طوری بود که وقتی نگاهت می‌کرد نمی‌تونستی چشم ازش بگیری. انگار آدم رو جادو می‌کرد. خیلی وقتا که حالم گرفته بود، حالم رو خوب می‌کرد. دوست داشتم همیشه کنارم باشه، اصلاً مامان من باشه! دوست داشتم بهم توجه کنه و یه طوری باشم که خوشش بیاد. اونم برام کم نمی‌ذاشت. کم‌کم فهمیدم خیلی از بچه‌های باشگاه به موسسه ستاره رفت و آمد دارن و توی کلاساش شرکت می‌کنن. منم برای این که بهش نزدیک‌تر بشم رفتم توی کلاساش. اخم کردم و گفتم: -خانوم! برای من قصه نباف! خودت می‌دونی چی می‌خوام بشنوم. مسائل عاطفی شما به من ربط نداره. می‌خوام بدونم چی شد که تبدیل شدی به یکی از عناصر اصلی تیمش؟ -بعد یه مدت، بهم اعتماد کرد. من واقعاً عاشقش بودم! انقدر دوستش داشتم که هرکاری بگه بکنم. کسی رو هم نداشتم که به اندازه اون دوستش داشته باشم. هر کاری می‌گفت انجام می‌دادم. -مثلا چه کارایی؟ -اوایل فقط شرکت توی کلاساش بود. کلاسای انگیزشی، کائنات و این حرفا. بعد ازم خواست دوستام رو هم بیارم. دیگه نرفتم باشگاه، فقط می‌رفتم موسسه. شده بودم رابط دخترهایی که دوست داشتن با ستاره رابطه داشته باشن و باهاش کار کنن. ستاره گاهی یه مبلغی به حسابم می‌ریخت و می‌گفت به حساب بعضی از دخترها و خانم‌ها واریز کنم. منم نمی‌پرسیدم بابت چی. اما غالباً دخترایی بودن که وضع مالی‌شون خوب نبود. منم فکر می‌کردم خیریه‌ست. حالا خیریه هم نبود، هرچی بود من انجامش می‌دادم. گاهی هم که ستاره وقت نداشت، من با اون دخترا می‌رفتم خرید و می‌بردمشون که یه صفایی به سر و صورتشون بدن! -همه اینا رو ستاره ازت می‌خواست؟ -آره! -خب ادامه بده. بعدش؟ -تا اون موقع نمی‌دونستم گرایش سیاسیش چیه. اما کم‌کم فهمیدم با حکومت میونه خوبی نداره. منم از خداخواسته بیشتر جذبش شدم. راستش منم دل خوشی نداشتم از حکومت. خب اگه بخوام رک باشم، نه از اسلام خوشم می‌آد نه رژیم. دلیل خاصی هم براش ندارم، حال نمی‌کنم باهاشون؛ چون حس می‌کنم محدودم می‌کنن. ستاره هم که دید این طوریه، چندتا سفر کیش و شمال مهمونم کرد و بیشتر باهام صمیمی شد. حتی شکست‌های عشقی‌های قبلیم رو هم می‌دونست. توی اون سفر، با صراف آشنا شدم که همراهمون اومده بود. البته قبلاً هم دیده بودمش اما اونجا باهاش صمیمی شدم. صراف مرد جذابی بود... با من و چندنفر دیگه ای که همراهمون بودن حرف می‌زد و دائم برامون از کانالایی که علیه رژیم بودند برام مطلب می‌فرستاد. اون موقع خودم متوجه نبودم، اما الان که فکر می‌کنم، داشت ذهنم رو آروم‌آروم آماده می‌کرد. -خب وقتی ذهنت آماده شد چکار کرد؟     https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
مکتب سلیمانی سیرجان
#به_وقت_رمان #پارت81 حرفش به نظرم خیلی مسخره بود. گفتم: خانوم خودت می‌فهمی چی می‌گی؟ می‌گی من از خ
-با هم چندتا مسافرت خارجی رفتیم. ترکیه، اردن، یکی دوبار هم امارات... . ساکت شد. ساده‌ام اگه فکر کنم رفته بودن عشق و حال. پرسیدم: -رفتید چکار؟ یکم مِن‌مِن کرد. پیش‌دستی کردم و گفتم: -رفته بودید دوره ببینید، دوره‌هایی که با حمایت مستقیم صهیونیست‌ها هدایت می‌شدن تا شما رو تبدیل کنن به پرستو! سرش رو انداخت پایین و گفت: -درست می‌گین. از صندلیم بلند شدم و گفتم: برای امروز کافیه. وقتی مرخص شدی منتظرم برام توضیح بدی دقیقاً توی دوره‌های ترکیه و اردن چی بهت گفتن. می‌خواستم برم که صدام زد: -آقا! ببخشید، آخرش چی می‌شه؟ -بستگی داره به نظر قاضی. ولی یادت باشه، کاری که شماها می‌کردین خیلی بدتر از کار یه خانه فساد یا حتی یه فرقه ضاله‌ست. توی همه کشورها، به شما می‌گن مجرم امنیتی!  قبل این که دوباره بزنه زیر گریه رفتم بیرون و تکیه دادم به دیوار راهرو. واقعاً ذهنم خسته بود. این روزا، صدای قهقهه ستاره توی یه گوشم بود و صدای گریه دخترهای باندش توی گوش دیگه‌م. همه‌شون توجیه می‌کنن که کمبود محبت و امکانات اونا رو انداخته توی دام ستاره، نیازشون به محبت و معنویت. یکی نیست بگه این همه آدم هستن که نیاز به محبت دارن، نیاز به معنویت و امکانات مادی دارن، چرا اونا نیفتادن توی این دام. آدم عقل داره، خوب و بد رو می‌فهمه. خودِ تو، تو مگه نیاز به محبت نداشتی؟ تو هم مثل اونا دختر بودی دیگه. خیلی چیزها رو هم کم داشتی توی زندگیت. اما چرا عاقبت تو به خیر شد و اونا به این راه کشیده شدن؟ اصلاً من چرا دارم تو رو با اونا مقایسه می‌کنم؟ تو کجا، اونا کجا... . منصور هم که کلاً لال شده انگار. دریغ از یه کلمه. حتی وقتی اسناد و مدارکی که ازش داشتیم رو بهش نشون دادم هم هیچ تغییری نکرد. فقط دیشب، وقتی بهش گفتم خانم منتظری جریان یوسف رو فهمیده و این مدت با ما همکاری می‌کرده، رنگش عوض شد. سرخ شد و پوزخند زد. بعد هم گفت: -من می‌خوام اریحا رو ببینم! همین یه جمله فقط. با شناختی که از منصور دارم، تا نخواد هیچی نمی‌گه. اما خودش بهم یه کد داد: اریحا. شاید بد نباشه یه ملاقات با هم داشته باشن... .  *** در را فشار می‌دهم و با صدای نخراشیده‌ای باز می‌شود. از باز شدن در قدیمی و زنگ‌زده زیرزمین، گرد و خاک در هوا پخش می‌شود. کلید چراغ کم‌نور زیرزمین را می‌زنم و در اثر غباری که در گلویم نشسته چندبار سرفه می‌کنم. چشم آقاجون و عزیز را دور دیده ام که بلند شده‌ام. بعد از چند روز، تازه فهمیده‌ام اصلاً نمی‌توانم یک گوشه بخوابم؛ مخصوصا که درد دنده‌هایم با آن معجون گیاهی عزیز آرام گرفته؛ معجونی که هیچ داروی مسکن و ضدالتهابی به پایش نرسید! شاید هم کنجکاوی نسبت به گذشته‌ای که تمام نشده و در زندگی من ادامه پیدا کرده، من را به زیرزمین کشانده. زیرزمینی که تا من و ارمیا بچه بودیم، تابستان‌ها به هوای خنکش پناه می‌آوردیم و محل بازی‌های بی‌انتهای من و ارمیا بود؛ و قبل‌تر از آن، محل درس خواندن پدرم در تابستان‌ها و آزمایش‌های علمی‌اش. عمو صادق می‌گفت یک بار پدرم توانست یک تفنگ ساده و ابتدایی بسازد، اما موقع آزمایشش تیر دررفته و به دیوار سیمانی زیرزمین خورده و کمانه کرده. عمو صادق می‌گفت بخت با هردوشان یار بوده که قبل از اصابت تیر، پشت دیوار پناه گرفته اند و تیر آخرش بدنه فلزی یکی از کمدها را سوراخ کرده و آرام گرفته! بوی نم و خاک زیرزمین را برداشته. الان دیگر فقط انباری‌ست، زمانی که من و ارمیا در آن بازی می‌کردیم این طور نبود. تمیز بود اما باز هم هر از گاهی یک سوسک یا مارمولک در آن پیدا می‌شد. ارمیا اصلاً از حشرات نمی‌ترسید، حتی یک بچه مارمولک را انداخته بود داخل بطری به عنوان حیوان خانگی‌اش! با این وجود هیچ وقت من را با سوسک‌ها و مارمولک‌هایی که می‌گرفت دست نینداخت. همیشه خیالم راحت بود که ارمیا مثل بقیه پسربچه‌ها نیست که از انداختن سوسک در دامن یک دختر و شنیدن صدای جیغ و گریه‌اش لذت ببرد! از ترس حشرات زیرزمین، با احتیاط قدم برمی‌دارم. همیشه وقتی با دیدنشان جیغ می‌کشیدم می‌خندید و می‌گفت: "نترس، تو دهنش جا نمی‌شی، نمی‌تونه بخورتت!" خیلی از اسباب‌بازی‌هایمان اینجاست. اسباب‌بازی‌هایی که در اصل متعلق به عموها و عمه‌ها بوده اند و بعد به من و ارمیا رسیدند؛ از جمله اسب سبزرنگ و چرخدار پدرم که همیشه من روی آن سوار می‌شدم و ارمیا طنابش را می‌کشید. روی اسب را یک لایه خاک گرفته است. کنارش هم یک کیسه پلاستیکی پر از اسباب‌بازی‌ست. دوست دارم مثل بچگی‌مان یکباره و بی‌ملاحظه کیسه را روی زمین خالی کنم و شیرجه بزنم وسط اسباب‌بازی‌ها، اما از ترس سوسک‌ یا مارمولکی که ممکن است داخل کیسه باشد، دست به آن نمی‌زنم. https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
مکتب سلیمانی سیرجان
#به_وقت_رمان #پارت82 -با هم چندتا مسافرت خارجی رفتیم. ترکیه، اردن، یکی دوبار هم امارات... . ساکت شد
در یک کمد چوبی قدیمی را با احتیاط باز می‌کنم. یک سوسک از مقابلم رد می‌شود و قبل از آن که عکس‌العملی نشان دهم، خودش را میان وسایل زیرزمین پنهان می‌کند. ارمیا راست می‌گفت، سوسک‌ها بی‌خطرند. ما آدم‌ها برای آن‌ها خطرناک‌تریم که از ما فرار می‌کنند! داخل کمد، وسایل پدرم منتظرند تا خاک را از رویشان پاک کنم. همان قطعات الکترونیکی و اولین دست‌ساخته‌هایش. اولین بی‌سیمی که ساخت و بابتش از سپاه هشدار گرفت، همان تفنگ کذایی و حتی شوکر برقی‌ای که خودش ساخته بود و دور آن را با قوطی سرم عایق‌بندی کرده بود. عمو صادق می‌گفت آن روزی که پدرِ نوجوانم این شوکر را ساخت، برای امتحان کردنش یک دعوا با پسر همسایه راه انداخت. چقدر با این خاطره خندیدم. یوسفی که همیشه سربه زیر بوده و هیچ کدام از اهالی محل، صدای بلندش را نشنیده بودند، بی‌هوا رفته و با یک بنده خدایی از دوستانش یک دعوای کوچک راه انداخته و بعد ولتاژ ناچیز شوکر را روی آن بیچاره امتحان کرده، بعد هم برای این که کتک نخورد شوکر را از بالای دیوار به داخل خانه انداخته و خودش هم از روی دیوار پریده. عمو می‌گفت: وقتی یوسف از دیوار پایین پرید، اول از همه شوکر رو برداشت که ببینه چیزیش نشده باشه. وقتی مطمئن شد سالمه، ذوق کرد و گفت "عالیه، ضدضربه‌ست!" این شوکر بعداً در جریان منافقین، یک بار که در درگیری گیر افتاده بودند هم به دادشان رسید. همان موقعی که شایع شده بود منافقین در مرکز شهر اصفهان با تیغِ موکت‌بُری سر پاسدارها و انقلابی‌ها را می‌بُرند. درباره جنایات منافقین در کرمانشاه و کردستان شنیده بودم، اما درباره اصفهان... نمی‌دانم! شوکر را با دقت نگاه می‌کنم. پدر آن را دقیق و ظریف در قوطی سرم و چسب پهن پیچیده است. کلیدش را چندبار فشار می‌دهم، کار نمی‌کند. حتماً باطری‌اش تمام شده. کنار کمد، انبوهی از مجلات علمی ایرانی و خارجی روی هم تلنبار شده اند. گویا پدر اشتراک همه را گرفته بوده تا خودش را با آخرین پیشرفت‌های علمی دنیا هماهنگ کند. یکی از مجله‌ها را برمی‌دارم و ورق می‌زنم. کاغذ کاهی‌ای در ابعاد آ.سه لای مجله است و تا خورده. کاغذ را باز می‌کنم. در حاشیه‌اش عبارت «بسم الله قاصم الجبارین» خودنمایی می‌کند؛ هرچند پدر آن را چندان بزرگ ننوشته است. روی کاغذ، طرحی از یک موشک است که چندان از آن سردرنمی‌آورم. فکر کنم یکی از طرح‌هایی باشد که همان ابتدای نوجوانی و قبل از پاسدار شدنش به سپاه داد. میان مجله‌ها پر است از این طرح‌ها و ایده‌هایی که احتمالاً باید تا الان اجرایی شده باشند؛ یا به دست خود پدر و یا به دست دوستانش. کاش خودش بود و برایم همه چیز را توضیح می‌داد، مثل پدر زینب. پوتین‌های پدر را هم میان وسایل پیدا کرده‌ام. پوتین‌هایی که هنوز میان شیارشان سنگریزه‌های مناطق عملیاتی را حفظ کرده اند. جزوات دانشگاهی‌اش را یکی‌یکی ورق می‌زنم. کاغذهایشان کم‌کم پوسیده شده و دارند زرد می‌شوند. فکر نمی‌کردم عزیز این‌ها را اینجا نگه داشته باشد. عزیز از لباس پاسداری پدر مانند یک گنج در اتاقش مراقبت می‌کند، آن وقت این جزوه‌ها و مجلات را گذاشته در این زیرزمین که خاک بخورند! می‌خواهم در کمد را ببندم که میخ‌های از جا در‌آمده تخته کف کمد توجهم را جلب می‌کند. انگار که قبلا یک نفر آن‌ها را از جا درآورده باشد. به خودم جرأت می‌دهم و بدون ترس از سوسک و مارمولک، با فشار دست تخته را کمی بلند می‌کنم. رنگ آبیِ کدر یک مقوا توجهم را جلب می‌کند. نمی‌دانم چقدر تا بازگشت عزیز و آقاجون از خرید وقت دارم اما کنجکاوی اجازه نمی‌دهد از زیرزمین بروم. در نتیجه، با وجود ترس از حشرات موذی زیرزمین، کیسه وسایل پدر را که داخل کمد گذاشته اند با احتیاط برمی‌دارم و روی صندلی فلزی و کهنه کنار کمد می‌گذارم. با نوک انگشت باز هم به تخته فشار می‌آورم تا بلندش کنم و موفق می‌شوم. زیر تخته، پر است از جزوه‌ها و کتاب‌های قدیمی که فکر کنم مربوط به دهه پنجاه و شصت باشند. تعجب کرده ام؛ چون آقاجون تعداد زیادی از کتاب‌های آن زمان را دارد و آن‌ها را در کتابخانه اش نگه داشته. کتاب‌های شهید مطهری، دکتر شریعتی، شهید دستغیب، آیه‌الله طالقانی و سایر علمای آن زمان. اگر این کتاب‌ها مال آقاجون باشند، الان جایشان در کتابخانه است نه اینجا. یکی از جزوه‌ها را برمی‌دارم و عنوانش را می‌خوانم: فشنگ‌شناسی؛ تهیه از: سازمان مجاهدین خلق ایران. همه بدنم تیر می‌کشد با خواندن این اسم. پدر را با مجاهدین خلق چه‌کار؟ این نمی‌تواند مال پدرم باشد و ذهنم ناخودآگاه به سمت منصور می‌رود... جزوه را با احتیاط باز می‌کنم. از دست زدن به کاغذهای پوسیده و زرد شده‌اش احساس چندش‌آوری دارم. در صفحه اول با خودکار نوشته شده: تذکر، به کلیه برادران محترم یادآوری می‌شود در حین و نگهداری این جزوه تمام نکات امنیتی را به طور کامل رعایت فرمایید...
مکتب سلیمانی سیرجان
#رمان #پارت86 پاهایم را روی زمین می‌فشارم و محکم سرجایم می‌ایستم، و تنها با یک دست به کسانی که پشت
می‌خندد و سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد: -معلومه! وقتی ستاره بدونه، یعنی منم می‌دونم. وقتی منصور آرام است، یعنی من هم باید آرام باشم وگرنه می‌بازم. می‌گویم: -یوسف برادرت نبود؟ به صندلی تکیه می‌زند و با پررویی تمام می‌گوید: -یه چیزایی هست که از برادری هم مهم‌تره. وسط حرفش می‌پرم: -مثلا سازمان مجاهدین خلق؟ منصور یکه می‌خورد و نمی‌تواند تعجبش را پنهان کند. نوبت من است که پوزخند بزنم: -همین امروز توی یکی از کمدای زیرزمین پیداشون کردم. کتابا و جزوه‌هات رو، همراه لیست‌های تروری که پر کرده بودی. اسم مادر و داییم هم اونجا بود. لبش را می‌گزد و به دستانش خیره می‌شود. ادامه می‌دهم: -واقعا انتظار نداشتم یه آدم انقدر نامرد باشه. لبخندی کج روی لبانش می‌نشیند و می‌گوید: -می‌تونی بگی نامرد، خائن، جاسوس، منافق، هرچی دلت می‌خواد. آره! من عضو مجاهدین خلق بودم. یوسف و طیبه رو من و ستاره کُشتیم، همراه همه اون بدبختایی که توی اون اتوبوس بودن. الانم پشیمون نیستم. خب هر جاسوسی یه تاریخ مصرف داره. تاریخ مصرف منم تموم شده. مهم اینه که مثل من، هنوز خیلی‌ها هستن که پاشونو روی گلوی رژیم ایران فشار بدن! حجم نامردی و خیانت منصور خیلی بیشتر از ستاره است، انقدر که چند لحظه نفسم را در سینه حبس کند. بعد از چند لحظه می‌گویم: -تاریخ مصرف اونام زود تموم می‌شه. قهقهه می‌زند و می‌گوید: -هنوز خیلی کوچیک‌تر از اونی که این چیزا رو بفهمی. -شاید. اما اینو می‌فهمم که الان اسرائیله که داره گلوش فشرده می‌شه، نه جمهوری اسلامی. باز هم می‌خندد. می‌گویم: -چرا می‌خواستی منو ببینی؟ -می‌خواستم باهات حرف بزنم. نه این که عذاب وجدان داشته باشم، اما حالا که از خودت عرضه نشون دادی، فکر کردم حقت باشه یه چیزایی رو بدونی. راستش با این که ازت متنفرم اما از جربزه‌ت خوشم اومد. عین یوسفی. با ناخنم روی میز ضرب می‌گیرم و منتظر نگاهش می‌کنم. ادامه می‌دهد: -ستاره عضو سازمان نبود، اما بی‌ارتباط با بچه‌های سازمانم نبود. همون اولی که ستاره برای یوسف تور پهن کرد، همدیگه رو می‌شناختیم. قرار بود بعد این که یوسف تخلیه اطلاعاتی شد، کله‌پاش کنیم و با هم ازدواج کنیم. اما خب، یوسف یه‌دندگی کرد و نشد. در نتیجه حذفش کردیم. به همین راحتی؟ حدود بیست نفر آدم بی‌گناه را کشته است و با آرامش تمام به چشمانم خیره شده و می‌گوید حذفش کردیم! خیلی دوست دارم همین الان بلند شوم و دست پیچ خورده ام را در دهان منصور خورد کنم اما می‌پرسم: -الان اینا رو می‌گی به ضررت نیست؟ شانه بالا می‌اندازد: -این حرف‌ها بیست-سی سال پیشه. پرونده‌های این ماجرا مختومه شدن، دوباره باز شدنشون هم فرقی برای من نداره. گفتم که، تاریخ مصرف من گذشته. -یعنی الان می‌خوای حرف بزنی و همه چیز رو بهشون بگی؟ با حالت خاصی نگاهم می‌کند، نگاهی که هیچ‌وقت از منصور ندیده بودم. نفرتی توام با تحسین، و شاید کینه‌ای قدیمی. بعد از چند ثانیه می‌گوید: -تا قبل این که بفهمم تو هم با اونا همکاری می‌کردی، مطمئن بودم نباید چیزی بگم. اما وقتی فهمیدم تربیت ستاره جواب نداده، به این فکر افتادم که توی تصمیمم تجدید نظر کنم. -چطور؟ -باورم نمی‌شد توی خونه خودم نفوذی داشتم! -منم باورم نمی‌شد! باز هم قاه‌قاه می‌خندد. ساکت نگاهش می‌کنم؛ هنوز باورم نشده چنین آدمی با این عناد و دشمنی، بخواهد با اطلاعات ایران همکاری کند. می‌گویم: -ببینم، برای چی اون لیست‌های ترور رو ندادی به مافوقت؟ -چون از سازمان اومدم بیرون! بعد از چند لحظه مکث، چشمانش را تنگ می‌کند و می‌گوید: -ببین، من اگه عضو سازمان شدم فقط برای اون بازه زمانی بود. اگه بیرون نمی‌اومدم، الان داشتم با عقاید گندیده خودم توی کمپ اشرف و تیرانا می‌پوسیدم. خیلی احمقانه است که یک نفر خودش هم بداند عاقبتش چیست اما باز هم باز هم به کارش ادامه دهد! می‌پرسم: -خب الانم که دستگیر شدی و به قول خودت تاریخ مصرفت تموم شده! چه فرقی کرد؟ -من اگه دستگیرم نمی‌شدم و فرار می‌کردم، سوخت رفتنم مساوی بود با تموم شدنم. دنیا همینه. اما چیزی که مهمه، اینه که من توی مجاهدین خلق ابدا نمی‌تونستم این ضربه‌هایی که تا الان به ایران زدم رو بزنم. -یعنی فقط می‌خواستی به جمهوری اسلامی ضربه بزنی؟ همین؟ شانه بالا می‌اندازد و می‌خندد: -آره، همین. نوبت من است که به حماقتش بخندم. مشکل یک نفر با جمهوری اسلامی چه می‌تواند باشد؟ نمی‌دانم. وقت پرسیدن سوال دیگری‌ست که ذهنم را درگیر کرده: -ببینم، شماها که انقدر از پدر و مادرم کینه داشتین چرا من رو نگه داشتید؟ مکتب سلیمانی سیرجان 👇 ┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄ https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a