eitaa logo
مکتب سلیمانی سیرجان
1.2هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
5.3هزار ویدیو
43 فایل
🎨 انجام طرح های گرافیکی(پوستر،بنر و..) 💌 تولید و نشر محتوای اعتقادی ،تربیتی... ارتباط با ادمین؛ تبلیغ نداریم @Ahmadif313 💓دریافت صدقات و نذورات جهت کمک به نیازمندان تحت پوشش خیریه مون: 6037991772811521
مشاهده در ایتا
دانلود
مکتب سلیمانی سیرجان
#رمان_جدید #قسمت_شصت‌و‌سوم به بیمارستان رسیدیم,زخم عباس چون سطحی بود پانسمانش را بررسی کردند و دوب
امیرعلی تازه یک سالش شده وصورتش مثل خورشید میدرخشه وبا سرزدن دوتا دندان بالا ودوتا دندان هم پایین مثل خرگوش ملوسی میمونه,که ادم با نگاه کردن بهش ناخوداگاه دوست داره گازش بگیره و بچلونتش عباس دستش را میگیره وروی خونه تا تا میکنه و ورد زبانش شده بابا...بابا,... امیرعلی هم مثل عباس، مثل من ,خیلی وابسته به یوزارسیف شده وانگار ساعت بیداری وشارژ شدن وشیطنتهای شیرینش را با ورود یوسف به خونه تنظیم کرده باشند و این دو روزی که یوسف رفته سفر,از تک تک حرکات امیرعلی بی قراری وچشم انتظاری, میبارد.... غذای امیرعلی را دادم وبا دو تا پسرام راهی طبقه پایین شدیم,اخه طبقه پایین هنوز بابا ومامان ساکن هستند... اما بهرام دیگه شده همون بهرام قبل از ورشکستگی وخونه را جابه جا کرده وما به واحد بهرام اینا جون بازتر بود اسباب‌کشی کردیم اما داداشم هرگز نفهمید که این چند وقت دست تنگی به زندگیشان عارض شده بود,میهمان سخاوت چه کسی بود وصاحب خونه اش که بود,همانطور که هنوز که هنوز است بابا متوجه نشده,مستاجر چه کسی هست... از یک سال پیش بابا,پیش حاج محمد میره واصرار میکنه که حتما باید کرایه خانه را بدهد, چون الان دیگه وضعش خوب بود وبه قول معروف دستش به دهنش میرسید,حاج محمد هم به خاطر اصرار بابا و صدالبته تهدیدی که کرده بود مبنی برخالی کردن خانه اگر کرایه گرفته نشه,یه مقداری کرایه تعیین میکند ,وماه به ماه پولی را که از بابا میگیره به سفارش یوسف به حساب من میریزه,... اخه,یوسف خانه را به عنوان مهریه به نام من کرده بود تمام عایداتش هم مختص من میدانست.‌.. در حیاط خونه بابا را با دسته کلید خودم باز کردم وعباس درحالیکه دست امیر علی را به دست گرفته بود,با سروصدا به سمت درهال رفتند,هنوز در را تازه بسته بودم که شخصی شروع به در زدن کرد... برگشتم طرف در وگفتم: _کیه؟؟ مردی با لهجه ای اشنا وصدایی غریب گفت: _باز کنید ,دنبال کسی هستم... در را که باز کردم با چهره ی پیرمردی نورانی که تا به حال ندیده بودمش اما سخت برایم اشنا میزد مواجه شدم ,از لباسها ولهجه اش کاملا مشخص بود افغانی ست,چادرم را جلوتر اوردم وگفتم: _بله بفرمایید... پیرمرد همانطور که سرش پایین بود گفت: _ببخشید اینجا منزل اقای یوسف سبحانی ست؟؟ در نیمه باز را تمام باز کردم وبااشاره به در کوچک کناری گفتم: _اون خانه منزل اقای سبحانی ست ومن هم همسر ایشون هستم,اینجا هم منزل پدرم است,الان اقای سبحانی تشریف ندارند, شما بفرمایید داخل.... پیرمرد که انگار محبتی شدید بروجودش مستولی شده بود گفت:_من....من...از,افغانستان دنبال گمشده ای امدم.... یک باره ذهنم رفت طرف عباس,باخود فکر کردم حتما این اقا پدربزرگ عباس هست... از دیدنش خوشحال شدم وبا شادی گفتم: _ادرس را درست امدین ,بفرمایید ,اینجا هم منزل خودتانه,تورا خدا بفرمایید داخل ... پیرمرد درحالیکه سرش پایین بود یاالله یا الله گویان وارد خانه شد,زودتر از اون اقا داخل شدم ,...مادرم که با شنیدن صدای مرد غریبه چادربه سرکرده بود امد جلو... بعداز,سلام واحوال پرسی بااشاره چشم وابرو از من پرسید کی هست؟.. ومن طبق اون فکرای خودم به عباس,اشاره کردم وگفتم: _مامان جان ایشون فک کنم از,اقوام پسرم عباس,باشند, عباس که گرم بازی با امیرعلی بود انگار تمام حواسش پیش,مهمان تازه رسیده بود با شنیدن این حرف من برگشت طرف اقاهه وبا کمال ادب سلام کرد,پیرمرد ,با تعارف ما روی مبل نشست ,... من رو به پیرمرد کردم وگفتم: _ایشون عباس واون کوچولو هم امیرعلی پسرای حاج اقا هستند,حالا شما خودتون را معرفی نمیکنید؟ پیرمرد که غرق تماشای عباس وامیرعلی شده بود با ذوقی کودکانه اشاره به امیرعلی کرد وگفت: _درست شبیهه کودکی‌های یوسف هست... با تعجب بهش نگاه کردم....مگه این اقا کی هست؟؟یوسف را از کجا میشناسه؟کودکی های یوسف؟؟...یعنی ایشون...... 🌱ادامه دارد.... ═✧❁🌸❁✧═ مکتب سلیمانی سیرجان 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
مکتب سلیمانی سیرجان
#رمان_عاشقانه #قسمت_شصت‌و‌سوم - زهرابانو انتخاب می کنید؟ نگاهم روی مرد کنارم و حلقه های روی ویتری
امروز صبح ؛ آخرین صبحی بود که در مدینه چشمم را باز می کردم. اول از همه نگاهی به حلقه ی تو دستم انداختم و لبخند صبحگاهی را مهمان لبهایم کردم. سریع بلند شدم تا برای رفتن به مسجد النبی آماده شوم.مثل همیشه آقاسید منتظر من بود. - سلام صبحتون بخیر - سلام زهراجان صبح شما هم بخیر. اگر آماده هستید برویم تا از کاروان عقب نمانیم. - بله برویم... همراه کاروان به مسجد النبی رفتیم. نماز و دعای وداع را با زمزمه های دلنشین آقاسید خواندیم. برای آخرین بار نگاه طولانی به گنبد سبز پیامبر کردم. نگاهم سمت قبرستان بقیع کشیده شده از این همه غربت ؛ از این همه مظلومیت امامان اشک از چشمانم بی آنکه بخواهم میبارید. بعد از خوردن نهار در اتاق نشسته بودم که آقاسید اجازه ی ورود گرفتند چادر نمازم را سر کردم و با بفرمایید اجازه دادم. - زهرابانو شما تمام وسایل هایتان راجمع کنید و لباس احرام را بپوشید تا نیم ساعت دیگر همراه کاروان حرکت کنیم. - بله چشم لباس و چادر سفیدم را پوشیدم و چمدان به دست بیرون رفتم. آقاسید هم آماده و منتظر نشسته بود با این تفاوت که امروز لباس احرام به تن داشت. همراه کاروان با اتوبوس حرکت کردیم . تا قبل از رفتن به مکه به مسجد شجره برویم. وارد مسجد شدیم. معماری این مسجد کاملا متفاوت بود. مسجدی بزرگ و سفید رنگی که توجه همه را جلب می کرد. همه ی حجاج باید قبل از رفتن به مکه برای مُحرم شدن به این مسجد می آمدند. وقت آن رسیده است ، که دلم را به دریا بزنم را از تن بیرون کنم و لباس عشق بپوشم. لبیک اللهم لبیک لبیک لا شریک لک لبیک ان الحمد و النعمه لک و الملک لا شریک لک لبیک با گفتن این جمله و اعمال مُحرم شدیم ... همه ی کاروان لباسهای سفید به تن داشتیم و از هر گوشه ی مسجد صدای لبیک می آمد. این مسجد و این صحنه ها ، حتما جزئی از کمیاب ترین خاطرات عمر من خواهند بود. " خدای من نعمت دادی، احسان کردی، زیبایی بخشیدی، فضیلت دادی، روزی عنایت کردی، توفیق دادی، پناه دادی، حمایتم کردی و از گناهانم پرده پوشی کردی. خدای من...🥺😭 اگر آنچه تو از من میدانی، دیگران نیز می دانستند، هرگز به روی من نگاه نمی کردند و طردم می نمودند،ولی تو همواره پرده پوشی کردی.😓😭 اما، من: بد کردم، غفلت ورزیدم، پیمان شکنی کردم، وعده های عمل نکرده داشتم و گناهها نمودم. ولی:خدایا، من توبه کردم و به درگاهت برگشته ام.😭🤲 میدانم که با آغوش باز از من استقبال می کنی. چون هر چه باشد، تو خدای منی! ✨ ( بخشی از مناجات امام حسین ( ع ) در کنار کوه عرفه) که توصیف حال من است... هوای مکه هم خیلی گرم بود. ولی لباسم سفید بود. احساس میکردم کمتر گرما را جذب میکنم یا شاید اینقدر غرق معنویات اطرافم قرار گرفته بودم که دیگر گرمای عربستان به چشمم نمی آید. به مکه که رسیدیم ، همه ی کاروان خسته بودند. اما بین هتل و مسجد الحرام همه مسجد الحرام را انتخاب کردند. همه ی کاروان همراه هم ؛ هم قدم شدیم تا بیت الله الحرام... مسجد الحرام را که پشت سر گذاشتیم تپش قلبم هزار برابر شدبود. گام به گام برای دیدن خانه امن الهی قدم برمیداشتیم. لحظه به لحظه ؛ به دیدن خانه ی عشق نزدیکتر میشدیم. چشمانم که به خانه معبودم افتاد. دیگر باورم شد کجا آمدم.🥺 اشک در چشمانم حلقه زده و دیده ام را تار کرده بود با دست اشکهایم راپاک کردم تا واضح ببینم. ملوک قبل از سفر به من گفته بود ، در اولین نگاهت به کعبه هرچه از خدا طلب کنی به استجابت می رسد. هزار حاجت در دل آماده کرده بودم. بعد از نگاه طولانی ام به کعبه سرم را پایین انداختم چیزی بر لب آوردم که از ته قلبم بود. ✓با تمام وجودم از خدا مهدی زهرا، سلامتی وخوشبختی خودم و آقاسید را طلب کردم از خدا خواستم ریشه ی این عشق را محکم کند و زندگیم پر برکت باشد. با همان حال قشنگ با همان چشمان اشکی به جمع زائران خانه ی خدا پیوستیم و همراه بقیه به دور خانه‌ی عشق میچرخیدیم. اینجا تنها جایی بود ، که مرد و زن ؛ فقیر و ثروتمند ؛ سیاه و سفید ؛ همه یک رنگ و یک شکل ودر یک سطح قرار دارند و همه به دور کعبه می گردند. 🌴ادامه دارد.... ═✧❁🌸❁✧═ مکتب سلیمانی سیرجان 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a