مکتب سلیمانی سیرجان
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت35
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
واقعا ؟یعنی الان اونجا دیگه تجاوز نیست دیگه تیکه پرونی به دخترا نیست؟
-نه که نیست مگه اونا مثل کشور ما بسته و امل هستن که تا یه دختر دیدن بپرن بهش ؟
-پس این همه آمار تجاوز چرا بالاست ؟ چرا آمار بیماری های جنسی بالاست اینطور که شما می گید نیست خانم مجد اونجا فقط زن بی ارزش شده متوجه هستید؟
پوزخندی زدم و گفتم:
-حالا حتما این الماس باید زیر چادر باشه چرا وقتی خدا زیبای داده باید قایمش کنم؟
-برای اینکه خدشه بهش وارد نشه برای اینکه همون خدا خودش گفته این زیبای رو بپوشون مگر برای همسرت
-بابا بی خیال واقعا املی
یک لحظه عصبی شد ولی خودش رو کنترل کرد و پوزخندی زد:
-بله شما درست می فرمای ما امل هستیم لابد حیوانات که لخت میگردن و تفکر ندا رن خیلی روشنفکر و به روز هستن اگر روشنفکری و باکلاس بودن اینه خدارو شکر من امل هستم منم اگه حرفی زدم برای خاطر خودتون بود
وقتی حرفش تموم شد بدونه اینکه منتظر جواب بمونه راهش رو گرفت و رفت
، از اینکه نتونسته بودم جوابش رو بدم از اعصبانیت در حال انفجار بودم
بیخیال کلاس شدم و رفتم توی فضا سبز دانشگاه نشستم تا مریم و شقایق بیان
تمام مدت نقشه برای امیر علی بخت برگشته کشیدم
نویسنده : آذر_دالوند
@Maktabesoleimanisirjan
#پارت35
- عمه میآیی با من بازی کنی؟ تنهام!
- تنهایی؟ مامانت کجاست؟
- بابام رفته شهر جنس بیاره، مامانم رفته در مغازه. به من گفت اگر بفهمم رفتی کوچه شر به پا کردی، میام کبودت میکنم!
ابروهام بالا پرید.
-دوباره چیکار کردی که مامانت اینجوری تهدیدت کرده؟
- هیچی به خدا، فقط پسر مش ذوالقر بود؛ عرفان! قپیه بی خود از خودش در کرد، منم همچین زدمش، یکی از من خورد یکی از دیوار. حقش بود، باید آدم میشد! دماغش خون اومد، بچه ننه رفته به باباش گفته. باباشم نامردی نکرده و رفته به بابام گفته. نمیفهمه نباید تو دعوای بچهها دخالت کنه! بچهات اگه زور داره بیاد من رو بزنه، نداره زیپ رو بکشه! بابامم اومد گوشم رو گرفت انداختم تو توالت. گفت اینجا میمونی تا آدم شی، یه ساعت، دو ساعت اونجا بودم که داداش سلمان اومد نجاتم داد، اونم چون خودش میخواست بره دستشویی. بعدشم بابام کلی خط و نشون برام کشید که اِل میکنه و بِل میکنه. منم حرصم گرفت، توپ قرمزه بود، دیروز با پسر دوستت بازی میکردم باهاش، بادش رو خالی کردم، فرو کردم تو سوراخ دستشویی. الان چاه دستشویی مون گرفته.
قیافهاش آویزون شد و ادامه داد:
- مامانمم صبح داشت میرفت، گفت حق ندارم برم کوچه. همش تقصیر اون عرفان تُخـ...
اخم هام رو توی هم کشیدم و سهیل سریع حرفش رو عوض کرد و گفت:
- ... انتره!
اخمهام هنوز باز نشده بود که گفت:
-چیه؟ نگفتم دیگه اون حرف بده رو.
نفسم رو سنگین بیرون دادم و کمی به توضیحات حق به جانب پسر کوچک برادرم فکر کردم و حق رو کاملا به برادرم و همسرش دادم. سهیل هنوز بی خیال نشده بود و با دهن کج و کوله گفت:
-بابام کامیون داره، چه غلطا! اگه داره چرا ما تا حالا ندیدیم؟
-مگه کامیون یه وجبه که بیاره بزار تو حیاط خونشون! پارکینگ کامیونها یه جای مخصوصه، مثل نیسان بابای تو هم نیست که بشه شب بزاریش کنار در. به نظرم خیلی بیشتر از این حقت بوده.
با لب و لوچه آویزان نگاهم کرد و من بعد از نیم نگاهی به در سرویس خونه گفتم:
- الان چاه گرفته؟
سر تکون داد.
- آره، صبح مامان و بابام رفتن خونه شما دستشویی. تازه بابامم همش میگفت که گندم کجاست، کلاس خیاطی یه ساعت دیگه شروع میشه، این اول صبحی کدوم گوری رفته، آقا جونم میگفت شاید رفته با شیرین تُرشک بچینه. بابامم گفت من تکلیف این تُرشک و شیرین و گندم رو تا آخر شب مشخص نکنم، فرامرز نیستم!
قلبم پایین افتاد. لب گزیدم و سهیل ادامه داد:
- حالا کدوم گوری بودی؟
چشم غره ای به سهیل رفتم و لبم رو آزاد کردم.
- آدم به بزرگترش نمیگه کدوم گوری بودی!
فقط نگاهم کرد. خرابکاری سهیل دامن گیر من شده بود و باید یه جوری قضیه رو ماست مالی میکردم.
____
ترشک: نوعی سبزی خودرو شبیه اسفناج که مزه ای ترش دارد و مورد استفاده دارویی و غذایی دارد.
#رمان
@Maktabesoleimanisirjan