8.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی👩🏻🍳
#ناهار🍱
دیگه غصه نخورین که..
ناهار چی درست کنم🤦🏻♀
مرغ، خوشمزه و عالی 😋
#به_نیت_نذری_غذا_بپز 💐
⊰᯽⊱≈••─🍳🥗─••≈⊰᯽⊱
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
⊰᯽⊱≈••─🥗🍳─••≈⊰᯽⊱
#عارفانه
🌱 هرکس توانست [اذان بگوید] و زورش به خودش رسید، زورش به شیطان هم میرسد.
«آیت اللّه حائری شیرازی»
عاشقان وقت نماز است اذان میگویند
🌱🌹مکتب سلیمانی #سیرجان
┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄
@Maktabesoleimanisirjan
#تربیت_فرزند
✅ کودکان دوست دارند برای آنها ارزش قائل شوید
🚫 اگر نمیتوانید به حرفهای کودک گوش بدهید، تظاهر نکنید.
✅ بهتر است هنگام صحبت با فرزند خود، گوشی موبایل را کنار بگذارید و با همه حواس به حرف های او گوش فرا دهید
👈 این باعث می شود تا اعتماد به نفس پیدا کنند و آن حس ارزشمندی که دنبالش هستند را از شما بگیرند
🌱🌹مکتب سلیمانی #سیرجان
┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄
@Maktabesoleimanisirjan
19.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 از درمان سرطان خون با روش ژندرمانی تا راهافتادن پالایشگاه فراسرزمینی در هفتههای آشوب در کشور
🔺️ مطرح شده توسط رهبر انقلاب در دیدار اخیر
خبرهای خوشی که در این هیاهو نگذاشتن بشنویم👆 پیشرفت در روزهای شرارت دشمن
دیگه نشر این پست با شما😉😍😍
#لبیک_یا_خامنه_ای
#زندهبادجمهوریاسلامیایران🇮🇷🇮🇷
#زنده_باد_ایران_قوی 💪💪
#زنده_باد_ایران_سربلند
#مامیتوانیم✌️✌️
#امیدآفرینی
#خبرهایخوب😍
#برای_ایران
#مکتب_سلیمانی_سیرجان
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
همونجوری که ما به انگلیس باختیم
آرژانتین هم به عربستان باخت🤷
قرار نیست همیشه تیم های قوی برنده بشن که 😁
#جام_جهانی
کاش عزیزانمان این روزها قدری فکر کنند، قدری تأمل کنند که چه چیزی موجب شده برای برد انگلستان خبیث خوشحالی کنند. انگلیسی که فقط در یک فقره جنایتش چند میلیون ایرانی در زمان جنگ جهانی از قحطی مردهاند
✍️#حمید_کثیری
#جام_جهانی
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
7.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سهشنبه_مهدوی
🎙کربلایی محمدحسین پویانفر
👌کلیپ زیبای«ای بهترین رفیق»...
🔸کاش دیدارت به عمرمان قد دهد؛
که نبودنت
سالهای جوانی را به پیری و مرگ کشاند😭
#امام_زمان
🎧#نوای_مهدوی
➖➖➖➖➖➖➖
امـــــامـ زمـــانـــے شــــو
🆔 @Maktabesoleimanisirjan
10.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✊ مَنگورها وارد میشوند...
🚨طی چند روز اخیر اغتشاشگران در مهاباد استان آذربایجان غربی سطح جدیدی از وحشیگری را به نمایش گذاشته و خانههای چند شهروند مهابادی مورد هجوم قرار دادند؛ که در نهایت نمایش بیغیرتی آنان باعث عصبانیت و واکنش قاطعانه مردم غیور کُرد و طایفههای مختلف از جمله «منگور» شد.
#پایان_مماشات
https://eitaa.com/joinchat/1951203377C8b55f4af3a
مکتب سلیمانی سیرجان
#به_وقت_رمان #پارت78 میخواهم انقدر نگاهش کنم که باور کنم رفته است، اما صورتش انقدر آرامش دارد که
#به_وقت_رمان
#پارت79
همان کسی که روضه میخواند، زیارت عاشورایی میخواند و دور مزار خلوت میشود. مرضیه را هم به خاک سپرده اند و صدای ضجه مادرش به یک ناله بیرمق تبدیل شده. نه که آرام شده باشد، دیگر جان ندارد. کاش من بجای مرضیه شهید شده بودم. من مادر ندارم که اگر شهید شدم انقدر ناراحت شود.
روی مزار مرضیه، یک پرچم سرخ «یا زینب کبری(س)» که احتمالا هدیه حشدالشعبی است انداخته اند. دیگر کسی جز پدر و مادرش بالای مزار نیست. عزیز، راشل را -که هنوز ارمیا را صدا میزند و به حانان لعنت میفرستد- بلند میکند و میبرد. حالا فقط من مانده ام که عمو سر شانه ام میزند و آرام میگوید:
-ریحانه! عمو پاشو بریم.
از جایم تکان نمیخورم و هیچ نمیگویم؛ نه قدرت تکان خوردن دارم نه صدا از گلویم خارج میشود. درد قفسه سینهام شدیدتر شده است. عمو باز هم صدایم میزند و بازویم را میگیرد که بلندم کند؛ اما بازویم را از دستش درمیآورم. میخواهم با ارمیا تنها باشم. حوصله سر و صدا ندارم.
عمو مقابلم مینشیند و میگوید:
-پاشو قربونت برم. عزیز نگرانته. بیا بریم خونه.
تمام زورم را در حنجره ام جمع میکنم و میگویم:
-میخوام با ارمیا تنها باشم.
عمو حال نامساعدم را میبیند که اصرار نمیکند. پرچم سرخی که روی تابوت بود را به من میدهد و میگوید:
-بندازش روی قبر.
و میرود. شک ندارم همین اطراف، کمی دورتر نشسته است و نگاهم میکند. مهم نیست. زنی مادر مرضیه را بلند میکند که ببرد، اما مادر مرضیه چشمش به من میافتد و راهش را به سمت من کج میکند. دلم میخواهد فرار کنم. کاش خدا همین الان جان من را بگیرد تا با مادر مرضیه مواجه نشوم.
مادر مرضیه که رد اشک بر چهره اش خشکیده، لبخند کمرمقی میزند و کنارم مینشیند. شک ندارم قبل از شهادت مرضیه این همه چین و چروک در صورتش نبود. با صدایی که از شدت گریه و فریاد گرفته است و لحنی مهربان میگوید:
-وقتی دخترم شهید شد تو همراهش بودی؟ تو توی کاروانشون بودی؟
تازه میفهمم به مادرش هم گفته اند زائر بوده و در عملیات تروریستی شهید شده است. اگر میدانست مرضیه خودش را سپر من کرده است چه حالی پیدا میکرد؟ از زنده بودنم شرمنده میشوم. دلم میخواهد زمین دهان باز کند و من را ببلعد. سرم را پایین میاندازم و آرام میگویم:
-بله.
مشتاقانه میپرسد:
-وقتی شهید شد تو کنارش بودی؟ دخترم چطوری شهید شد؟ دردش که نیومد؟
درد در سینه ام میپیچد. چطور بگویم دخترش جلوی چشم خودم جان داد؟ لبم را میگزم و اشک از چشمانم میچکد. دوست دارم بگویم شهید درد نمیکشد، چون سیدالشهدا علیهالسلام را میبیند و درد یادش میرود؛ اما نمیتوانم. حالم را که میبیند، دستی به سرم میکشد و سرم را روی شانه اش میگذارد:
-غصه نخور عزیزم. خدا خودش داد، خودشم گرفت. دستش درد نکنه. اگه مرضیه شهید نمیشد، میمُرد. اون وقت خیلی ناراحت میشدم. الان خوشحالم که جاش خوبه.
نگاهی به قبر ارمیا و عکس خندانش در قاب میاندازد و میگوید:
-برادر تو هم شهید شده نه؟ خدا رحمتش کنه. خدا به هردومون صبر بده. شهادت چیزی از عمر آدم کم نمیکنه. همه کسایی که اینجا هستن، اگه شهید نمیشدن هم توی همون سن میمُردن و عمرشون زیاد نمیشد. اما خدا دوستشون داشته.
پیشانی ام را میبوسد. دوست دارم محکم در آغوشش بگیرم. مثل مادر خودم است. او باید حالش بدتر از من باشد اما دارد من را دلداری میدهد.
-تو مثل مرضیه خودمی. حالت که بهتر شد بیا پیشم. میخوام باهات حرف بزنم. میخوام برام مو به مو تعریف کنی چطوری شهید شد.
حرفش تنم را میلرزاند. من نمیتوانم بگویم... از کنارم بلند میشود و بعد از التماس دعایی میرود.
پرچم را باز میکنم که روی مزار ارمیا پهنش کنم. از درد سینه ام عرق میریزم اما مهم نیست. نوشته روی پرچم را چندبار زیرلب تکرار میکنم. از کنار دستم، یک کلوخ نسبتا بزرگ برمیدارم تا یک گوشه پرچم بگذارم که باد نبردش. باید برای سه گوشه دیگر هم سنگ یا کلوخی پیدا کنم. به دور و بر قبر نگاه میکنم اما چیز به درد بخوری نمیبینم. هنوز سرم را برای گشتن اطراف بلند نکرده ام که دستی، سه تکه آجر را با طمأنینه روی سه طرف پرچم میگذارد. از جا میپرم و نگاهش میکنم، عمو نیست، مرصاد است که یک دستش را به عصایش تکیه داده و به سختی خم شده تا آجرها را بگذارد. پایش هنوز در آتل است. از این که خلوتم را بهم زده ناراحتم. خودش هم فهمیده که یک قدم عقبتر میایستد. سرم را پایین میاندازم که بفهمد باید برود. شاید بد نبود اگر بابت آجرها تشکر میکردم، اما فعلا اصلا صدایم درنمیآید. منتظرم برود، اما معلوم نیست برای چی سر جایش ایستاده. در دلم به ارمیا میگویم:
-ببین! رفیقت الانم دست از سرمون برنمیداره!
جناب مرصاد بالاخره به حرف میآید:
-اسمش فاطمه بود. خواهر کوچیکترم. بعد از فوت مادرم، برای همهما مثل مادر بود....
#رمان_شاخه_زیتون
@Maktabesoleimanisirjan
#صبحدم
خدایا دستانم خالی است
اما دلم قرص است، چون تو هستی، توکل میکنم و اطمینان به قدرتت، که تنهایم نمیگذاری پس بیشتر از همیشه مراقبم باش و دریاب من را وبه خود وامگذار .
مرا چون قایقی به سوی ساحل هدایت کن، خدایا هیچ ندارم جز امید به تو، کمکم کن، تارو پود دلم دست توست
#صبحتون_بخیر
#خداےمن
#سلام
🌺🌺🌺💜🌺🌺🌺
🦋مڪتب سلیمانی سیرجان🦋
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🆔https://eitaa.com/Maktabesoleimanisirjan
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•