#داستان_شهید
یک
حجاب درستی نداشت. دوربین را روشن کردم وعکس حاجقاسم را دستش دادم تا نظرش را بگوید. او هم فقط گریه کرد.
دو
رهبر با مسؤولین مختلف جلسه داشت. دوربین بین جمعیت میچرخید. باید میگشتی تا او را پیدا کنی.
سه
از شدت آتش دشمن جرأت نمیکردم سرم را از خاکریز بالا بگیرم. کمی آنطرفتر حاجقاسم را دیدم بیسیم به دست. بیپروا ایستادم به شلیک.
چهار
"آقای ترامپ قمارباز! ما ملت امام حسینیم. این جنگ را شما شروع میکنید ولی پایان آن را ما ترسیم میکنیم!"
پنج
به فرماندهی اسیرشدهی داعشی گفتم چرا شهرِ در آستانهی فتح شدن را به همین راحتی رها کردید و رفتید. گفت نزدیک صبح خبر رسید که سلیمانی در منطقه است. هنوز صدایش میلرزید.
شش
روی کاغذی نوشته بود: برادر اهل سنّت! ببخشید که بدون اجازه از خانهتان استفاده کردیم. این شماره تلفن من در ایران است. هر خواستهای داشته باشید انجام میدهم!
هفت
تصویر دختر قهرمانی را روی جلد کتابی زده بودند. در تمام طول سفر کاغذی روی آن چسبانده بود که حتی عکس سیاه و سفیدِ چهل سال پیشِ آن دختر محجوب را چشم نامحرم نبیند.
هشت
صبح با سیّدحسن جلسه داشت. ظهر با ابومهدی. عصر با بشّار. آخر شب هم یکییکی زنگ میزد به بچههای شهدای مدافع حرم. میگفت: اسراییل رفتنی است.
نه
موسی رسید به کسی که عاشق دیدارش بود. ناتوان از ایستادن و نفس کشیدن. پاک و پاکیزه.
#مهدی_جهاندار
#شهید_قاسم_سلیمانی
#داستانک
#مکتب_سلیمانی
#قرارگاه_روشنفکری_مکتب_سلیمانی
@Maktabsoleimani313