ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 فال و طالع 🍃🍃🍂🍃
📚 #فال_حافظ_روزانه
🔴 دوشنبه ۸ بهمن ۱۴۰۳
🍁فال حافظ امروز متولدین #مهر :
صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببين تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
ز روي دوست دل دشمنان چه دريابد
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا
📜تعبیر:
دل خراب را با مصلحت بينی چه کار است؟ بايد که منطقی وحقيقت جو بود و ريا نورزيد عمر دوران خوشی کوتاه است ودر اين مدت کوتاه بايد نهايت بهره را از آن برد. نبايد دوست را به دشمن فروخت و در هر کاری تدبر لازم است.
🍁فال حافظ امروز متولدین #آبان :
سحرم هاتف میخانه به دولتخواهی
گفت بازآی که دیرینه این درگاهی
همچو جم جرعه ما کش که ز سر دو جهان
پرتو جام جهان بین دهدت آگاهی
📜تعبیر:
با بهکارگیری عقل و درایت به نتیجه مطلوبی خواهید رسید. از تصمیمات عجولانه و در لحظه خودداری کنید و در انجام کارهای بزرگ، با افراد متخصص و مورد اعتماد مشورت کنید. تنهایی نمیتوانید از موانعی که سر راه قرار دارد عبور کنید، غرور را رها کنید و برای دستیابی به آرزوها و اهداف خود تلاش کنید.
🍁فال حافظ امروز متولدین #آذر :
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس
من و همصحبتی اهل ریا دورم باد
از گرانان جهان رطل گران ما را بس
📜تعبیر:
دلت را به دست محبوبی سپردهای و بجز او به چیزی فکر نمیکنی. بر اسم و رسم دنیا پا گذاشتهای و زندگیات را فقط با وجود او خوش میدانی. وقت و عمر خود را صرف بدست آوردن آرزوهای محال مکن که عمر همانگونه که آب جاری روان است، میگذرد. به جای گلایه کردن از قضا و قدر الهی به خودت و داشتههایت نگاه کن. تو چیزهایی داری که بسیاری در آرزوی داشتن آنها هستند.
❄️فال حافظ امروز متولدین #دی :
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
📜تعبیر:
با بداخلاقی و تند خویی ،یاران وافراد موردعلاقه ات را از دست می دهی ، بدان که غریبه برای شما غمخواری نمیکند ،به دنبال آرزوها و کارهای محال و دور از دسترس مباش و به واقعیت ها بیاندیش و تلاش کن کارها روبه راه می شود.
❄️فال حافظ امروز متولدین #بهمن :
چرا نه در پی عزم دیار خود باشم
چرا نه خاک سر کوی یار خود باشم
همیشه پیشه من عاشقی و رندی بود
دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم
📜تعبیر:
چرخ گردون بالا و پایین بسیار دارد. نه در روزهای بد ناامید باش و نه در روزهای خوش مغرور و خودبین. اگر امروز دچار شکست شدی، فردا با سعی و تلاش به مقصود خود میرسی. دنیا ارزش آن را ندارد که خواسته یا ناخواسته دلی بیازاری یا اگر آزرده شدی، کینه به دل بگیری.
❄️ فال حافظ امروز متولدین #اسفند :
قسم به حشمت و جاه و جلال شاه شجاع
که نیست با کسم از بهر مال و جاه نزاع
خدای را به میام شست و شوی خرقه کنید
که من نمیشنوم بوی خوش از این اوضاع
📜تعبیر:
انسانی قانع و با مناعت طبع هستی. هرگز برای کم و زیاد مال دنیا بحث و جدل نمی کنی، اما باید تغییراتی در زندگی فعلی خود بدهید، زیرا از وضع موجود به نتیجه مطلوب خود نمیرسید. از احوال دوستان و نزدیکان جویا شو و به آنها محبت نما. در زندگی غم و شادی های فراوان هست و هیچ گنجی بدون رنج حاصل نخواهد شد.
🍂🍂🍂❄️❄️❄️
🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#درخواست_اعضا
سلام عزیزم خوبیدانشالاببخشید خانمی در رابطه باسوالی که من پرسیدم جواب دادن که متأسفانه اصلا متوجه منظورم نشدند من نگفتم خواهرم ده میلیون بلاعوض بهم بده خیلی قلدرانه درازای ده میلیون داره دویست و پنجاه میلیون بلکه هم بیشتر رو بالا میکشه تازه دومیلیونم منو زیرقرض میذاره من سوالم این بود که چون ازم وکالت گرفته من میتونم اون وکالت رو باطل کنم ومعادل قرضم به نرخ روز روبهش بدم یانه شما همچین جبهه گرفتی انگار من مال مردم خوار و دزدم تازه خواهرم فقط حرص وطمع داره بقول قدیمیا نه خود خورد نه کس دهد گنده کند به سگ دهد لطفاً مطالب رو با دقت بخوانیم وجواب بدیم ممنون
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
7.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ برکت را اینگونه به خانه بیاور...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#یاشاییش ❤️❤️: 151 فروغ خانوم جوری نشست که سمت سام باشه تا نتونه بسته ها دست من بده،،، نمیتونستم
#یاشاییش
152
ناراحت از حرف فروغ خانوم کارامو سریع به یه جایی رسوندم دوش گرفتم لباس عوض کردم هنوز هیچکس نیومده بود زنگ زدم به مریم گفت:دارند حاضر میشند که بیان، یه کم بعد کم کم همه ی خانواده برگشتند از توی آشپزخونه بیرون نرفتم مشغول چیدن شیرینی ها تو ظرف بودم که مریم زنگ زد که دم در خونه هستند سریع خودمو رسوندم بیرون آقایون زیر آلاچیق تو حیاط جمع بودند و دو سه نفری هم داشتند صندلی های جشن بعد ازظهر رو میچیدید مریم و سپهر دم در وایساده بودند سلام کردمو و سپهر رو بغل گرفتم مریم جواب سلاممو داد با هم اومدیم توی خونه ملیحه خانوم اومده بود توی ایوان و به مریم خوش آمد گفت؛ رفتیم داخل بدری سادات رو به مریم گفت: خیلی خوشحالم که اومدی،به نظرم اومد کسی از اینکه من بچه دارم خبر نداشته چون انگار همه تعجب کرده بودند بدری سادات آروم گفت: دیگه نمیخواد کمک بدی دور و بر سپهر و مهمونت باش گفتم: چشم...
از زبان مسعود....
تازه بسته ها رو رسونده بودیم و برگشته بودیم خونه ی بدری سادات و داشتیم کارهای جشن بعدازظهر رو میکردیم که نگاهم افتاد به پروانه که داره میره سمت در حیاط تو دلم گفتم: معلوم نیست باز میخواد با اخلاقش به چه بنده خدایی بتازه؛ اما باز گفتم:مگه صبح ندیدی چطور با خوشرویی جواب سلام سام رو داد انگار فقط با تو کجه کمتر دیده بودم سام هم با دختری گرم بگیره نفس عمیقی کشیدمو گفتم:به من چه حتما ازش خوشش اومده اصلا به پای هم فسیل بشند تو اینجور فکرا بودم که دیدم پروانه خانوم داره با یه بچه تو بغلش از سمت در حیاط میاد و یه خانوم هم همراهش با خودم گفتم:پس میگفتند کسی رو تو تهران نداره و اومده اینجا برای کار و زندگی با خودم گفتم: به تو چه حالا بالاخره یکی هست دیگه نگاه کردم دیدم سام هم با تعجب داره نگاهشون میکنه تو دلم گفتم:خب خداروشکر انگار فقط من نیستم که بی خبرم آروم به سام که هنوز مسیر رفتن پروانه رو نگاه میکرد گفتم:انگار این پروانه خانوم تو تهران خیلی هم بی کس و کار نیست اخماشو کشید تو همو گفت:چمیدونم مامانم که میگفت:جدا شده و برای کار و زندگی اومده تهران از حرف سام جا خوردم با خودم تکرار کردم جدا شده!! پس چرا من نمیدونستم!؟ بعد دوباره گفتم:خب به من چه جدا شده باشه، بدبخت شوهرش هر کس بوده طلاقش داده و جونش رو برداشته و فرار کرده،،،، زبونم این به من چه ها رو میگفت،
اما فکرم مشغولش شده بود و میخواستم ازش بیشتر بدونم دلیلش رو هم نمیدونستم، به خودم نهیب زدم بی خیال بابا مگه این دختره کیه که بخوای ازش بیشتر بدونی،،، جایی کار داشتم..
🌼🌼🌼🌼🌼🍃🌼
ملکـــــــღــــه
#خاطر_قدیمی #قسمت_اول من حسین و ۵۶ساله هستم……در خانواده ایی پر جمعیت بدنیا اومدم….سه تا برادر بزرگت
#خاطره_قدیمی
#قسمت_دوم
شب و روزم شده بود فکر کردن به اون دختر…..توی تصور و رویاهام اون دختر رو که حتی اسمشو نمیدونستمو کنار خودم میدیدم که بچمون هم بغلمه و باهم قدم میزنیم…....
این عشق داشت اذیتم میکرد برای همین تصمیم گرفتم در موردش با مامان صحبت کنم….
همون شب که قرار بود به مامان بگم بابا یکی از دخترای فامیل رو بهم معرفی کرد و همین بهانه ایی شد تا در مورد عشقم باهاشون حرف بزنم…………….
گفتم:بابا!!من یه دختری رو چند وقته میبینم که خیلی به دلم نشسته و دلم میخواهد اونو بعداز تحقیق در مورد خانواده اش برام خواستگاری کنید……
بابا گفت:کدوم دختر؟؟؟
گفتم:۲-۳تا کوچه پایین تر از خونه ی ما زندگی میکنند….
بابا گفت:باشه!!تحقیقات میکنم و بعدا تصمیم میگیرم…..
خوشحال گفتم:هر چی شما بگید…..
اون موقع ها من لاغراندام بودم و ریش و سبیل میزاشتم و همیشه قد ریشمو مرتبش میکرد ،،،از اینکه به ریش و سبیلم دست میکشیدم خوشم میومد بخاطر همین هیچ وقت با تیغ اصلاح نمیکردم………..
خلاصه میخواهم بگم هم خودم بواسطه ی تربیت خانواده ام و هم از نظر ظاهری بچه مثبت بودم و همه منو بعنوان یه پسر خوب میشناختند……………..
گذشت و یه روز که با دو تا از دوستام داشتم حرف میزدم گفتم:من خیلی دلم میخواهد برم جبهه اما بابا اجازه نمیده…..
دوستم گفت:اگه واقعا دلت میخواهد بری،،،، بیا امروز با ما بریم مسجد،،،آخه ما هم قراره برای عازم ثبت نام کنیم…..
گفتم:من که خیلی دلم میخواهد اما گفتم که بابا اجازه نمیده…..
دوستم گفت:حالا تو بیا و ثبت نام کن وقتی بابات ببینه که خیلی اشتیاق رفتن داری قطعا موافقت میکنه…..
با ذوق قبول کردم و به این ترتیب شد که من پنهانی شناسنامه امو برداشتم و غروب رفتم مسجد و برای جبهه اسممو نوشتم ……
همش به روزی فکر میکردم که قرار بود عازم بشم و عکس العمل مامان و بابا منو میترسوند آخه اصلا دوست نداشتم ناراحتشون کنم……………..
از طرفی جرأت هم نداشتم که بهشون بگم…………..
اون زمان همه ی خونه ها تلفن نداشت بخاطر همین یه روز عصر که خونه بودم یکی در زد و چون منتظر بودم از مسجد خبر بدند با استرس و سریع دویدم و در رو باز کردم…….
دو نفر از بچه های مسجد بودند که یکشون اسممو پرسید و بعد گفت:فردا عازم هستید داداش…..حتما صبح ساعت هشت دم مسجد باش تا با اتوبوس حرکت کنید….وسایل زیادی با خودت نیار ،،،فقط وسایل شخصی همراهت باشه……………
ازشون تشکر کردم و در بستم وبرگشتم داخل حیاط…..همون لحظه دیدم بابا لب حوض نشسته و مشکوک منو نگاه میکنه…..
متوجه شدم که حرفهای اون اقایون رو شنیده….شرمنده ایستادم و سرمو انداختم پایین…….
از اینکه حرفشو گوش نداده بودم خجالت کشیدم…..بابا اصلا مخالف رفتنم نبود بلکه منظورش این بود که سه تا برادرام رفتند و یه مرد برای خونه لازمه چون بابا توان کار نداشت و خونمون هم ۶تا زن داشت و ۵تا بچه…..
یهو بابا گفت:سرتو بگیر بالا مرررررررد……چرا رفتی توی خودت؟؟؟؟درکت میکنم پسرم…..تو یه مرد واقعی هستی که نتونستی نسبت به مملکتت بی تفاوت باشی…..اصلا ناراحت نباش….هیچ اشکالی نداره….برو خدا پشت و پناهت…..حالا که اینقدر عشق به رفتن داری برو….راضی کردن مادرت با من……..
با این حرفهای بابا لبخندزنان دویدم سمتش و جلوی پاهاش زانو زدم و سرمو گذاشتم روی پاهاش وشروع به گریه کردم،،،،گریه ایی که از سر شوق و خوشحالی بود……
بابا موهامو نوازش کرد ….اون لحظه یه آرامش خاصی تمام وجودمو گرفت……اون شب فهمیدم که بابا مثل کوه پشتمه و تکیه گاه محکمی برای من هست………..
به همون حالت مونده بودم که بابا سرمو بلند و اشکامو پاک کرد و من هم دستهای زحمتکششو غرق بوسه کردم….
بابا گفت:خب!!!بس دیگه….بلند شو برو و ساکتو جمع کن……
🌼🌼🌼🌼