eitaa logo
ملکـــــــღــــه
15.2هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
7 فایل
انَّ مَعَ العُسرِیُسرا💚 اینجا دورهمی خانوماس🥰 تجربیات خاطرات و درددلاتون و سوالاتتون رو به آیدی زیر بفرستید @Yass_malake لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88 رزوتبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
باران میگوید گلی جانم بزن رولینک تا درکنار هم باشیم👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
دوست داشتم ، همه اينا خواب باشه ..از خواب بپرم و بگم عاخيش… ولي حيف…حيف كه بيدار بودم … چشمام از اشك
ولي از ترس از دست دادن زندگيم، سعي كردم هر جوري شده به خودم بيام…شروع كردم دوباره كم كم كاري شركت رو انجام دادن…درسته كه تمركز نداشتم ، كاري رو كه قبلا توي نيم ساعت انجام ميدادم اون روزا توي ٤ ساعت ميتونستم انجام بدم و انرژي زيادي ازم ميگرفت… ولي مدام به خودم ميگفتم بايد به خاطر زندگيم بجنگم… گاهي اوقات از خودم بدم ميومد …حس ميكردم من باعث شدم كه ميلاد از نعمت پدر شدن محروم بشه … ولي ميلاد انقدر بهم عشق ميورزيد كه باعث ميشد فكر اشتباهي توي سرم نياد… كم كم و روز به روز حالم بهتر ميشد..درسته كه غم عميقي توي وجودم بود ، كه حالم رو دگرگون ميكرد…ولي خوب بايد سعي ميكردم قوي باشم …بايد ميتونستم خودمو پيدا كنم كه شايد بتونم چاره اي پيدا كنم براي اين مشكل… ولي هم چنان حس ميكردم يه چيزي وجود داره كه از من مخفيه .. ولي اصلا نميتونستم گير بدم تا به جواب برسم …چون ميترسيدم چيزي بشنوم يا بفهمم كه حالم رو بد كنه …واسه اينكه سكوت كرده بودم ، تا به مرور زمان اگر قراره اتفاق بده ديگه اي رو بفهمم ، متوجهش بشم … ميلاد از ديدن حالم ، كه بهتر ميشد ، خيلي خوشحال بود …و حس ميكردم با بهتر شدن حال من ميلادم دوباره داره جون ميگيره … فكر ميكنم حدود ٦ ماه گذشت …منم تقريبا شرايطم واسم جا افتاده بود …يعني سعي كرده بودم با مشكلم كنار بيام … هر ماه مرتب دكتر ميرفتم ، داروهامو سر وقت ميخوردم ، چون دلم نميخواست ، واسم مشكلي پيش بياد و باعث ناراحتي ميلاد بشم .. يه شب ميلاد از سركار اومد ، گفت كه قراره همه بيان خونه ما… تعجب كردم ، چون معمولا اگر قراره بود دور هم جمع بشيم ، خونه احمد اقا دور هم جمع ميشديم …ولي خوب حرفي نزدم …احساس ميكردم ميلاد خيلي هيجان داره …نگاهي بهش كردم و ازش پرسيدم -ميلاد خوبي؟! اتفاقي افتاده ؟؟ هول زده گفت +نه نه …چه اتفاقي؟! مشكوك نگاهي بهش كردم و گفتم -والا كبكت خروس ميخونه … اومد نزديكم ، بغلم كرد و گفت +خوب خانم گلي مثل تو دارم ، بايد شاد باشم ديگه… لبخند كجي بهش زدم و گفتم -باشه باشه …مثلا خر شدم … ميلاد بلند خنديد و شيطوني نثارم كرد…و رفت سراغ كارش … منم رفتم و مشغول اماده كردن وسايل پذيرايي شدم… قرار بود بعد از شام ،همه براي شب نشيني بيان و دور هم جمع بشيم…منم سعي كردم به بهترين نحو همه چيز رو اماده كنم …دلم ميخواست خيالشون راحت بشه ، كه من حالم خوبه … كارام تازه تموم شده بود، كه زنگ رو زدن و همگي با هم اومدن .. 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 سلام خدمت خانومی که گفتن یه نوه یک ماهه دارن و هنوز زردی داره😊 خاستم تجربه شخصی خودمو بهشون بگم،من پسرم که به دنیا اومد زردی داشت و۶روز بستری بود بخاطر زردی،خوب شد رفتم خونه بعد ۲ روزدوباره زردی برگشت😞بردمش متخصص کودکان گفت چون اذیت نشی خودت وبچه یه دستگاه بگیر وببر خونه باز دوباره ۳روز دیگه بیار تا چک بشه،بعد ۳روز بردم دکترگفتن کمتر شده ولی هست،خلاصه این که تحت نظر دکتر بودموالبته شیر زیاد بهش میدادم تا ادرار کنه،خاستم‌ بگم غصه نخوردین منم۲ماه درگیربود،ولی خداروشکر خوب شد.الانم شما از یه پزشک کمک بگیرید ودستگاه ببرین خونه خیلی راحتین،آن شالله که نوه گلتون سلامت باشن،مادربزرگ دوست داشتنی ❤️❤️ 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 آخرش زبان باز کردم.... 🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 آخرش زبان باز کردم.... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 سلام یاسی جون به اون خانمی گفتند. شوهرش وسایل می کشند. خواهرم چرا جوش چهار تیکه ظرف می خوری. این. همه آدم مردن چی بردن غیر از یک کفن سفید. درسته وسایل گرونه. شوهر شما. نقطه ضعف فهمیده. هر چیز شکست شما دوتا بشکن. دیگه بدونه براش مهم نیست. بعدم حال فهمیدی کار مادر شوهرته. به شوهرت بگو. و یکی دیگه. وقتی. مادرشوهرش میگه تو کوتاه بیا بگو چرا من همش کوتاه بیام. پسرت مقصر هستش بگو گناه چیه. چی بدی کردم در حقتون. اگر مادرشوهر دخترتون همین کار با دختر بکنه. چی حسی داری. منم آدم مثل بقیه ها زندگی آرم می خوام. کوتاه نیا محکم. وایستا. سعی کن خودش بیاد آشتی خودتو سر گرم بچه‌ هات کن. وقتی. اومد از سر کار سلام خسته نباشی. نهار شام صبحانه کلا آماده کن. کمی سنگین برخورد کن اون موقع خودش می فهمه مقصر خودش. منم چند سال خانواده شوهرم زندگی کردم. به خاطر شوهرم کوتاه اومدم. اما آخر. زبان باز کردم جواب همشون دادم. مدت قهر بودند با من . الان. اذیت نمی کنند. خداشکر رفتم خونه خودم. هفته یک بار میرم سر به خانواده شوهرم میزنم. ببخشید طولانی شد 🌹 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 سلام عزیزم ممنون از کانال خوبتون میشه پیام منم تو کانالتون بزارین شاید کسی راه حلی داشت من خیلی مو هام موخوره گرفته و کوتاه کردنشم جواب نمیده وقتی بلندشد دوباره موخوره میگیرم نمیدونم چی کار کنم محصولاتی هم ک دکترا میدن همش شیمیایی هست و اسیب میزنه به موهام میخواستم بدونم کسی از بچه ها کانال راه حلی برا رفع موخوره به جز کوتاهی نداره که جواب گرفته باشه ازش چون من خیلی سختمه دارم اذیت میشم ... دوستتون دارم همگی ❤❤❤ 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 چگونه با پدرت آشنا شدم.... قسمت سی و یکم قسمت اول 🍃🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 چگونه با پدرت آشنا شدم.... قسمت سی و یکم قسمت اول 🍃🍃🍃🍂🍃
?_۳۱ قسمت اول نامه شماره ۳۱- ازدواج شفاف! بعد از آمدن شيوا و رفتن سامان، ۷ صبح يک روز جمعه بود که از خواب بيدار شدم و ديدم از مردها بدم مي‌آيد. يعني يک هفته طول کشيد تا اين احساس را پيدا کنم. در آن يک هفته هم شيوا دست‌هايم را به تخت بسته بود و آن‌قدر غذاي گياهي و بدون هورمون به خوردم داده بودند که وقتي صبح جمعه بيدار شدم ديگر مردها و اشيا برايم فرق چنداني با هم نداشتند. شايد مي‌توان گفت تنها تفاوتشان نهايتا اين بود که اشيا هيز نيستند و خب اين يک درجه اشيا را برايم ارزشمندتر از مردها کرده بود. مثلا گاز و يخچال براي مو بلوندها به همان اندازه کار مي‌کنند که براي سبزه‌ها و دماغ کوفته‌هايي مثل من و اين يعني انصاف و مشتري‌مداري بين اشيا بيشتر حکمفرماست تا مردها. اولين کاري که بايد مي‌کردم اين بود که به همه قبلي‌ها حالي کنم خوشحالم جواهري مثل من از دستشان رفته. فقط نمي‌دانستم از کدام شروع کنم. نصفشان زن گرفته بودند، نصف ديگرشان کلا غريبه و توي راهي بودند و يکي دوتايشان هم که مرده بودند. از جايم پريدم و گوشي موبايلم را وسط خرت و پرت‌هاي اتاقم پيدا کردم و شماره تلفن همه آنهايي را که داشتم انتخاب کردم و نوشتم «از همتون بدم مياد. قصد ازدواجم ندارم.» هنوز پيغامم را نفرستاده بودم که چيزي کوبيده شد به در خانه. به طرف در رفتم که شيوا از انتهاي خانه با پتويي که دورش بود دويد و پاهايش را روي سراميک‌ها ليز داد تا جلوتر از من به در برسد. يک هفته‌اي بود در خانه ما چنبره زده بود و مي‌گفت آمده تا من را اصلاح کند اما گندش درآمد به‌خاطر دست بزنش که يکسره ناپدري‌اش را چک و لگد مي‌زده از خانه انداخته بودنش بيرون. پايم را زير پايش گرفتم تا به در نرسد و در را باز کردم. پسري پشت در ايستاده بود که با دسته گلي در دستش، يک کت طوسي رنگ همراه با شال گردن طوسي و شلوار طوسي تنش بود. اين‌هايي که همه هنرشان از لباس ست کردن اين است که هرچه همرنگ هم پيدا کردند کنار هم بچينند و شبيه روپوش مدرسه تنشان کنند، آدم‌هاي صاف و ساده‌اي هستند. دسته گل را جلويم گرفت و گفت: «آرمين ۶۲». شيوا از روي زمين بلند شد. دسته گل را قاپيد و شبيه نارنجکي که هر لحظه ممکن است بترکد انداخت دورترين نقطه خانه. آرمين، شيوا را نگاه هم نکرد و وارد خانه شد. روبه‌رويم ايستاد و دست‌هايش را شبيه قلب کرد و گفت: «بابا آرمين ۶۲. تو ياهو مسنجر چت کرديم! مگه تو ‌اي‌ديت دختر شيشه‌اي نيست؟ اومدم بگيرمت.» آنقدر غذاي بدون ادويه خورده بودم که شور و شعفي من را نگيرد اما شيوا يقه آرمين را گرفت و داد زد: «آدم‌ها همديگه‌رو نمي‌گيرن! با هم ازدواج مي‌کنن. اون سگه که ميگيرن احمق!» هفت ستون بدن آرمين داشت مي‌لرزيد که جدايشان کردم و گفتم: «آقاي محترم من قصد ازدواج ندارم.» اين جمله‌ را وقتي با آن طنين خاص پر از نجابت و غرور مي‌گفتم، خودم خنده‌ام مي‌گرفت اما دست خودم نبود. آرمين مشتش را به قلبش کوبيد و گفت: «يا تو يا هيچ‌کس ديگه. ما يه عمره با هم چت کرديم. الکي که نيست.» اصلا انصاف نبود درست زماني که مردها دلم را زده بودند يک آدمي اشتباهي بيايد و مشتش را يکسره برايم بکوبد روي قلبش. مبل گوشه خانه را نشانش دادم. چشمکي زد و روي مبل نشست و دوباره دستش را روي قلبش کشيد. مردک دست کم ۳۰‌سال داشت اما هنوز فکر مي‌کرد ماساژ قلبش مي‌تواند خيلي اغوا‌کننده و تاثيرگذار باشد. هرچند اگر چند هفته قبل فقط راجع به رگ‌هاي قلبش حرف مي‌زد، عاشقش مي‌شدم. من و شيوا روبه‌رويش ايستاده بوديم که شيوا دستم را کشيد و به داخل اتاق هل داد. قبل از اين‌که چيزي بگويد گفتم: «واقعا مردارو نميشه تحمل کرد!» شيوا موهايش را در انگشتش چرخاند و گفت: «ببين من دختر شيشه‌اي‌ام.» در زندگي با دو واقعيت تلخ روبه‌رو شده بودم، يکي اين‌که بابا اول مي‌خواسته خاله را بگيرد اما به‌خاطر گوش سنگين بابابزرگم اشتباهي مامان را بهش دادند و دومي‌اش اين‌که شيوا ضد مرد نبود و دلش شوهر مي‌خواست! کوباندم توي گوشش و گفتم: «بي‌شعور پس چرا منو چيزخور کردي؟!» از لاي در آرمين را نگاه کرد و گفت: « عزيز من همش کار هورموناست. هورمونام از دهنم داشت مي‌زد بيرون اين‌قدر سرکوبشون کرده بودم.» لجم گرفت و از کمدم آدامسم را درآوردم و انداختم توي دهانم. آرمين داد مي‌زد «دختر شيشه‌ايِ من کي واسم صداي ماهي درمياره؟!» شيوا دستش را جلوي دهانش گرفت و ضعف رفت و من با سومين و چهارمين واقعيت تلخ زندگي‌ام هم روبه‌رو شدم. يکي اين‌که شيوا با آن ضمختي‌اش براي عشقش صداي ماهي درمي‌آورد و ديگري اين‌که ماهي صدا دارد! تا بعد_مادرت ادامه دارد....... 📕
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 چگونه با پدرت آشنا شدم.... قسمت سی و یکم قسمت دوم 🍃🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم_?_۳۱ قسمت اول نامه شماره ۳۱- ازدواج شفاف! بعد از آمدن شيوا و رفتن سامان،
?_۳۱ قسمت دوم نامه شماره ۳۱-ازدواج شفاف تلفنم را برداشتم تا پيغام‌هايي که مي‌خواستم بفرستم کنسل کنم که ديدم پيغام‌ها همگي رسيدند که هيچ، همه‌شان هم جواب داده بودند «اوکي!» شيوا جلوي آينه ايستاده بود و چپ و راست خودش را نگاه مي‌کرد و تمرين سلام کردن مي‌کرد. دختره ديوانه هم من را ديوانه کرده بود هم خودش داشت با چه وضع جلفي شوهر مي‌کرد. دستم را کوباندم تا بي‌حسي‌ام نسبت به مردها از بين برود و انگيزه پيدا کنم بروم آرمين ۶۲ را از چنگ شيوا بيرون بکشم. شيوا در کمدم را باز کرد و زير لب گفت: «لباس صورتي چيزي نداري برق بزنه؟» حقش بود با يکي از همين لباس صورتي‌ها خفه‌اش مي‌کردم. تا کمر در کمدم فرو رفته بود که آرمين در اتاق را باز کرد و دوباره دسته گلش را جلو گرفت و گفت: «شيشه‌اي و شفاف من کيه؟!» شيوا در جايش پريد و نيشش را تا انتها باز کرد و گفت: «من، من» آرمين دسته گلش را پايين آورد و به شيوا نگاه کرد و گفت: «واقعا؟!» شيوا کش و قوسي آمد که دهان هر جنبده و موجود روي زمين را آويزان مي‌کرد و گفت: «آره ديگه. ماهي کوچولوت.» آرمين لب و لوچه آويزانش را جمع کرد و دسته گلش را انداخت روي ميز و گفت: «نه بابا!‌ بعد سيبيل نزده‌ات شفافيتت رو لکه‌دار نمي‌کنه؟» همين‌جا بود که آن يک هفته به تخت بستنم اثر خودش را کرد و آرمين را با شال گردنش روي پله‌هاي خانه کشيدم و از خانه بيرون انداختم. جلوي در خانه نفس عميقي کشيدم چون هم شيوا را بي‌شوهر کرده بودم هم حقوق زنان با سيبيل را حفظ کرده بودم. اما وقتي خواستم به خانه برگردم کاغذي روي در چسبانده شده بود و رويش نوشته بود: «لااقل تيکه کتم رو پس بده!» خودت ميداني ادامه دارد، پس تا هفته بعد عزيزم... تا بعد_مادرت ادامه دارد........ 📕 هرروزدو قسمت ازاین داستان طنزوشیرین برروی کانال قرارمی گیرد 😍باماهمراه شوید😍
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 ارسالی اعضا 🌺نماز والدین برای فرزندان تقدیم به تمام مادران که دغدغه ی عاقبت به خیری فرزندان شون و نسل شون و دارن علاوه بر این نماز دو رکعتی بسیار ساده ، مداومت بر خواندن(( دعای والدین در حق فرزند)) ،که در(( صحیفه ی سجادیه)) هست، فراموش مون ،نشه البته با توجه به معنی 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 به خودت برس... 🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 به خودت برس... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 سلام .وقت بخر لطفا این متن را تو کانال بگذارید.یه خانمی گفته بودند .خواستگار ندارم.پدر و مادر حمایت نمی کنند.پول نمی دن لباس نمی خرن و ... خب عزیزم شما گفتید لیسانس دارم خب چرا معلم نمی شوید.یا مربی مهد کودک .یا اینکه تو خونه کار نمی کنید.فکر کنم از گوگل هم بتونی ایده بگیری.با نمد وسایل بدوزی.گفتی داداشت پول میده کمی یا گوشی خریده.ازش کمک بگیر و وسایل اولیه را بخوان.انشالله موفق باشی .بازم دعای رزق یا روزی برای کارت از گوگل سرچ کن.بعد عزیزم شما اگه تو خونه بابات به خودت بها ندی مطمئن باش یکی بدتر از خودتون میاد خواستگاری.ایا با این خواستگار هم می خوای ازدواج کنی🤔شما قشنگ به خودت برس.لباس شیک و تمیز. مجبور کن بخرند.وگفتند خواستگار نداری بگو شما مسبب اش هستید انقدر لباس کهنه تنم کردید.من خودم از خودم حالم به هم می خوره دیگه چه برسه به بقیه.قشنگ لباس هات و اتو کن.کفشتو واکس بزن.با مشاور صحبت کن عزیزم اعتماد به نفس نداری.بنظرم کمی بترسون بگو میرم بهزیستی زندگی کنم یا میرم مسجد میمونم بخاطر آبروشان هم شده نمی گذارن.من تو خونه هرچی به شوهرم بگم انجام نمی ده.اما دوتا گل پسر دارم حقشو کف دستش می گذارن.همه چی می خوان.همسرم نوکر بچه هاش هست از سرکار بیاد سر کوچه منتظر می مانند تا برن. چیزی را که لازم دارن بخرن .خدا جای حق نشسته 😊.دعای صحیفه بخوان.انشالله یه خواستگار خوب بیاد واست و خوشبخت بشی. مهم خوشبختی هست.من اشتباه کردم به خودم نرسیدم.اینجا هم مجبورم لباس کهنه بپوشم شما اشتباه من تکرار نکن 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 سلام میخواستم در مورد خوابم بگم شایدم واقعیت بود خودمم نمیدونم. یه شب نمیدونم خواب دیدم یانه,روبه روی سرخودم به همون حالتی که رو به پهلو خوابیده بودم وسرم رو بالشت بود یه سر رو دیدم که فاصله ی صورتش با صورت من شاید 10سانت بود داشت بادقت منو نگاه میکرد وزل زده بود به من ولی کاملا واضح نمیدمش ولی مطمئن بودم که کامل محو صورت منه ومن به دقیقه نکشیده کامل چشمام روباز کردم انگار که بیدار بودم وفقط چشمام بسته بود نه که به زور چشمام باز کنم.بعدش چشمام بستم ورو به پهلو دیگه خوابیدم.ولی برام خیلی عجیب بود حس کردم واقعا یکی داشت به صورتم نگاه میکرد. حالا میخوام نظر دوستان رو بدونم ایا ممکنه واقعی بوده یا برای کسی این اتفاق افتاده؟ 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 اختلال خاص... 🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 اختلال خاص... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 سلام یاس عزیز .....در مورد رفتار یا اختلال خاصی که‌چالش گذاشتید😍 من از آدامس متنفرم...ببینم کسی داره آدامس میجوه بالا میارم...یا بعضیا متاسفانه آدامس جویده رو کنار بشقاب میذارن واقعا حالم بد میشه 😔 از سوزن و سنجاق و این اکسسوریهای استیل و زنجیری هم بدم میاد .... در مورد سوزن یا سنحاق که بالاخره نیازه استفاده کنم کل مدت استفاده حالت تهوع دارم بعد استفاده باید چندبار دستامو بشورم....از خمیر اسلایم و این عروسک چسبونیها و یویو سلیکونی و پاستیل و بادکنک پاره شده هم بدم میاد بمیرم دست نمیرنم چندشم میشه😔 از دکمه های فلزی یا شیشه ای هم متنفرم😐 یه عادت دیگه دارم معمولا لباس یا روسری و کفش رو دو تایی میگیرم...یعنی یه کفش ببینم قهوه ای و مشکی داشته باشه هر دوتا رو میگیرم...برا ظروف هم چیزایی مثل قندون و گلدون و مثلا جا شکلاتی رو حتما جفت میگیرم یکیش بشکنه  اون یکی رو میذارم کنار  ...کسی برام بیاره دوستش داشته باشم ازش میپرسم از کجا گرفتی میرم جفتشو میگیرم و الا اگه پیدا نکنم بدون استفاده میمونه...وسایلی هم  مثل بشقاب و فنجون رو باید دوازده تایی به بالا باشه و گرنه استفاده نمیکنم همینطور میمونه☺️ یه نکته اینکه من نمیدونستم مشکل قرینه دارم تا اینکه نوه ام دنیا اومد از چند ماهگی متوجه شدم قرینه رو میفهمه مثلا یه دستش وسیله ای میدادم گریه میکرد و برا دست دیگه اش هم میخواست...بزرگتر که شد هر چه بهش میدادم میگفت دنگش (یعنی لنگش) یا بعد که بهتر حرف میزد میگفت این دستم نداره😊بعد که برا مادربزرگ پدریش صحبت کردم متوجه شدم که عمه بزرگ نوه ام این مشکل رو داره که به قول دوستمون اگه اب رو پاش بریزه رو اون یکی پاش هم میریزه...چون فامیل هستیم بعد این همه سال از عمرم متوجه شدم که مشکل منم مشکل قرینه است😉 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 سلام باسپاس از شما من تجربه دندان قروچه فرزندم بگم فرزندم درحدود ۳ سالگی شبها دندون قروچه میرفت پیش دکتر مغز واعصاب کودکان بردمش از سزش نوار گرفتند ویک مدت کوتاهی دارو بهش دادند خوب شد صلوات برای سلامتی تمام کودکان 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 ✅سلام خدمت دوستای گلم در مورد اون دوستمون که گفتن دارن میخواستم بگم هم من هم همسرم چرب دو داریم دکترم زیاد رفتیم ولی فایده نداشته تا از عطاری عرق کاسنی و شاهتره و خار مریم گرفتیم و قرص لیور کال و لیور گل میخوریم و ناشتا خاکشیر میخوریم کبد چربمون بهتر شده حالا شما هم اگه صلاح دونستید استفاده کنید انشاالله که بهتر میشید ،،البته چربی و شیرینی هم باید از برنامه غذاییتون کم کنید که بهتر بشید، 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 حرفهای مریم جون سلام دمنوش بِه که دیشب درست کردم خیلی عالی شد دوتا به رو با رنده درشت رنده کردم حدود ۲۰ ساعت رو بخاری گذاشتم ابش کشیده و خشک شد بعدم داخل تابه بو دادم خالی کردم تو ظرف خنک شد دوباره بو دادم و در اخر دو ق غ به اماده رو با یه لیوان اب جوش یا بیشتر دم کردم ☺️ 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 امشب داشتم به این فکر میکردم هر اتفاقی توی این دنیا درست به وقتش اتفاق میفته. خیلی اوقات آدما وقتی از رنج و دلگیری و غم و شادیشون برام حرف میزنن، میگن پورعبادی چرا خدا الان اینکارو نکرد. چرا نمیشه. چرا نشد. چرا اینجوری شد و... میگم مطمئن باش خدا قد ظرفت بهت داده. چه اون چیزی که اسمشو میزاری خوبی، چه بدی. چه خوشبختی، چه بدبختی. چه غم و رنج، چه شادی. خدا نمیتونه وقتی ظرفِ من قد یه استکانه یه دریا رو توش بریزه. چون آماده نیست ظرفم. سرریز میشم جایی که شنا کردنم توش بلد نیستم. و در نهایت تلف میشم. برای همین اگه اون چیزی رو که میخوایم خدا بهمون نمیده، هزاربار ناشکری میکنیم. ولی خوبیش اینه، آدما وقتی توی زندگی یواش یواش بزرگ میشن، ظرفشونم بزرگ تر میشه. برا همین وقتی برمیگردیم به سال‌ها قبل فکر میکنیم، میگیم عه چه قد من اونجا خنگ بودم، اشتباه کردم، بچه بودم، خوب شد اون اتفاق نیفتاد و هزار تا مثال دیگه. و اینکه، کنار این بزرگ شدن ظرفمون، تعریفامون هم مدام از زندگی و روزگار و آدم‌ها عوض میشه. پخته تر و عمیق تر میشه. 👤 مهدی پورعبادی 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 💞 مردی ساز زن و خواننده ای بود که با مهارت تمام می نواخت و همیشه در مجالس شاد و محافل عروسی ، وقتی برای رزرو نداشت.بردیا چون به سن شصت رسید روزی در دربار شاه می نواخت که خودش احساس کرد دستانش دیگر می لرزند و توان ادای نت ها را به طور کامل ندارد و صدایش بدتر از دستانش می لرزید و کم کم صدای ساز وگلویش ناهنجار می شود. عذر او را خواستند و گفتند دیگر در مجالس نیاید. بردیا به خانه آمد همسر و فرزندانش از این که نمی توانست دیگر کار کند و برایشان خرجی بیاورد بسیار آشفته شدند و او را از منزل بیرون کردند. بردیا سازش را که همدم لحظه های تنهاییش بود برداشت و به کنار قبرستان شهر آمد. در دل شب در پشت دیوار مخروبه قبرستان نشست و سازش را به دستان لرزانش گرفت و در عمرش که آهنگ غمی ننواخته بود، سازش را برای اولین بار بر نت غم کوک کرد و این بار برای خدایش در تاریکی شب، فقط نواخت. بردیا می نواخت و خدا خدا می گفت و گریه می کرد و بر گذر عمرش و بر بی وفایی دنیا اشک می ریخت و از خدا طلب مرگ می کرد . در دل شب به ناگاه دست گرمی را بر شانه های خود حس کرد، سر برداشت تا ببیند کیست ، شیخ سعید ابو الخیر را دید در حالی که کیسه ای پر از زر در دستان شیخ بود. شیخ گفت این کیسه زر را بگیر و ببر در بازار شهر دکانی بخر. بردیا شوکه شد و گریه کرد و پرسید ای شیخ آیا صدای ناله من تا شهر می رسید که تو خود را به من رساندی . شیخ گفت هرگز ، بلکه صدای ناله مخلوق را قبل از این که کسی بشنود خالقش می شنودو خالقت مرا در خواب بودم که بیدارم کرد و امر فرمود کیسه زری به تو در پشت قبرستان شهر بیاورم. به من در رویا امر فرمود برو در پشت قبرستان شهر ،مخلوقی مرا می خواند برو و خواسته او را اجابت کن . بردیا صورت در خاک مالید و گفت خدایا عمری در جوانی ام و درشادابی ام با دستان توانا سازهایی زدم به مردم این شهر اما چون دستانم لرزید مرا از خود راندند. اما یک بار فقط برای تو زدم و خواندم اماتو با دستان لرزان و صدای ناهنجارم مرا خریدی و رهایم نکردی و مشتری صدای ناهنجار ساز و گلویم شدی و بالاترین دستمزد را پرداختی . ‌‎  ‎‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_6044239868580598063.mp3
4.71M
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 🍃🌺امروزتون پُر از انرژی مثبت یک روز جدید آغاز شد یک امید جدید،یک فکر خوب وهزاران آرزوی قشنگ و توکل به خدا... ❤️ زندگیتون پر از زیبایی و نگاه خدا همراهتون💖 همه چیزتازه است هوا تازه را نفس بکش و نگاه تازه ای به زندگی داشته باش و زیبایی ها را حس کن🌺🍃 🥰🍃     🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
هر یک صفحه از 🌱💚💚💚 @Malakeonline
باران میگوید گلی جانم بزن رولینک تا درکنار هم باشیم👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
ولي از ترس از دست دادن زندگيم، سعي كردم هر جوري شده به خودم بيام…شروع كردم دوباره كم كم كاري شركت رو
همه خوشحال بودن …اومدن همگي داخل و دور هم نشستن … شروع كرديم صحبت كردن …يكمي كه گذشت احمد اقا گفت +خوووب خوووب حالا همگي ديگه ساكت باشيد تا من حرفمو بزنم .. همه لبخند روي لباشون بود و فقط من بودم كه گيج و منگ داشتم نگاهشون ميكردم … احمد اقا نگاهي بهم كرد و گفت +خوب باران خانوم ، شما ميدوني كه توي اين جمع ، واسه همه ما خيلي عزيز هستي ، مدت ها بود كه خوب به خاطر يك سري مشكلات حال و روز خوبي نداشتي …و ما هم همگي حالمون از حال بد تو ، بد بود …ما مدت ها نشستيم و فكر كرديم …دلمون ميخواست كاري كنيم كه بتونيم حال تورو خوب كنيم ، حتي من رفتم و با يه دكتر صحبت كردم … خلاصه ، سرتو درد نيارم ، ما تصميم گرفتيم از اينجا بريم… سكوت كرد …و من متعجب نگاهش كردم …از كجا بريم ؟! اولين سوالي بود كه توي ذهنم اومد … احمد اقا يه ليوان از چاييشو خورد و ادامه داد: +باران جان ، دلم نميخواد يه سري مسائل رو يادت بيارم..ولي خوب قطعا فراموش نميكني…تو توي شرايط خيلي بدي اومدي دبي…غم زيادي توي دبي تجربه كردي…درسته كه خوشي و خوبي هم زياد داشتي، ولي ما احساس كرديم ، دور از شدن از يك سري مسائل و غم هاي گذشته واسه تو خيلي ميتونه خوب باشه …و ما همه با هم تصميم گرفتيم واسه خوشحال كردن تو، واسه تغيير روحيت، كلا مهاجرت كنيم ، همگي با هم بريم تركيه … باورم نميشد..يعني قرار بود همه با هم از اينجا بريم؟! اين كه خيلي خوب بود…من واقعا از اونجا متنفر بودم…اگر مونده بودم چون نميخواستم كارم رو از دست بدم …ميخواستم كنار ماني باشم …و ميخواستم كنار كسايي كه دوسشون داشتم باشم… احمد اقا صداشو صاف كرد و گفت +خوب حالا ادامه حرفم …واقعيت همه ما به هم خيلي وابسته هستيم …كاري كه من چند وقتيه دارم انجام ميدم اينه كه يه ملك خيلي بزرگ توي تركيه داشتم …اين ملك رو شروع كرديم به ساختن.. نكته قشنگ ماجرا اينه كه ، ما الان يه خونه داربم …كه محوطه خيليييي بزرگ و باحالي داره …و خونه هاي هممون داخل اون محوطه هست …ميتونم بگم واسه اينكه همه دور هم باشيم و به هم نزديك باشيم ، يه بچه شهرك درست كرديم ، كه داخلش چند خونه ويلايي هست …و ما ميتونيم از اين به بعد همه توي نزديكي هم زندگي كنيم … چشمام از تعحب گرد شده بود…چه ايده باحالي بود…چقدر واسم جالب و رويايي بود…يعني همه توي خونه هاي خودمون بوديم ، ولي خيلي نزديك به همه عزيزانم …از اين بهتر نميشد … داشتم از شدت ذوق و هيجان سكته ميكردم كه دوباره احمد اقا گفت +و ادامه ماجرا اينكه ، توي اين مدت مدارك پزشكي شمارو باران خانوم ، فرستاديم تركيه ، يه دكتري بود اونجا ، كه خوب تعريفشو زياد شنيده بودم ، تونسته بود چندين مورد موارد مثل شما رو مادر كنه ، ايشون مدارك رو ديدن … به اندازه ٥٠،٦٠ دزصد به ما اميدواري دادن ، كه احتمالا شما بتوني مادر بشي…ما هم اين تصميم رو گرفتيم كه همه نزديك هم باشيم ، كه واسه مراقبت از شما مشكلي نباشه … دوست داشتم از خوشي جيغ بكشم …فرياد بكشم …دستمو گرفته بودم جلوي دهنم و گفتم -وااااي باورم نميشه ….وايييي اينا همش خيلي عاليه …شوكه شدم اصلا تميدونم چي بگم…. همه نشسته بودن و با لبخند نگام ميكردن …احمد اقا گفت +واقعيت ما مدت هاست درگير اين كارا هستيم همگي…ولي خوب نخواستيم حرفي بهت بزنيم …گفتيم اول همه چي معلوم بشه …قطعي بشه بعد به تو بگيم …كه اگر موردي نشد ، اذيت نشي… و سكوت كرد… با خودم فكر كردم اين بود پس علت اون پچ پچ ها…دوست داشتم بلند شم وسط خونه بپر بالا و پايين …با صدايي كه از شدت هيجان ميلرزيد گفتم -واااي از همتون ممنونم …شما ها بهترين خانواده اي هستيد كه خدا تونست به من بده … ميلاد فوري گفت +تشكر رو بايد از احمد اقا بكني…تمام اين كارا برنامه ها، زحمت ها ، روي دوش احمد اقا بوده…احمد اقا ترتيب كاراي انتقال همه مارو داده اگه ايشون نبود ، عمرا كارا انقدر سريع انجام نميشد… احمد اقا همه كاراي رو خودش ماشاالله يه تنه انجام داده… لبخندي اومد روي لبم …من هميشه ممنون احمد اقا بودم … بازم از احمد اقا تشكر كردم …ديگه اين سري كولاك كرده بود… خلاصه همه دور هم نشسنيم ، شروع كرديم برنامه ريزي كردن.. بايد شروع ميكرديم جمع و جور كردن، واسه اينكه بريم .. وااي اصلا از فكر كردن بهشم، دلم غرق شادي ميشد…توي دلم حس ميكردم ، دور شدنم از اين مكان ، باعث ميشه كه ديگه هيچ موقع غم و غصه سراغم نياد…حسم نسبت به اين داستان خيلي خوب بود …دلم غرق خوشي بود…شاد بودم …احساس ميكردم دوباره اميد توي دلم زنده شده …چندين اتفاق خوب و جالب در حال رخ دادن بود …به قدري خوشحال بودم دوست داشتم برم توي كوچه و خيابون فرياد بزنم و همه مردم رو توي خوشيم سهيم كنم …. 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 سلام یاس جان🥰من داستان دختری که از اولین پریودش گفت خوندم.خوشبحالش که میدونست پریود چیست اخه من وقتی کلاس پنجم بودم برای اولین بار پریود شدم فکر میکردم بلایی سرم اومده😢که فقط زنان اینطوری میشن کارم شد گریه کسی نبود که باش حرف بزنم چقد میترسیدم کسی بفهمه حلا همیه اینا بماند.....آیندم بخاطر همین خراب شد وقتی میخواستم برم کلاس هفتم به پدرم گفتم من میخوام ترک تحصیل کنم پدرم خیلی دوست داشت درس بخونم قبول نکرد گفت باید درس بخونی منم بخاطر پریودم که یوقت کسی ببین نرفتم مدرسه اون موقع ما روستا بودیم باید میرفتم خابگاه و اونجا که لباس زیاد نداشتم که بزارم یوقت خونی نشم چطور بشورم دیگه همین فکرا...خدا میدونه که چقد کتک خوردم 😭از پدر میگفت باید درس بخونی ای کاش اونموقع کسی بود برام میگفت که مشکلی ندارم تا الان ارزو به دل نمیموندم که درس نخوندم😔ببخشید طولانی شد 🙏 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 سلام یاس عزیز درمورد خانمی که شوهر وبرادر شوهرش سرپارک ماشین دعواشون شده خواستم بگم خواهر عزیزم یکم با توجه بیشتری به احوالت نگاه کن واقعا چرا انقدر برات مهمه که دیگران راجع بهت چه فکری میکنن کسی که باید ازت راضی باشه خداوند عزیزه ودرنهایت همسرت همین و بس حالا شما هرکاری کنی وهر حرفی بزنی دیگران چیزی رو که دوست دارن برداشت میکنن الان هم خیلی اشتباه میکنی بعد اون اتفاق نشستی ودائم برای خودت تکرارمیکنی چرا بخاطراین موضوع زندگی رو برای خودت وبچه هات تلخ میکنی. مطمئن باش همه اونها باخیال راحت به زندگیشون میرسن واین وسط فقط تو داری حرص الکی میخوری. همینکه خودت میدونی اشتباهی نکردی کافیه عزیزم حالا یه قسمی هم خوردی اصلا همه جیو فراموش کن انقدر انرژی منفی به خودت نده که بیماری جذب میشه . یاعلی بگو وهمه چیوبخدا بسپار و قضاوت دیگران برات مهم نباشه .کاری که من متاسفانه بعداز ۲۰ سال زندگی متوجه شدم تمام افکار شما تو سرم بود ولی الان چند سالی هست که تمام این افکارو رها کردم واز زندگیم لذت میبرم دیگه کاری به حرف وقضاوت خانواده همسرم که سالها زندگیمو تباه کردن ندارم وفقط رضایت خدای عزیزم برام مهمه. 😍😍😍 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88