ملکـــــــღــــه
باشه، پس رفتن به خونه ی النا هم منتفیه، می مونه فقط انیس خانم که فکر نمی کنم دیگه با این یکی مشکلی د
وفا و سعید هر دو خسته و بی حال وارد اتاق هتلی شدند که سعید از قبل رزرو کرده بود. وفا در حالی که سعید در رو
برای ورودش باز کرده بود و خودش کنار ایستاده بود وارد اتاق شد. اتاق بزرگ و لوکسی که همه ی وسایل هاش به
رنگ سرمه ای بود و هم چنین تخت دو نفره ی بزرگی که با رو تختی براق سرمه ای رنگی که با گل های ریز زرد
رنگ طراحی شده، بسیار اتاق رو زیبا و رمانتیک کرده بود. او در حالی که گره روسری ساتن سیاه رنگش رو باز می
کرد روی لبه و تخت نشست و به اطرافش نگاه کرد. سعید که حسابی گرسنه اش شده بود گفت:
-من خیلی گشنمه پاشو زود تر آماده شو بریم رستوران هتل شام بخوریم.
او که خودش هم گرسنه بود از روی تخت بلند شد و در حالی که دکمه های مانتوی سبز رنگش رو می بست گفت:
- من حاضرم می تونیم بریم.
شام رو در رستوران بسیار مجلل و تمیز هتل خوردن و دوباره به اتاق برگشتند. سعید به محض رسیدن به اتاق برای
گرفتن وضو به دستشویی رفت .او بدون تعویض لباس روی کاناپه ی چرم سرمه ای رنگ لم داد و به سعید که بدون
خشک کردن صورت و دست هاش با عجله سجاده و مخمل سرمه ای رنگ رو باز می کرد نگاه کرد. همه ی اضطراب
و عجله ی سعید وقتی که دست هاش رو برای گفتن نیت کنار گوشش برد یک دفعه از بین رفت و با چنان آرامش
وصف ناپذیری مشغول نماز شد که تاثیر اون آرامش به او هم منتقل شد و با دقت به حرکات آرومش و فضای
روحانی داخل اتاق خیره شد.
سعید بعد از تموم کردن نمازش روبروی میز آرایش سرمه ای رنگ ایستاد و در حالی که موهاش رو برس می کشید
از تو آینه به او که بهش نگاه می کرد نگاه کرد و گفت:
_من برای ساعت یازده قرار دارم. باید زود تر برم تا سر موقع اون جا باشم. )بعد برس رو روی میز گذاشت و به
طرف او رفت. روبرویش ایستاد ممکنه کارم یه مقدار طول بکشه اگه دیر کردم تو منتظر نباش و بخواب.
به آرامی سرش رو که به مبل تکیه داده بود تکان داد و گفت:
- باشه.
سعید به طرف او خم شد و دستش رو از بالای سر او به مبل تکیه داد و در حالی که چشم های زیبا و مخمورش برق
می زد با مهربانی از او پرسید:
- از این که تنها می مونی نمی ترسی که؟
در حالی که سعی می کرد به چشم های طلسم کننده ی سعید نگاه نکنه گفت:
- نه، کارت زیاد طول می کشه؟
سعید در حالی که از او فاصله می گرفت گفت:
-شاید. من کلید اتاق رو با خودم می برم، تو با خیال راحت بگیر بخواب. شب به بخیر.
-شب بخیر. و توی دلش گفت: به خدا می سپارمت.
بعد از رفتن سعید مانتوی کوتاه سبز رنگش رو درآورد روسری ساتن سیاهش رو هم از سرش باز کرد. کش سرش
رو درآورد و موهای بلند و تاب دارش رو روی شانه های عریانش رها کرد. فقط تاب تنگ و فسفری رنگش با شلوار
چین سفید چسب تنش موند. کیش تو اون فصل از سال خیلی گرم بود و با وجود کولر های مجهز تو اتاق های هتل
ولی باز هم فضای داخل اتاق نسبتا گرم بود. پرده ی ساتن ضخیم سرمه ای رنگ رو کنار زد و پنجره ی بزرگ رو باز
کرد. اتاقشون تو طبقه ی هشتم هتل بود و برای همین قسمت هایی از جزیره ی زیبا و دیدنی کیش رو می تونست از
ادامه دارد....
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
ارسالی اعضا
خدایا شکرت برای آنچه از دریچه غیبت عطا فرمودی
خدایا شکرت برای روزی های بیحساب
فراوانی و آرامش دلهایمان
خدایا شکرِ حضورت
بر لحظه لحظه های زندگیمان
خدایا شکرت برای تک تک سلولهایمان که با نظم در حال کارند
خدایا شکرت برای هر دم و بازدمی که میآید و من بنده همیشه غافلم
یا نور بر تمامی کالبدهایم بتاب و آنها را پاک کن تا به تو نزدیک تر شوم
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#ارسالی از اعضای کانال #حکمت_خوشبختی_3 #قسمت_سوم خلاصه بعدکلی حرف با گریه ازهم خدافظی کردیم. به ه
#ارسالی از اعضای کانال
#حکمت_خوشبختی_4
#قسمت_چهارم
شب بعد خرید با مجید رفتیم بیرون اینقد حالم بد بود اینقد من دلهره داشتم... تو خیابون همش حالم بهم میخورد دست خودم نبود از استرس و دلهره زیاد بود.این گذشت تا روز عقد ب رضا گفتم برام آرزوی خوشبختی کن میخام برم عقد. گفتم تو برام دعا کن ک بتونم عادت کنم بهش ...
ما عقد شدیم ،ولی هنوز ادامه داشت اون نخواستنا، چندماه گذشت من اصلا باهاش یک کلمه حرفم نمیزدم ازش جدا میخوابیدم، پشتمومیکردم بهش دست میزد بهم پسش میزدم ، میومدخونمون حالم بهم میخورد. خیلی اوضاع بدی بود خیییلی، افسردگی گرفته بودم من همش تواتاقم بودم وگریه میکردم همین کل روز من گریه بود .مامانم منو برد پیش روانشناس گفت افسردگیه. پرسید چیشده گفتم بهش همه چیو دعوام کرد که چراهمون اول نگفتی 😓
دارو داد بهم یکم خوب شدم ولی همون گریه ها بودش منتها کمتر. میدونین بیشتر از این میسوختم ک مامانم گفت چرا زودنر نگفتی تو زودتر میگفتی شاید تورو میدادیم ب اون .
همین حرفش همش توذهنم بود همش حسرت میخوردم ک چرا نگفتم. دیگ مجید خودشم فهمیده بود قضیه رو ولی خیلی صبور بود خیییلی، هرچی کادو برام میخرید اصلا ب چشمم نمیومد ، هیچی چ طلا چ کادوی ریز ، این شد پنج ماه تواین پنج ماه زیرچشام گود افتاده بود خیییلی لاغرشده بودم
دیگ مامانم اینا میگفتن اینجوری نمیشه طلاق بگیر اون پسربیچاره گناه داره ...ولی بابام میگفت همین مونده دیگ چند روز گذشت ازاین بحث. یک روز یکی زنگ زد برام صداش خیلی شبیه برادرشوهرم بود برادر شوهرم یک سال از شوهرم کوچیک بود فک کردم اونه گفتم علی تویی که سریع قطع کرد...بعد این پیام داد زنگ زد همش. (اونمزاحم علی برادرشوهرم نبود)
منم گفتم چی میشه دردودل میکنیم. این گذشت اونم متاهل بود. اون دردودل میکرد منم همینطور.
ماه محرم بود ما مسجد بودیم نمیدونم چجوری پیدام کرده بود اون مرد. پیام دادبهم گفت بیا بیرون یه لحظه، فقط ببینمت برو... هرچی گفتم از کجا فهمیدی اینجام نگفت..
جلو در رفتم بعد گفت بیاتو ماشین نرفتم. من رفتم تو مسجد .خلاصه گذشت گفت بیا قرار بزاریمو فلان ....گفتم ن بیخیال شو دیگ پی نده ،گفت ن گفتم توروخدا دست از سرم بردار، گفت ن هرچی میگفتم میگفت ن به خدا قسمش دادم. فحش داد گفت ولت نمیکنم ، گفت همه دوستامو گفتم دنبالتن...
من گوشیمو خاموش کردم خیلی استرس گرفته بودم حالم بهم میخورد تا صبح روز بعد غروب گوشیمو روشن کردم کلی پیام اومد برام کلی تهدید کرده بود .
بیخیال شدم رفتم باشگاه همین ک جلو در باشگاه رسیدم دیدم از اونور داره میاد کت و شلوار تنش بود تندتند قدم برمیداشت تادیدم اونه فرار کردم دنبالم فرار کرد تا باشگاه...
با زور خودمو رسوندم تو باشگاه پاهام قفل کرده بود، نشستم رو زمین گریه کردم، مربیمون اومد گفت چیشدع گفتمش همه رو ، اونم از اونورزنگ میزد. مربیمون گفت بده من جواب بدم. وقتی جواب داد.
داد میزد میگفت بگو بیاد بیرون... بگو بیاد وگرنه من میام بزور میبرمش ، مربیمون گفت مادرشم، میگفت ن من مادرخانوممو میشناختم اون نامزدمه...
خلاصه بعدکلی حرف، مربیمون گفت نری زنگ میزنم پلیس..
اینجوری ک گفت رفت...
مسئول اونجا میگفت این صبح اومده گفته من نامزدم فلان ساعت میاد مربیش کیه و فلان...
زنگ زدم خواهرمو و شوهرش اومدن دنبالم قضیه رو گفتم سیم کارتمو گرفتن گفتن کاریت نباشه ...
گذشت خواهرم بعد چندروز گفت که زیاد بیرون نرو و اینا..
گفتم چرا ؟
گفت گفته دنبالشم اون مال منه با اسید صورتشو میسوزونم دیگ کسی نگاشم نکنه من همش گریه میکردممم ...
این دو هفته گذشت من اصلا ندیده بودمش تو عُمرم ولی اون همش میگفت باید تقاص پس بده ...
بعد کلی دعوا و اینا بیخیال شد کلی هم کتک خورد ...
گذشت تا مامانم اینا گفتن اربعین بریم کربلا...
رفتیم کربلا اومدیم ولی هیچی، هنوزم همونجوری بودم ...
تا اینکه یک شب داییمو بابابزرگم اینا اومدن خونمون یک دعوای حسابی شد واسه من...
هرکی یک حرفی زد به من ..
دایی کوچیکم میگفت نکنه دختر نیستی ک اینهمه ادا درمیاری خیلی بدلم اومدگفتم هیچی خبر نداری تو
دیگ کلی هم کتک خوردم خیلی داغونتر شدم رفتم تو حموم اینقد اعصابم خورد شده بود دیگ میگفتم فقط بمیرم 😭
نمیخام این زندگی و.تو حموم تیغ زدم رگمو سه بارم دستم کلا بی حس شد با زور اومدم بیرون....
ادامه دارد...
داستان های واقعی و آموزنده در کانال ملکه
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#زندگی_مشترک #همسرانه
این خونه کارش تمومه
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
✅سلام یاس عزیزم
کسی pdfمنابع آزمون استخدام آموزش وپرورش روداره، بزرگواری کنه وبرام بفرسته،انشاالله به حرمت دل بزرگ ومهربونتون خداوند نگاه ویژه به زندگیتون داشته باشه،سپاسگزار مهر ومحبتتون هستم🙏❤️
✅سلام عزیزم خداقوت،خانوما دکتر غدد خوب وکار بلد توی مشهد سراغ دارن معرفی کنن، میخوام پسرم رو ببرم،برای( قدش )ممنون🍃
✅سلام یاس عزیزم. تو گروه یه عزیزی گفته بود برای زیاد شدن مشتری میتونین تو گروه اعلام کنین دوباره بزارن برای بیکاری. دعا ندارن الان چند ساله شوهرم بیکار هر دعای بگین گفتم. فایده نداره. تو این گرونی. بیکاری واقعا برامون سخته.
✅سلام یاسی جونم عزیزم خوبی؟ببخشید بدموقعس ولی ذهنم مشغوله،قراره یک مغازه خونگی بزنیم ومحصولات غذایی مثل رب و روغن و شیره ها و عسل و سویق و ....بفروشیم از دوستان میخوام برا انتخاب اسم مغازه کمکم کنند که ربط داشته باشه به محصولات
اگه توش مهر یا شهر داشته باشه هم بهتره ممنونم از همگی ❤️ دوستتون دارم
✅سلام عزیز نمیدونم تو کانال شما بود یا جای دیگه ترکیب چندتا عرق برا چربی خون گفته بودن همسرم چربی خون بالا داره چی بهش بدم بخوره رفع بشه یا کم بشه،ممنونم یاسی جون
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃🍃 حکمت خوشبختی... 🍃🍃🍂🍃
#ارسالی از اعضای کانال
#حکمت_خوشبختی_5
#قسمت_پنجم
بازم کلی مشت و لگد خوردم از داییم
حالم ازش بهم میخورد کلی فحشای بد داد بهم ...
رفتم بیمارستان دستمو باند پیچی کردن، یک سرمم وصل کردن ،اومدم خونه ، مدرسه هم میرفتم همش گریه بود تو مدرسه
دوروز بعدش رفتیم مشهد با دایی بزرگم و بابابزرگم اینا..
اینم بگم ک تواین چندوقت بارضا در ارتباط بودم
مجیدم دیگ کلا ازقضیه رضا خبرداربود ولی میگفت درک میکنم مجید خییییلی صبور بود خیلی..
مشهد که بودیم رفتیم خرید کلی گشتیم دونفری ولی بازم من حالم همون بود
بعد اینکه ازمشهد اومدیم سه روز گذشت اصلا یجووری مهرش تودلم افتاد که اصلا نفهمیدم کی وچجوری دیگ کم کم عادت کردم بهش دلم نمیخواست ازم دور باشه همش دوست داشتم دستم تو دستش باشه..
شش ماه گذشته بود از عقدمون
به لطف خدا دیگه کلا باهم خوب شدیم..
ب رضا هم گفتم دیگه پیام نده..
باهاش خوب شدم دیگ مجید دوسش دارم ، خدافظی کردم باز رضا پیام داد ولی سریع پاکش کردم ک نبینم پیامشو..
یادم رفته بود بعد اینکه من با مجید خوب شدم چندماه بعدش همین داییم که منو میزد و بهم تهمت میزد خیلی بد تصادف کرد رفت تو کما تاسه ماه توکمابود همه میگفتن میمیره ..
من اونجا خیلی تو دلم نفرینش کرده بودم مامانم میگفت وقتی تو کمابود بعدکه تازه بهوش اومده بوده همش اسم تورو صدا میزده ، من بخشیدمش.
دیگ نزدیک یکسال میشد که خوب بودیم
یک روز که خونه تنها بودم یکم حالم ناخوش بود، مدرسه نرفته بودم...
آیفون خونمونو زدن دیدم دامادمون تنهاست درو باز کردم اومد تو نشست رومبل..
گفتم صبحونه بیارم، گفت نه..
بعد شروع کرد به حرف زدن من از همون لحظه اول ک اومد تو خونه اصلا یک دلشوره افتاد تو دلم.
کلی حرف زد ، من فقط میگفتم آره درسته..
پرسید مجید کجاست؟
_گفتم سرکار.
بعد گفت بیا اینجا کنارم بشین.
_گفتم نه مرسی همینجا راحتم، هی اصرار کرد که ن بیا کاری نمیکنم ک تو آبجی منی،
بیا کارت دارم یک چیزی نشون بدمت. دیگ خیلی اصرار کرد رفتم رو مبل دونفره نشستم ولی بافاصله بعد گوشیشو دراورد
دیدم ک دستاش میلرزید تو گوشیش چندتا عکس غیر اخلاقی بود..
همینجوری رد میکرد میگفت ببین بعد سریع دستشو گذاشت روپام..
دستشو پس زدم پاشدم رفتم تو آشپزخونه بعد اون کلا هل کرده بود قرمز شده بود..
گفت ب خاهرت نگو اینجای تو آبجی منی هرکاری داشتی به من بگو منم خیلی داغ کرده بودم بشدت اعصابم از کارش خورد بود ..
گفتم دیگ اینجا نیا تنها.
دیگ هم منو آبجی صدا نکن اسمم تنها نگو یک خانم بزار روش..
اینو که گفتم ناراحت شد بعدگفت باشه خدافظی کرد رفت بعداینکه رفت خیلی گریه کردم عذاب وجدان گرفته بودم استرس گرفته بود منو واسه خواهرم زنگ زدم ینی هرکارکردم نتونستم ک نگم به خواهرم ..
جواب داد من فقط گریه میکردم گفت چیشده گریه نکن من بهش گفتم قضیه رو..
گفت کاریت نباشه به مامان اینام چیزی نگو..
_گفتم باشه .
این تموم شد تا چندروز
بعد چند روز خواهرم با دامادمون بد دعوا کرده بودن..
بعد یک روز مامانم بهم گفت که حسین اومده پیش من گفته دخترت به من شکاکه هرجا میرم میگه کجا میری و.....
کلی حرف دیگه هم روش گذاشته بود...
مامانمم خیلی عصبی بود اینجوری ک گفت مامانم منم دلم سوخت واسه خواهرم همه چیو گفتم ب مامانم هووف باز یک دعوای دیگ شروع شد مامانم گفت تو کاریت نباشه اصلا ..
گذشت... منو مجید رفتیم مشهد وقتی از مشهد اومدم رفتم خونه دیدم همه ناراحتن حتی خواهرم، حتی فکرشم نمی کردم ک چیشده ..
ماجرا از این قرار بود که داماد عوضیمون رفته بود کپی تلفنشو گرفته بود به خواهرم نشون داده بود و همه کارایی که کرده بود و انداخته بود تقصیر من، حتی گفته بود که من براش زنگ زدم ک بیا خونه ،من تنهام.
وقتی مامانم بهم گفت کلی گریه کردم قسم خوردم گفتم به همون خدایی که میپرستین قسم ک من همچین کاری نکردم😓
گفتم نمیبخشمش تو اون دنیا ازش رد نمیشم گفتم باید تاوان دروغی ک گفته رو باید تو همین دنیا هم بده حالم بازم بدشد رفتم سرم وصل کردم مامانم گفت باشه فهمیدم تقصیر اونه من حتی نفهمیدم اون چجوری رفته پرینت گوشیشو گرفته ک من زنگ زدم و پیام دادم بهش واقعا هنگ بودم ..
اونشب شوهرم خیلی پرسید که چیشده چرا همش گریه میکنی..
اینقد گفت گفت که بهش گفتم البته بیشترش واسه این بود که بهش قول داده بودم هر اتفاقی بیفته بهش بگم.
شوهرم خیلی عصبی شد ولی التماسش کردم ک کاری نداشته باشه بهش
البته اولش قسمش دادم که نره شرنکنه شوهرمم گفت قسم بخور که همچین کاری نکردی گفتم به هرچی ک تو بگی قسم میخورم دستمو گذاشتم رو قران .
شوهرمم گفت نمیبخشمش تو اون دنیا باید جواب پس بده.
ادامه دارد...
داستان های واقعی و آموزنده در کانال ملکه
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام یاسی جون یه خانمی گفته بودن اتفاقات قبل از وقوع میفهمن یا خوابشو میبینن منم مثل ایشون یه بازه زمانی اینطوری بودم حتی شدید تر 😅..شاید که نه صد در صد برای کسایی ک براشون اتفاق نیافتاده درکش سخت باشه .من حتی اتفاقای بد کوچیک رو چند دقیقه قبل میفهمیدم اگه یکی از اعضای خانوادم مثل می افتاد و لبش زخمی میشد من قبلش میفهمیدم که الان فلانی داره می افته و لبش زخمی میشه یا اگه خونه کسی میرفتم قرار بود اعضای اون خانواده بمیرن میفهمیدم یا حتی حرفی که کسی میخواست بگه میفهمیدم که الان میخاد این حرفو بزنه خیلی بده خدارو هزار مرتبه شکر میکنم که تموم شد چون هیچ چیزیش دست خودم نبود
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88