eitaa logo
ملکـــــــღــــه
15هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
4هزار ویدیو
7 فایل
انَّ مَعَ العُسرِیُسرا💚 اینجا دورهمی خانوماس🥰 تجربیات خاطرات و درددلاتون و سوالاتتون رو به آیدی زیر بفرستید @Yass_malake لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88 رزوتبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 دختر ایل میگه... دختری که بد نام‌شد.... 🍃🍃🌸🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 دختر ایل میگه... دختری که بد نام‌شد.... 🍃🍃🌸🍃
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 يه دفعه ياد احمد افتادم و قطره اشكى از چشمام جاري شد ...احمد با شنیدن و فهمیدنش از پا در میومد...از تصور فردایی که احمد بفهمه مردم...داشت كم من کار اصلیش رو شروع می‌کرد. از ترس همه‌ی بدنم سفت شده بود. اشكم خشکیده بود و فقط هق‌ می‌زدم. اين ديگه چه جونوري بود..داشتم احساس درد رو تجربه می‌کردم که یکباره صدای نعره و فریاد پدرم تموم چادر رو پرکرد. با شنيدن صداش روحم از تنم جدا شد ..مرد هم رنگ از صورتش پريد و هیکل سنگینش رو از روم برداشت از شرم به خودم پیچیدم. و چشمام رو بستم چون جرأت نداشتم چشمامو باز کنم‌. چند دقيقه بعد حس کردم کسی نزدیک شدو ملافه‌ای رو روی بدنم کشید.چشمامو محکم روی هم فشار می‌دادم تا نبينم كى روم ملافه انداخت ..اما صداها رو می‌شنیدم. صدای مویه‌ی مادرم ميومد كه تو سرش ميزد و بعد صداي ضربه‌ها و مشت‌و لگدایی که کسى به سروصورت اون مرد فرود میاورد. چند دقيقه بيشتر نكذشت كه همه ايل اومدن جلو چادر و صدا هاى پچ پچشون بلند شد ...اما من از بین صداها صدایی رو تونستم تشخیص بدم ..كه باشنيدنش اون لحظه فقط مرگم رو آرزو کردم. احمد بود كه نعره میزد . گریه می‌کردو افتاده بود به جون اون مرد و مردم سعي ميكردن جداش كنن ..همون لحظه پدرم مادرمو صدا زد و خواست که تفنگش رو بیاره تا کار اون حرومزاده‌ رو بسازه. مادر خواست تفنگ رو به پدرم بده كه کسی از اون طرف داد زد، نه نكشيدش اون پسر خانه..با شنيدن اين حرف تمام بدنم لرزيد ... پسر خان همونی بود که آوازه‌ی بی‌رحمی و هرزگیش لرزربه تن هر زن و دختری مينداخت ..بی‌شرف، بی‌همه چیز...چه خونواده‌هایی رو با کاراش ماتم زده نکرده ..سكوت همه جا رو گرفت ..پدرم كه فهميد پسر خان هست فريادى زد و روي زمين نشست ..بعد از يك ساعت مادرم به سمتم اومد و همونطور كه مويه كرد و لباس به تنم پوشوند.. با سر فروافتاده و بدنی خسته و کوفته.کنار چادر روی زمین نشستم احمد ده متر اون طرف‌تر سر روی تفنگش گذاشته بود و حتی نگاهم هم نمی‌کرد. ادامه این داستان بسیار جذاب در لینک زیر https://eitaa.com/joinchat/637730937Cf42c0f7787 🍃🍃🍃🍂🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 معجزه... 🍃🍃🍂🍃
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 معجزه... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 📚 ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮﯼ ﻫﻔﺖ ﺳﺎﻟﻪ ، ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﮐﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ، ﺷﻨﯿﺪ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺩﺭ ﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﭼﻬﺎﺭ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ . ﺩﺍﺩﺍﺷﺶ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﻭ ﺭﻧﺠﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﺿﻌﯿﻒ ﺗﺮ ﻭ ﻻﻏﺮﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ. ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺩﺭﻣﺎﻧﯿﺶ ﺭﻭ ﺗﺎﻣﯿﻦ ﮐﻨﻨﺪ. ﮔﻮﺵ ﻫﺎﺵ ﺭﻭ ﺗﯿﺰ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﭼﯽ ﻣﯽ ﮔﻦ؟ ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ : ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﻣﻐﺰﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﯽ ﺷﻪ ﻭ ﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﯿﻢ ﺍﯾﻦ ﭘﻮﻝ ﺭﻭ ﺑﺪﯾﻢ. ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺷﮏ ﺭﯾﺰﺍﻥ ﮔﻔﺖ : ﻭﻟﯽ ﺗﻮﻣﻮﺭ ﺗﻮﯼ ﺳﺮﺵ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻪ. ﻣﻦ ﻃﺎﻗﺖ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺭﻧﺞ ﮐﺸﯿﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺭﻡ . ﺍﮔﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﮑﻨﯿﻢ ، ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻩ. ﭘﺪﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺁﺭﻩ ، ﺁﺭﻩ ، ﻣﯽ ﺩﻭﻧﻢ. ﺣﺎﻻ ﻓﻘﻂ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺑﺪﻩ. ﻓﺮﺷﺘﻪ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ، ﺭﻓﺖ ﺳﺮﺍﻍ ﻗﻠﮑﺶ ﻭ ﭘﻮﻝ ﺧﺮﺩﻫﺎﺵ ﺭﻭ ﺭﯾﺨﺖ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ . ﺑﺨﻮﺩﺵ ﮔﻔﺖ : ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻦ ﭼﻘﺪﺭ ﺯﯾﺎﺩ ! ﺣﺘﻤﺎ ﻣﯽ ﺷﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺧﺮﯾﺪ ! ﺳﮑﻪ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺭﯾﺨﺖ ﺗﻮﯼ ﺟﯿﺒﺶ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺳﻤﺖ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ ! ﺗﻮﯼ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ ﻫﺮ ﭼﯽ ﭘﺸﺖ ﭘﯿﺸﺨﻮﺍﻥ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﻮﻧﺪ ﮐﺴﯽ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻫﻢ ﻧﮑﺮﺩ. ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭﯼ ﺳﺮﻓﻪ ﮐﺮﺩ ، ﺑﺎ ﭘﺎﻫﺎﺵ ﺻﺪﺍ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ ... ﻭﻟﯽ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ! ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺳﮑﻪ ﺯﺩ ﺑﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﭘﯿﺸﺨﻮﺍﻥ ﻭ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﺋﯽ ﻣﺤﮑﻢ ﮔﻔﺖ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ. ﭼﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ؟ ﯾﻪ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻟﻄﻔﺎ ! ﺑﻠﻪ؟ ! ﯾﻪ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻟﻄﻔﺎ ! ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﻭﺍﺳﻪ ﭼﯽ ﻋﺰﯾﺰﻡ؟ ! ﯾﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺪﯼ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺩﺍﺭﻩ ﺗﻮﯼ ﺳﺮ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮﻡ ﮔﻨﺪﻩ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻪ ! ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻣﯽ ﮔﻪ ﻓﻘﻂ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺑﺪﻩ ، ﻣﻨﻢ ﻫﻤﻪ ﭘﻮﻝ ﻫﺎﻡ ﺭﻭ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﺗﺎ ﺍﻭﻧﻮ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﺨﺮﻡ . ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺑﺒﺨﺶ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﮐﻤﮑﺖ ﮐﻨﻢ ، ﻣﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻧﻤﯽ ﻓﺮﻭﺷﯿﻢ. ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﺷﮏ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻭﻟﯽ ﺍﻭﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻩ ، ﺗﻮﺭﻭ ﺧﺪﺍ ﯾﻪ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﯾﺪ . ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺩﺳﺘﯽ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺭﻭ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺻﺪﺍﺋﯽ ﮔﻔﺖ : ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﻘﺪﺭ ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺭﯼ؟ ﭘﻮﻝ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺷﻤﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻦ ﻋﺎﻟﯿﻪ ، ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺧﺮﯾﺪ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮﺕ ! ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﮔﺮﻡ ﻭ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺩﺳﺖ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﻨﻮ ﺑﺒﺮ ﺧﻮﻧﻪ ﺗﻮﻥ ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﻭﺍﺳﻪ ﺩﺍﺩﺍﺷﺖ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺗﻬﯿﻪ ﮐﻨﻢ؟ ! ﺍﻭﻥ ﻣﺮﺩ ﻓﻮﻕ ﺗﺨﺼﺺ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﻣﻐﺰ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮ ﺯﺩﻥ ﺑﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﺑﻪ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﻋﻤﻞ ﺑﺪﻭﻥ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻫﯿﭻ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﺍﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪ. ﻫﺰﯾﻨﻪ ﻋﻤﻞ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﭘﻮﻝ ﺧﺮﺩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ . ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﭘﺴﺮﮎ ﺻﺤﯿﺢ ﻭ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ‌‌ 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
❤️🍃🍂 داستان آرامش.... ❤️🍃🍂
ملکـــــــღــــه
_من دارم زندگی داریوسم خراب میکنم..بخاطر من داره وارد یه رابطه الکی ميشه. مسیح لبخندی زد و چشماش برق
_من برم لباسامو عوض کنم بیام. سری تکون دادم و به سمت تراس رفتم. نسبت به عمارت جگوار هیچ بود..اما به لطف جگوار تو یکی پنت هاوس های بهترین برج جگوار ساکن شده بودیم. از دو ساعت پیش آرامش رسما وارد مجموعه شده بود و دیگه هیچکس بهش نزدیک نمیشد..مگه اینکه آرزوی مرگ میکرد. به نمای شهر از این فاصله نگاه دوختم..شهر درست زیر پاهای ما بود و وسعتش به چشم می اومد.. _هنوزم خورشت بامیه دوست داری داریوس؟ با شنیدن صداش برگشتم و از دیدن بلوز و شلوار راحتی اما بلندش همراه با شال سفیدش,لبخندی زدم و گفتم: _آره..یادت مونده هنوز؟ چشمکی زد و گفت: _خیلی چیزا یادمه..بیا بریم شام درست کنیم. شبیه زن و شوهر ها نبودیم..به گذشته برگشته بودیم. به زمانی که دوتایی باهم کارهامون رو انجام می دادیم. لبخندش رو پاسخ دادم و همراه هم وارد آشپزخونه شدیم.سر به سر هم گذاشتیم،شوخی کردیم لبخند زدیم و قهقه امون کل ساختمون رو برداشت..من بهترین لحظه هامو با آرامش‌ گذرونده بودم. فاصله اش رو با من حفظ میکرد و منم نمی خواستم به حریمش تجاوز کنم. وقت داشتم برای اینکه رابطه عاشقانمون رو شروع کنم. آرامش الان فقط به امنیت احتیاج داشت؛شرایط روحی خوبی نداشت و من می خواستم بهش کمک کنم و بعد بالاخره حس واقعیم رو بهش اعتراف کنم. از احساس آرامش‌ خبر نداشتم آرامش‌ برای همه می خندید.برای همه دل سوزی می کرد. محبتش به یه نفر محدود نمی شد..باران بود و به سر همه می بارید. درک حسش سخت بود اما مطمنن بودم دوستم داره. و مطمئن بودم یک روز رسما همسرم ميشه و آرامشم... شام تو فضای دوست داشتنی ای که آرامش باعثش بود خورده شد. بعد از شام ظرف ها رو شستیم و مشغول دیدن فیلم شدیم. وقتی خمیازه اش بلند شد مثل بچگی هاش چشماش منگ می شد و به شکل عجیبی دوست داشتنی. راهی اتاقش کردم و اون هم بعد از شب بخیری که گفت وارد اتاقش شد. کمی نشستم و از اینکه آرامش امشب جایی نفس می کشه که من هستم آرامش تموم بدنم رو در برگرفت. بالاخره آرامش به من برگشته بود. **آرامش کتابم رو روی میز گذاشتم و کش و قوسی به کمرم دادم. تازه از بیمارستان اومده بودم. بوی غذام که بلند شد مثل فنر از روی مبل پریدم به سمت آشپزخونه. لعنتی...بادمجون ها سوخته بود. چینی به دماغم انداختم و با دستمال ماهی تابه رو داخل سینک پرت کردم. این هم از کشک بادمجون... شاید تازه دو روز بود که از محرم شدنم به داریوس می گذشت و من شاید زنش نبودم اما همخونه اش که بودم. صبح ها باهم از خواب بیدار می شدیم خودش من رو به بیمارستان میرسوند و وقتی پیاده میشدم عمدا تو خیابون دستم رو میگرفت که ثابت بشه ما باهمیم. جگوار اونقدر حضورش قدرت بود که هیچکس جرأت نکنه بهم نزدیک بشه..اونقدری به خودشون مطمئن بودن که حتی محافظ هم نداشتم. فقط ساعت هایی که می خواستم برگردم پارسا به دنبالم می اومد. شب ها با داریوس شام می خوردیم حرف می زدیم،بازی می کردیم و بعد وقتی خواب مهمون چشم ها مون می شد؛از هم خداحافظی کرده و هر کس به اتاقش می رفت. از عمارت رفته بودم. داخل یه برج چندین طبقه ساکن بودم..برج لوکس و شیکی که به زیبایی طراحی شده بود. سه اتاق بزرگ.سالن شیک و کلاسیک و آشپزخونه مجلل. شاید شکوه و زیبایی داشت اما برای من غریبه بود. منم دلم تنگ شده بود برای پیچش رقص برگ موها..بوی درختا و حسن یوسفا. بوی زندگی ای که داخل حیاط خونمون بود و تو یک شب گردنش دریده شد. قطره اشکی که از روی گونه ام چکید رو پاک کردم. می خواستم به مزار پدر و مادرم برم اما اجازه نداشتم. بادمجون های سوخته رو داخل زباله ریختم و از داخل یخچال مجهزی که همه چیز فراهم بود،بسته ناگت های مرغ رو بیرون کشیدم و مشغول سرخ کردنش شدم.تلفنم که زنگ خورد،زیر ماهی تابه رو کم کردم و از آشپزخونه بیرون زدم. تلفنم رو که روی کنسول قرار داده بودم برداشتم. توقع داشتم داریوس باشه اما شماره مسیح بود. با خوشحالی جواب دادم: _سلام علیکم. _چطوری سایلنت؟ همون طور که سمت آشپزخونه میرفتم گفتم: _خوبم تو چطوری؟ _منم خوبم،خونه ای؟ یکی از ناگت ها رو برگردوندم تا طرف دیگه اش پخته بشه. _آره چطور؟ _خوبه..من دارم میام پیشت. تعجب کردم اما گفتم: _باشه خوش اومدی. وقتی تماس رو قطع کردم،ناگت هارو جابجا کردم و فکر کردم داریوس و مسیح باهم میخوان بیان اما چند دقیقه بعد وقتی مسیح تنها جلوی در خونه بود تعجب کردم. داریوس کجا بود؟؟؟ سینی چای رو روی میز قرار دادم و گفتم: _بفرما. پولکی رو از داخل قندان بلورین برداشت و حین خوردن گفت: _تشکر, روی مبل مقابلش نشستم و گفتم: ادامه دارد ... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 ✅سلام یاس جان من الان سه ساله فاصله پریودی هام کم شده و بعد از هفت روزپاکی دوباره لک بینی دارم بع مدت هفت هشت روز بعد پریودی شروع میشه سه ساله هر دکتری که گفتن رفتم تمام ازمایش و هورمون درمانی و ویتامین خوردم ولی فایده نداشت به دکتر گفتم دیگه خسته شدم رحم من و خارج کنید ولی قبول نمیکنه میگه مشکلی نداری وتمام ازمایشات خوبن خسته شدم اگه دوستان راهی میدونن راهنمایی کنند ضمنا از طب سنتی هم استفاده کردم ولی افاقه نکرد ممنون از کانال بی نظیرت ❤️ ✅سلام بی زحمت تو کانال میذاری دوستان دکتر غدد و متابولیسم کودک در تهران بهم معرفی کنند ک کارش خوب باشه؟ 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 سلام یاس بانو خانمی گفتن که سینه های دخترش دراومده در ۷سالگی خواستم بگم عزیزم نگران نباش خواهرزاده من هم در ۶سالگی سینه هاش سفت شد وخواهرم بدتر از شما این خانوما تو پره قو نگه داشته به دکتر زنگ زد و دکتر گفتن جای هیچ نگرانی نیس سینه سفت میشه و حتی بعضی وقتا درد هم میگیره اصلا نگران نباشید این موقتی خودش درس میشه خواهرم من روز اول که دید مثل شما کلی اعصابش خورد شد و ناراحت تا اینکه به دکتر زنگ زدن و گفتن جای نگرانی نیست الان ۸سالشه سینشم هم سفت اگه دختر شما درد داره این دردم برا روزا اوله بانوو نگران نباشید. نیلوفر کارشناس پرستاری از اصفهان🥰🥰 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 نیلوفر جون میگه ببين رفيق اونی كه الان ٣٠ و خرده‌ای سالشه و از تو بلندتر و از ته دل‌تر قهقهه ميزنه برای اينه كه از تو هم بيشتر آدم توی زندگيش از دست داده ،برای اينه كه ياد گرفته هروقت كسی خواست بره خودش درو براش باز كنه و بدرقه‌ش كنه ،به اين باور رسيده كه گاهی آدمارو بايد رها كرد ،كه قبول كرده كه هيچ‌كس تا ابد نخواهد موند ،اون آدم ديگه نه از كسی انتظاری داره نه توقعی ،كه هركی بهش بدی كنه يه لبخند ميزنه و آروم ميگه منتظر اين اتفاق بودم ،چيزی براش عجيب و غير منتظره نيست ،چيزای زيادی ازدست داده ولی آرامش اون سنشو به دست آورده ،حالا تو هم بابت از دست داده‌هات ،بابت ترک شدنت، بابت بی‌معرفتی و بی‌ثباتی آدمای اطرافت نه اشک بريز نه گوشه‌گيری كن ، اينا همه پيش زمينه‌ی خنده‌های ٣٠ و چند سالگيته ، بايد ازدست بدی بايد ترک بشی تا يه روز بتونی راحت زندگی كنی.. رها كن بره ، عادت هميشه هم بد نيست ، يه روز عادت ميكنی به اين اتفاقات و اون وقت تو هم بلند بلند ميخندی .. 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 🌕فن پاسخ دادن...(حاضر جوابی😃) مردی بطور مسخره به مرد ضعیفی الجسمی گفت تو را از دور دیدم فک کردم زن هستی و آن مرد جواب داد منم تو را از دور دیدم فکر کردم مرد هستی. چرچیل وزیر چاق بریتانیا به برناردشو(نویسنده انگلیسی) که فرد لاغری بود گفت هرکس تو را ببیند فکر میکند بریتانیا را فقر غذایی فرا گرفته است . برناردشو جواب داد: و هرکس تو را ببیند علت این فقر را میفهمد. ملا نصرالدین وارد روستایی شد و یکی از اهالی به او گفت ملا من تو را از طریق الاغت میشناسم و ملا جواب داد: اشکالی ندارد چون الاغها یکدیگر را خوب میشناسند.😁 زوج جوانی در کنار هم نشسته و دختره شدیدا غمگین است. شوهرش بهش گفت : تو دومین دختر زیبایی هستی که توی عمرم دیدم. و دختر با حالت تعجب پرسید پس اولیش کیه؟ شوهر گفت : خودت هستی وقتی تبسم روی لب داری.👌 زنی روستایی با چهار الاغش از مسیری عبور میکرد که دوتا جوان با تمسخر بهش گفتند صبح بخیر مادر الاغها و زن سریعا جواب داد صبح شما هم بخیر فرزندان عزیزم😝 پیرمردی که از کهولت سنش کمرش قوس شده بود از مسیری عبور میکرد جوانی از روی تمسخر گفت پبرمرد این کمان را به چند میفروشی ؟ پیرمرد جواب داد اگر خداوند عمرت را طولانی کرد کمان مجانی بهت میرسد. 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ وَ اسْتُعْمِلَتِ الْمَوَدَّةُ بِاللِّسَانِ وَ تَشَاجَرَ النَّاسُ بِالْقُلُوبِ، وَ صَارَ الْفُسُوقُ نَسَباً وَ الْعَفَافُ عَجَباً، وَ لُبِسَ الْإِسْلَامُ لُبْسَ الْفَرْوِ مَقْلُوباً 🔅 مردم به زبان اظهار دوستى، و به دل دشمنى كنند، فسق عامل نسبت، و عفّت باعث شگفتى شود، و اسلام را همچون پوستين وارونه پوشند 📚 نهج البلاغه 🆔