ملکـــــــღــــه
#وفا ببخشید، می شه بپرسم چند سالتونه؟ کم کم داشت از حرف های پیمان و سؤال های نامربوطش یه چیزهایی د
#وفا
دست رفته اش رو به دست بیاره ولی انگار که پاهاش فلج شده بودن و نمی تونست قدم برداره. همون جا روی اولین
پله نشست و سرش رو گذاشت روی زانوهاش. توی دلش با خودش حرف می زد: »چرا بازم دلشو شکستم؟ من چه
طوری می تونم به راحتی اذیتش بکنم و اشکش رو دربیارم؟ مگه وفا همه ی زندگی من نیست؟ مگه اون همه امید و
آرزوی من نیست؟ مگه نفسم به نفسش بند نیست؟ ولی اون به چه حقی با پیمان گرم گرفته بود؟ چه طوری دلش
اومد قلب منو بشکنه؟ چه طوری تونست با اون ناز و عشوه جلوی چشم من با پیمان حرف بزنه؟ اگه پیمان بازم
بخواد به وفا نزدیک بشه چی کار کنم؟ یعنی واقعاً اون برقی که توی چشم های پیمان بود نشونه ی عشقه؟ یعنی
پیمان وفا رو دوست داره و عاشقش شده؟ وفای منو؟ عشق منو؟ همه ی وجود منو؟ نه این امکان نداره، اگه، اگه
بفهمم که پیمان به وفا علاقه مند شده با دست های خودم خفه اش می کنم، وفا فقط مال منه، اگه وفا هم به پیمان
علاقه مند شده باشه چی؟ پیمان جوونه، شادابه، خوش قیافه و خوش هیکله، قلبش پر از شور و احساسه، اگه با حرف
های داغ و پر احساسش وفا رو خام بکنه چی؟ نه من نمی ذارم، اگه شده وفا رو می کشم و نمی ذارم دست هیچ کسی
بهش برسه، وفا یا باید منو بخواد یا هیچ کسو؟ اصلاً تقصیر خودمه، اون بیچاره که نمی خواست بیاد، به زور
آوردمش، حالا هم حقمه که شاهد از دست دادنش باشم، اگه نمی آوردمش؟ اگه بهش اصرار نمی کردم؟ وای خدایا!
عجب اشتباهی کردم! خودت کمکم کن، وفا مال منه نذار که از دستش بدم، اونو برام نگهش دار، فقط برای من.«
همون طوری که با خودش حرف می زد و گاهی از دست خودش عصبانی و گاهی از سر استیصال ناراحت و غمگین
می شد. با دستی که روی شانه اش خورد و به گرمی فشارش داد سرش رو از روی زانوهاش برداشت. هوتن کنارش
روی پله نشسته بود و با دستهای مهربون و پر محبتش شونه هاش رو ماساژ می داد. خیلی وقت بود که هوتن پی به
راز دلش برده بود و خبر از تمنای دل و عشق پنهانش داشت. چشم های سیاه و غمگینش رو به چشم های پر از
سؤال هوتن دوخت. هوتن با نگاهی به قیافه ی گرفته ی او متوجه ناراحتیش شد و چون از دور هم شاهد همه ی
اتفاقاتی که لحظاتی قبل میان او و وفا و پیمان افتاده بود شده بود تونست از ته قلبش درد و رنج سعید رو لمس بکنه.
با لحن همدردی گفت:
- چیه سعید خان، چرا بازم به گِل نشستی؟
سعید صورتش رو برگردوند و سرش رو بلند کرد و به آسمان صاف و سیاه پر از ستاره نگاه کرد و گفت:
- هیچی، چیزی نشده.
- داشتیم سعید جون؟ به منم دروغ می گی! بابا من خودم بزرگت کردم اگه یه نگا به چشات بکنم تا تهشو می خونم.
می فهمم که تو دلت چه خبره و چه آشوبی توی کله اته، چیه حتماً بازم یکی به معشوقه ات چپ نگاه کرده و تورو
ریخته به هم؟ آره؟
- ول کن هوتن، حالم بده دنبال یکی می گردم که خودمو و خشمم رو سرش خالی بکنم و اگه بخوای بهم گیر بدی
فعلاً تو نزدیکترین و دم دستی ترین کسی هستی که کنارمی یه دفعه خودمو رو سرت خراب می کنم و حرصمو سر
تو درمیارم ها.
هوتن هم مثل او به آسمون زل زد. قبل از این که سعید از گشتن به دنبال وفا خسته بشه و برگرده هوتن از دور
نظاره گر گفتگوی وفا و پیمان بود. وقتی که سماجت پیمان رو برای حرف زدن با وفا دید کم مونده بود به طرفش
هجوم ببره و با مشت توی صورتش بزنه و همه ی دندون هاش رو توی حلقش بریزه. هوتن با این که به سعید قول
داده بود که دیگه به وفا فکر نکنه و خودش هم خبر داشت که سعید چه قدر وفا رو دوست داره ولی به هیچ وجه
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#خنده_قاطی_گریه
سلام عزیزم. 🍀🍀
خیلی دوستتون دارم
یه #خاطره براتون دارم .دیدید بعضی جاها مثل ختم که نباید بخندی بد جوری خنده می یاد سراغ آدم...خواهر شوهر من بنده خدا مریضی داشت وجوون فوت کرده بود .حالمون خیلی بد بود وخیلی خیلی ناراحت بودیم آخر مجلس مهمون های خودمونی توی حیاط جمع شده بودیم واونایی که از راه دور اومده بودن خدا حافظی می کردن که یکی از مهمونها که یه خانم خیلی چاق بود یه چهار پایه ی پلاستیکی وسط حیاط پیدا کرد وخواست روش بشینه .بنده خدا نمی دونست که چهار پایه شکسته است با باسن به صورت نشسته اومد روی زمین و دوتا پاهاش رفت روی هوا
🙀🙀
واااای وای جمعیت داشت منفجر شد
همه جلوی دهنشون رو گرفته بودن که کسی خندیدنشون رو نبینه ولی نمی شد واقعا خیلی بد شد
من فقط روسری مو کشیدم روی صورتم ورفتم اتاق خواب...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 زندگی سخت من.... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
قسمت اول
سلام ممنونم از کانال خوبتون مدتهاست دارم داستان ها رو میخونم وهربار میخوام داستان زندگیمو بزارم اما فرصت نشد.
من تو یه خانواده۷نفره بزرگ شدم.۳تا خواهر ۲تا برادر پدرم ومادرم.دوران بچگی خیلی بدی داشتم.خانواده من خیلی پسردوست بودن متاسفانه برادر بزرگم وقتی من ۷سالم بود بیماری اعصاب گرفت.خیلی اوضاعمون بهم ریخت همه حواس خانواده شد برادر بزرگم. هیچ کسی من رو نمیدید.یا بهتر بگم ما دخترارو نمیدید.بردارم حالت عصبی گرفته بود وهمیشه میخواست به سمت ما حمله کنه ومارو بگیره زیر کتک.من وخواهرام همیشه تویه اتاق خودمون رو قایم میکردیم ودر رو قفل میکردیم تا آسیبی به ما نزنه😥😥یادمه یه روز میخواست منو بکشه برادرم ازبس گردنمو فشار داد تا خواهرم اومد ومنو نجات داد😥😥چی بگم از اون دوران؟از روزایی که دستشویی داشتیم تو اتاق بودیم از ترس برادرم نمیشد یه دستشویی بریم.خیلی سختی کشیدیم.مامانم بارها میخواست خودکشی کنه بابام جلوش رو میگرفت.همش حسرت هم دوره ایی هام رو میخوردم باهم میرفتن ومیومدن خونه هم و مشکلات درسی همدیگه رو حل میکردن وکارای گروهی میکردن من همیشه تنها بودم جرات نداشتم مهمان ببرم خونه.گذشت وگذشت تا خواهرام بزرگتر شدن وهردوباهم تو یک سال ازدواج کردن ورفتن😔😔من خیلی تنها شدم خیلی زیاد.
تو دوستی ورفاقتم دستم خیلی بی نمک بود باهرکی خوبی میکردم بدی میدیدم.هر تفریحی بود میخواسم بکنم تا سرم گرم شه وروح زخمیم یه مقدار التیام پیدا کنه.سیگارم یه مدت میکشیدم فقط میخواسم آروم بشم.دوران درس ومدرسه رو به هر صورتی بود گذروندم.هرچند زیاد پیشرفت درسی هم نداشتم اما گذشت بالاخره.از نامردیا که از دوستام دیدم واز معرفتای بی موردی که گذاشتم نمیگم که یه کتاب باید بنویسم.خلاصه به لطف خدا شانسم زد ودانشگاه تو یه شهر دور قبول شدم تو خوابگاه بودم.حال خودمو نمیفهمیدم خونه بودم با همه بحثم میشد دانشگاه میرفتم دلم براشون تنگ میشد.تو دوران دانشجویی با یه پسری آشنا شدم.تجربه اولم نبود اما حسی که بهش داشتم خیلی خاص بود.جونم به جونش بسته بود.پسره تقریبا همشهری خودمون بود.
میمردیم برای هم.به عشقش واحدهای درسیمو پاس کردمو ودرسم تموم شد.اونم به قولش عمل کرد واومدن خواستگاریم.اما خانوادش نمیدونم چطور شد که از شرایط ما خوششون نیمد ودر کنار ناباوری از طرف اونا جواب منفی گرفتیم واقعا خورد شدم پیش خانوادم پیش خودم داشتم سنگ کوب میکردم الان که یادم میاد اشکام سرازیر میشن.بهش التماس کردم گفتم من بدون تو میمیرم اما اونم از سنگ شده بود ومیگفت حرف حرفه خانوادمه.به باباش زنگ زدم گوشی رو روم قطع کرد.نابود شدم هیچی برام نمونده بود.بازم به اصرار باهاش موندم نتونسم فراموشش کنم خیلی نامرد بود منو به بازی گرفت احساساتمو شخصیتمو تو اوج جونی ۲۳سالگی نابود کرد هیچ تلاشی نکرد منو بدست بیاره من تو اوج جونی پیر شدم.باهاش ادامه دادم میدیدمش وزنگ بهم میزدیم تا بتونم کم کم فراموشش کنم.قلبا دوستش داشتم کارام دست خودم نبود.میدونسم این رابطه اشتباهه اما باور نداشتم باید تمومش کنم.
گذشت تا رفتم سرکار وبه مرور سعی کردم روابطم رو کم کنم وموفق هم شدم خیلی سخت بود اما موفق شدم.
بعداز چندماه داشتم روانی میشدم وارد یه رابطه دیگه شدم😔میخواسم فکرمو درگیر کنم تا زودتر گذشتمو فراموش کنم.....
بعداز ۳ماه اومد خواستگاریم.پدرش خیلی ناراضی بود اما به هر سختی بود ازدواج کردیم.وپدرش از همون اول شروع کرد به سنگ انداختن
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 زندگی سخت من.... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
قسمت دوم
خودش خوب بود.بدی هم داشت منم معایبی داشتم خلاصه بهم میومدیم.هم سن بودیم تو سن ۲۵سالگی ازدواج کردیم😍
اوایل خوب بود همه چیز من فکرم گاهی به گذشته ها میرفت مقایسه میکردم دلتنگ میشدم اما تو دلم میریختم.با شوهرم خیلی ساختم.با بدرفتاری خانوادش با نداری واخلاق تندش اما ساختم انتخاب خودم بود وباتوجه به شرایط خانوادم باید صبوری وگذشت میکردم.دوسال بعداز ازدواجم تصمیم گرفتم باردار بشم تا بلکه یه مونس وهمدمی داشته باشم.شوهرم برام وقتی هیچ وقت نمیزاشت همش سرش توکار خودش بود.
بچه دار شدنم به سختی بود دوبار سقط کردم وبار سوم استراحت مطلق تو بارداریم بودم.هیچ وقت هیچ کسی منو درک نکرد همش غم وغصمو ریختم تو دلم.بچم که به دنیا اومد افسردگی گرفتم شوهرم براش مهم نبود من چی دارم میکشم بهم درخواست طلاق داد وقتی بچم تازه ۴ماهش شده بود😥😥از ترس آبرو وبی کسی باهاش ساختم و به روی خودش نیوردم که من نیاز محبت داشتم بعداز اون همه بحران منم معایبی داشتم اما نه اونقدر که محکوم بشم به مهر طلاق وتازه میگفت بچه روهم ازت میگیرم تو لیاقت مادری نداری!!!خدا منو لایق دونست بهم داد اما بنده خدا میگفت نه تو لایق نیستی!!به وساطت بزرگترا کوتاه اومدیم وادامه دادیم اما ته دلم هیچ وقت باهاش صاف نشد منو له کرد انگار من دل نداشتم هرکی میرسید یه لگد میزد ومیرفت.من هیچ وقت دل کسی رو نشکستم.بچم الان ۲سالشه.ما داریم باهم زندگی
میکنیم اما چی بگم هیچ وقت به چشم نیمدم همیشه زحمتا وکارا سرمن بود وهمیشه بی تفاوتی وقدرنشناسی دیدم.خدا خودش به دل من رحم کنه من بتونم زندگیمو بدون دغدغه پشت سر بزارم توروخدا برام دعا کنید خیلی دلم شکسته.خیلی تحقیر شدم تا به اینجا رسیدم.
دقیقا شدم مثل یه کلفت که بشورم وبپزمو وتمیز کنم وآخرم یکی نگه دستت درد نکنه. تازه میگه تو برا بچمون کاری نکردی!!من ۹ماه بارداری سخت وزایمان وحشتناک داشتم.۲سال شیر دادم وشبانه روز پرستاری پچمو کردم وظیمه مادرم عاشق بچم هستم اما اینا تشکر😥😥برای همتون آرزوی بهترین هارو دارم😘
پایااااان
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
6.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
زندگی فقط رسیدن به اهداف نیست
زندگی مسیرِ آرامش است
آرامشت را بساز
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#داستان_زیبا
🌺🍃ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩ . ﯾﮏ ﺭﻭﺯ که به تنهایی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭفته بود در ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ او ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ سردخانه گیر افتاد . آخر وقت کاری بود.
🌺🍃ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺟﯿﻎ ﺩﺍﺩ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺴﯽ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﺩ ﻭ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺑﺪﻫﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 5 ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ. ﺍﻭ ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ زدید .
🌺🍃ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : «ﻣﻦ 35 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ. ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ و ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﻮﯼ.
🌺🍃ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻣﺎ ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ . ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ تو ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ.
🌺🍃برای همین ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮﯼ ﺑﺰﻧﻢ . ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ.»
🌺🍃ﻣﺘﻮﺍﺿﻊ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﭘﯿﺮﺍﻣﻮﻧﻤﺎﻥ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ. ﺳﻌﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﺗأﺛﯿﺮ ﻣﺜﺒﺘﯽ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻧﻤﺎﻥ ﻣﺨﺼﻮﺻﺎً ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ.
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
✅سلام یاسی جون این سفره هفت سین امسال منه منو شوهری باهم دیزاینش کردیم😍
✅سلام یاسی جونم❤️
میخوام بگم خانوما توروخدا حواستون باشه با کیا درددل میکنین و از کیا مشورت میخواین.
برای خیلیامون پیش اومده که یه اتفاقی برامون افتاده یا مشکلی درست شده که ناامید شدیم ، حالمون دگرگون شده و فکرای عجیب غریب کردیم و بیشتر وقتا سعی کردیم با کسی حرف بزنیم یا مشورت بخوایم.
واقعا لازمه بدونین همیشه زندگی و مسائل رو فقط از یه زاویه نبینین و از نظر افراد باتجربه هم استفاده کنین.
این خیلی مهمه ، افراد باتجربه ، تجربه کردن و نظری که میدن مستنده یعنی واقعا اتفاق افتاده اما وقتی با کسی مشورت میکنین که تا بحال موقعیت شما براش پیش نیومده یه ریسک بزرگ رو بجون میخرین این آدم بی تجربه تو خونش نشسته و مشکلات شما رو فقط تصور میکنه و قضاوت میکنه که فلان شرایط خوبه یا بد و از سر خودش بنابر شخصیت و اخلاقیات خودش نسخه میپیچه. حالا اگه کمک کنه که روی خوب ماجراست
خیلی وقتا دیدیم طرف علاوه بر اینکه منجر به خیر نمیشه یه بساط دعوا و تشنج دیگه هم برامون درست میکنه...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#جدایی_مهناز_از_محمد يادگارهای محمد وعطر تنش توی آن موج می زد. پنج ماه بود که اتاقم طبقه پايين و کن
#جدایی_مهناز_از_محمد
مثل مريض هايی که بعد از يک بيماری طولانی از بستر بلند می شوند، بدنم ضعف داشت. از آدم ها حوصله ام سر می
رفت و حال هيچ تلاش و تکاپويی را نداشتم.منتها، خوبی جريان زندگی اين است که مثل سيلاب تو را به جلو می راند و با
خودش ميبرد، چه بخواهی و چه نخواهی، وقتی هستی و زنده ای، روزها و شب ها و جريان عادی زندگی تو را همراه
.خود می کشانند و می برند
رفته رفته حضور در کلاس ها مرا مجبور به شنيدن و فهميدن و فعاليت کرد. بااين که تمام توانم را به کار نمی بستم، ولی
برای روح خشکيده ام همين تلاش اندک،نفسی بود که روحم را از مرگ کامل نجات می داد. سکون برای روح جوان مثل
باتلاق کشنده است. مريم و دانشگاه و درس مرا از باتلاق نجات داد. ولی تمام تکاپو و سعی ام برای فرار از ياد محمد و
.گذشته ام، بی نتيجه ماند. محمد مثل سايه ای سمج همراهم بود
جنگ با ياد او، فرسوده ام می کرد و بی حاصل بود. مغزم هر چه می کشيدفراموشش کند، انگار قلبم با شدتی بيش تر از
.او دفاع می کرد و ثمره اين جدال مداوم،رنج دائمی و پنهانی روحم بود که توان را از من می گرفت
عقل و منطق کاری از پيش نمی برد، هرچه با دليل و برهان سعی می کردم دلم را راضی کنم که اين جدايی و از دست
دادن، عين خوشبختی است، چيزی در درونم فرياد ميکشيد و دلايلم را توی صورتم می کوبيد. بايد از جنگ دست می
کشيدم. فايده نداشت. او روح و قلب و وجود مرا مسخر کرده و رفته بود. اين فرار ديگر فرار از او نبود و گريز از خودم
هم برای من امکان نداشت. من با محمد بزرگ و عقل رس شده بودم. دوران عجيب و حياتی بلوغم با محمد عجين بود. با
او عشق، تعلق خاطر و حتی نيازهای جسمانی و روحی ام را شناخته بودم. او دری از دنيايی عجيب را در بحرانی ترين
سن زندگی به رويم بازکرده بود و هر کدام راهم به بهترين شکل به من شناسانده بود. رد پای او، در افکارم،اعمالم و حتی
نيازهای جسمی ام باقی بود. فرار بی حاصل بود، من حتی ناکامی و شکست از عشق و از دست دادن را با محمد حس
.کرده بودم. و اين برای من، شايد ره توشه يک عمر بود
بالاخره مجبور شدم تسليم شوم و دورويی را کنار بگذارم. محمد با من و دروجود من بود و اين، وقتی با خودم کنار آمدم،
باعث رشد شخصيتی شد که پرورده او بود.مهناز لوس و ناز پرورده و کوتاه فکر، آرام آرام پوست انداخت و کم کم زنی
رخ نماياند با خصوصيات روحی ای که محمد به او تزريق کرده بود. اين اتفاق وقتی افتادکه ديگر از اعتراف به خودم
طفره نرفتم. حقيقت اين بود که هنوز با تمام وجود دوستش داشتم و باور می کردم مقصرم. پس از فرار دست برداشتم.
عکس و يادگارهايش را دوباره برگرداندم. زنجيرش را باز به گردنم آويختم و در تنهايی به چشم هايش توی عکس خيره
شدم و اين شروع دوران ديگری از زندگی ام بود. دورانی با دو زندگی جداگانه. درس و فعاليت و دانشگاه و زندگی عادی
.در يک سو و زندگی عاطفی در سويی ديگر
من زن بيوه ای بودم که داغ از دست دادن شوهرش را نمی توانست فراموش کندو اين داغ هميشه تازه به من خونسردی و
بی اعتنايی خاصی می داد که ديگران را به طرفم جذب می کرد، ولی می دانستم که نمی توانم حتی نيم نگاهی به مرد
ديگری بيندازم.خانم جون هميشه می گفت: - مادر، خدا هيچ عزيزی رو ذليل نکنه. از بالا به پايين اومدن مادر، ذلتی است
که خدا برای هيچ بنده اش نخواد. – و من حالا مفهوم حرفش راکاملا درک می کردم. چون همان عزيزی بودم که ذليل
شده بود. من که روزی کامل ترين را داشتم، حالا به چيزی کم تر از آن قانع نمی شدم. آنچه من از عشق و زناشويی و
محبتش ناخته بودم با آنچه در تصور اکثر آدم هايی بود که می ديدم، فاصله ای شگرف داشت و همين مرا در مواجهه با
زندگی دچار سرخوردگی و ذلت می کرد. نگاه هايی که از سراشتياق به من دوخته می شد، خنجری بود که قلبم را سوراخ
.می کرد و درخواست هايی که به زعم همه خواستن بود و محبت و اظهار توجه، در نظرم از سيلی و ناسزا بدتر بود
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🌼🍃
*
یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰
@Yass_malake
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88