eitaa logo
ملکـــــــღــــه
15.4هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
7 فایل
انَّ مَعَ العُسرِیُسرا💚 اینجا دورهمی خانوماس🥰 تجربیات خاطرات و درددلاتون و سوالاتتون رو به آیدی زیر بفرستید @Yass_malake لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88 رزوتبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
ملکـــــــღــــه
🌺 #وفا یه کم به خودت مسلط باش نامزد محترمت چنان با نفرت و خشم داره به من نگاه می کنه که اگه بهش کا
وای خدایا سرم داره می ترکه، ترانه به خدا اگه از اون جا نمی اومدیم بیرون همون جا غش می کردم. ترانه هم گفت: -درکت می کنم عزیزم، به خاطر این که اعصاب درست و حسابی نداری.این سعید هم به جای این که کاری کنه به تو خوش بگذره فقط بلده اعصاب تو رو به هم بریزه. طبیعیه که اعصاب اون موزیک تند و پر سر و صدا رو نداشته باشی. -چه قدر به این آرامش نیاز داشتم. همه ی این شلوغی ها و سرو صداها یه طرف، حرف های مزخرف و بی سرو ته پیمانم یه طرف. پسره انگار یه تخته اش کمه، خودش می گه خودشم می خنده، ترانه، تو سر در میآوردی چی گفت؟ ترانه از داخل کیفش موبایلش رو برداشت و در حال گرفتن شماره گفت: - دیوونه، اون فقط می خواست خود شو به تو نزدیک تر بکنه، والا برای حرف و گفتمان که نمی اومد پیش ما، تو دیگه کجای کاری وفا جون؟ با تعجب گفت: -جدی می گی؟ پس چرا من متوجه نشدم؟ ترانه بعد از این که دوباره شماره رو گرفت، گفت: -برای این که ماهی، خانومی، نجیب و با اصلاتی، و گرنه اگه هر دختر جلف و سبکی بود سه سوته می فهمید که پیمان چه قصد و غرضی داره. بعد دوباره شماره رو گرفت و گفت: - آه لعنتی،این گوشی من هیچ وقت آنتن نمی ده، عجب گوشی مزخرفی خریدم ها. -داری کجا رو می گیری ؟ -می خوام با مامان حرف بزنم .باور می کنی از وقتی که رسیدیم این جا باهاش یه تماسم نگرفتم پام برسه خونمون پوست از سرم می کنه. - منم موبایلم رو همراهم نیاوردم، حالا می خواهی چیکار کنی؟ ترانه از روی سنگ بلند شد و با عجله گفت: - تو همین جا بمون من دو دقیقه ای بر می گردم برم گوشی هوتن رو ازش بگیرم و زود بیام بعد در حالی که از او دور می شد گفت: -جایی نری ها، زود بر می گردم. او با رفتن ترانه دوباره سرش رو به درخت تکیه داد و چشم هاش رو بست. توی سرو دلش آشوبی به پا شده بود. می دونست که سعید بازهم از دستش عصبانیه، اینو از بی تفاوتی و کم محلی هاش می تونست حدس بزنه، ولی احساس می کرد که دیگه دوست نداره به سعید فکر بکنه. هر چه قدر بیشتر به سعید و رفتارهاش فکر می کرد عصبی تر و ناراحت تر می شد. با خودش گفت. -شاید واقعاً همیشه همین طوریه، شاید همیشه بد رفتار و پرخاش گر و عصبیه، مگه می شه یکی بتونه برای مدت طولانی فیلم بازی بکنه، نه، امکان نداره سعید همین طوریه که ظاهر و رفتارش نشون می ده، بهانه گیر و لج باز و خشن، من چه قدر بدبختم که عاشق یه همچین آدمی شدم، واقعاً یکی باید از جونش سیر بشه که خودشو تو دام ادامه دارد... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#وفا وای خدایا سرم داره می ترکه، ترانه به خدا اگه از اون جا نمی اومدیم بیرون همون جا غش می کردم. ت
عشق یه همچین آدمی اسیر بکنه،طفلک ترانه می خواد با زبون بی زبونی به من بفهمونه که خودمو اسیر و برده چه کسی کردم ها ولی من نفهم خودمو زدم به اون راه، انگار نه انگار. همین طوری داشت با خودش حرف می زد و برای سعید و کنف کردنش خط و نشون می کشید، همون طوری که چشم هاش بسته بود با صدای پایی که تو نزدیکش شنید فکر کرد که ترانه برگشته. دلش نمی خواست چشم هاش رو باز بکنه می ترسید آرامشش بهم بخوره با همون حالت گفت: -موبایل هوتنو گرفتی ؟ ولی هیچ جوابی نشنید . با تعجب چشم هاش رو باز کرد . از تصویر و قامتی که روبروش می دید از تعجب و ترس بند بند وجودش لرزید .پیمان درست در چند قدمیش ایستاده بود و با لبخندی که روی لبش بود زل زده بود به او .اروم از روی سنگ بلند شد کنار تخت سنگ ایستاد .موهای تاب دار و فر خورده و سیاهش رو زیر شال مرتب کرد .حسابی دست و پاش رو گم کرده بود و نمی دونست که باید توی اون موقعیت چه حرفی بزنه و چی کار بکنه . پیمان که از اول مراسم منتظر فرصتی بود تا در خواست شو به او بگه.وقتی که او رو با اون همه زیبایی و قشنگیش دیده بود .مصمم تر و عجول تر هم شده بود یکی دو قدم دیگه به او نزدیک تر شد .حالا کمتر از سه قدم با هم فاصله داشتند.انگار که حال مساعد و عادی نداشت .سر و صورتش و موهای مجعد و بورش خیس عرق شده اش سرخ و ملتهب شده بود.نگاه عاشقانه اش رو به چشم های وحشت زده او دوخت.حرفهای زیادی برای گفتن به او ردیف کرده بود ولی همش از ذهنش رفته بود و نمی دونست چه طوری حرفش رو شروع کنه و به قسمت اصلی و طرح درخواستش برسه.می دونست که این اخرین و تنها فرصت شه و اگه دست دست کنه و حرف دلش رو نزنه شاید دیگه تا آخر عمرش نتونه او رو ببینه و اون رو به دست بیاره.در حالی که سعی می کرد به خودش مسلط باشه با لحن خودمانی گفت : -تنهایی.دوستت پیشت نیست ؟ ناگهان پیمان از شدت درد دست هاش شل شد و حرف زدن یادش رفت .واقعاً نمی خواست تا این حد به وفا نزدیک شود اما ..... در حالی که به سختی صداش در می اومد با صدای ضعیف و ناله مانندی گفت -آخ مردم .ولم کن.تو کی هستی ؟ سعید که همه وجودش رو خشم و نفرت دربر گرفته بود و رگ گردنش برجسته شده بود در حالی که با خشم دندون هاش رو روی هم فشار می داد پیمان رو به طرف خودش برگردوند و با مشت محکم توی صورتش کوبید.به طوری که عقب عقب رفت و محکم به درختی اصابت کرد و از درد مثل ماری به خودش پیچید او که انگار همه ی اون صحنه ها رو داشت توی خواب می دید در حالی که اشک جلوی دیدگانش رو گرفته بود با درماندگی و گله و ناراحتی به سعید نگاه می کرد. سعید دوباره به پیمان هجوم برد و یقه اش رو چسبید و اونو به درخت چسبوند و گفت -داشتی چه غلطی می کردی ها؟ بی شرف،بی حیّا! اینه رسم مهمون نوازی؟مثل گرگ کمین کردی و دیدی که وفا تنهاست اومدی سراغش، آره؟ پیمان به خدا می کشمت، همین جا جلوی پای وفا خون کثیف تو می ریزم. پسره ی رذل.بی شرم.می دونی چه غلطی کردی؟ چرا حرف نمی زنی آشغال؟ می دونی ریختن خون کثافت هایی مثل تو حلاله ادامه دارد... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#وفا عشق یه همچین آدمی اسیر بکنه،طفلک ترانه می خواد با زبون بی زبونی به من بفهمونه که خودمو اسیر و
پیمان که خون از گوشه ی لبش روی چونه و گردنش روان شده بود نالید: -سعید،مگه من چی کار کردم، چرا می زنی؟ من فقط از وفا خواستگاری کردم .به خدا فقط همین اگه حرف منو باور نمی کنی از خودش بپرس. به جون بابا من کاری باهاش نداشتم . سعید چشم هاش مثل دو کاسه و خون شده بود با خشم غرید: - خفه شو، خفه شو پیمان. گم شو، زود گم شو تا نکشمت. اگه یه دقیقه ی دیگه این جا جلوی چشمم باشی به جون بابا خفه ت می کنم، فقط گم شو. پیمان به محض این که دست های سعید از گردنش شل شد پا به فرار گذاشت .سعید با رفتن پیمان به طرف وفا برگشت، چه صحنه و دردناک و کشنده ای رو دیده بود وقتی که دید پیمان سر وفا رو به آغوش کشیده، توی همون لحظه قلبش از کار افتاده بود، دیگه نفس هم نمی کشید. ولی وقتی که تقالی وفا و زانو زدنش رو دید دوباره زنده شد، وقتی که او با درماندگی و التماس صداش می کرد و ازش کمک می خواست دوباره جون گرفت، وقتی که او گفت: -سعید چرا به دادم نمی رسی ؟ خون به رگ هاش دوید و حاالا روبروی وفا بود، تنها اون بود و او، چرا همه چی دست هم داده بود که اون دو نفر رو از هم جدا بکنه؟ چرا زمین و زمان به دست هم داده بودند که اون ها به هم نرسن؟ هر دوتاشون با نگاه های دردمند و گله دارشون به هم خیره شده بودن. هیچ کدوم حرفی نمی زدن ولی همون نگاه همون خاموشی همون سکوت و خیرگی به هم، هزاران حرف در برداشت. برای یک لحظه توی ذهن هر دوتاشون فقط یه جمله جون گرفت: -چه کسی میخواهد من و تو ما نشویم خانه اش ویران باد ! وفا حالا دیگه سر پا ایستاده بود ولی هم چنان دونه های اشک گونه هاشو خیس می کرد. سعید هم چشم هاش ابری شده بود و خیال باریدن داشت نمی تونست مثل همیشه وفا رو توبیخ بکنه. بهش بد و بیراه بگه، باهاش بد اخلاقی بکنه، نه دیگه نمی تونست، اصلا دهانش باز نمی شد تا حرفی بزنه به سختی قدمی به سمت وفا برداشت چه قدر توی اون لحظه ی دردناک به هم نیاز داشتن، به عطر تن هم، به گرمای وجود هم، به آغوش گرم هم، به نوازش های هم، به حرف های عاشقونه و دلگرم کننده ی هم، هر دو تاشون با چشم های ملتمس و بی قرارشون به هم خیره شده بودن، سعید قدمی دیگر به سمت او برداشت و او دیگه نتوانست جلوی خودش رو بگیره، امیدش، تکیه گاهش، عشقش، همه ی وجودشتمنای دلش؛عمرش، نفسش، تنها خواسته ی روح و جسمش پیش روش بود و داشت بهش با التماس نگاه می کرد. دو سه قدم فاصله ی مابین شون رو دوید و خودش رو توی آغوش گرم و امن و بی قرار سعید رها کرد. او سرش رو گذاشته بود توی سینه ی قدرتمند و گرم و پرمهر سعید و اشک می ریخت.سعید هم آروم و بی صدا سر او رو می بوسید و می بویید و نوازشش می کرد. قطره اشکی که با سماجت توی چشم سعید خودش رو به این طرف و اون طرف می زد تا از بند و حصارچشم هاش خودش رو خلاص بکنه و به بیرون بریزه بالاخره موفق شد و دونه ی درشت اشک از گوشه ی چشمش روی صورتش ریخت. چه لحظه ای بود.ناب و بی همتا و تکرار نشدنی، هردوتاشون از غم و غصه خالی شده بودن، دیگه توی دل ادامه دارد... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#وفا پیمان که خون از گوشه ی لبش روی چونه و گردنش روان شده بود نالید: -سعید،مگه من چی کار کردم، چرا
هیچ کدومشون غیر از عشق و محبت سرشار به هم چیز دیگه ای نبود. سبک سبک، آروم آروم، و باز هم می دیدند که هم دیگر رو می پرستن و به بودن در کنار هم زنده ان، ولی حیف که از راز دل هم خبر نداشتن و هر کدوم فکر می کرد که اون یکی دوستش نداره و عشقش یک طرفه و بی سرانجامه. ترانه و هوتن وقتی به اونا رسیدن و از دور شاهد خلوت و راز و نیازشون شدن بی صدا و آروم راه اومده رو برگشتن و اونا رو به حال خودشون رها کردند و تنهاشون گذاشتند. شمارش معکوسِ کشنده و زجر آور آغاز شده بود، تنها سیزده روز به پایان مدت صیغه باقی مانده بود. وفا و سعید از ترس رسیدن روز تلخ جدایی حتی به ساعت هم نگاه نمی کردند. هر دو آرزو می کردند که ای کاش زمان از حرکت می ایستاد و هیچ وقت سیزده روز بعد نمی رسید. چه قدر دردآور و وحشتناک بود براشون گذشتن ثانیه ها و دقیقه ها و ساعت ها. اون شب وفا برای شام غذای مورد عالقه ی سعید رو درست کرده بود. از یکی دو ساعت قبل از اومدن سعید خودش رو به زیبایی آراسته و آماده کرده بود. بلوز و دامن سیاه سنگ دوزی شده اش رو پوشیده بود. بعد از حمام موهای موج دارش رو سشوار کشیده و صاف و لختش کرده بود. می خواست از لحظه لحظه ی بودن در کنار سعید نهایت لذت و استفاده رو ببره. میز شام رو چید و پشت میز نشست و بی قرار و بی تاب به انتظار رسیدن سعید چشم به در دوخت. سعید خسته و عصبی ماشین رو وارد پارکینگ کرد. از صبح بیشتر از ده بار مادرش باهاش تماس گرفته بود و ازش خواسته بود که برای خواستگاری از وفا برای پیمان از خونواده ی عموی هوتن اجازه بگیره. مادرش می گفت که پیمان همه رو دیونه کرده و از کار و زندگی انداخته، می گفت که پیمان مثل بچه ها گوشه ای نشسته و با لج بازی پاشو می کوبه زمین و گریه و زاری می کنه و به زمین و زمان بد و بیراه می گه، سعید هم کالفه و عصبانی به مادرش گفته بود که تو اولین فرصت نتیجه رو بهشون اطلاع می ده. و حالا با رسیدن به خونه و دیدن چراغ های روشن و به مشام خوردن بوی غذای مورد علاقه اش همه ی غم و غصه هاش رو فراموش کرده بود و برای روبرو شدن با وفا لحظه شماری می کرد. با ورود به سالن بلند سالم کرد. وفا از توی آشپزخونه گفت: - سلام، خسته نباشی، برو زود دستات رو بشور و بیا، می خوام غذا رو بکشم. سعید هم با عشق چشم بلندی گفت و به طرف دستشویی رفت. سریع دست هاشو شست و اومد توی آشپزخونه نشست روی صندلی، و چشم دوخت به وفا که با ناز و به زیبایی براش غذا می کشید. وقتی که او برای سومین بار صداش کرد به خودش اومد و با خجالت نگاه ماتش رو از او گرفت و بشقاب غذاش رو از دست او گرفت. او که از لحظه ی ورود سعید متوجه ناراحتی و بی حوصلگیش شده بود با تعجب ازش پرسید: - حالت خوبه سعید؟ سعید که شنیدن صدای ملایم و آرامش بخش او توی گوشش مثل خوش ترین آوازها و بهترین ترانه ها بود با عشق نگاهش کرد و گفت: - خوبم، چه طور؟ ظاهرم این طور نشون نمی ده؟ دسته ای از موهای ابریشمین و بلندش رو که روی صورتش ریخته بود رو پشت گوشش جا داد و گفت: ادامه 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#وفا هیچ کدومشون غیر از عشق و محبت سرشار به هم چیز دیگه ای نبود. سبک سبک، آروم آروم، و باز هم می دی
- نمی دونم احساس می کنم یه جوری هستی. سعید دست هاش رو زیر چانه اش گذاشت و خیره به او نگاه کرد و با لحن مخصوص و پر از معنایی گفت: - مثلاً چه طوری شدم؟ از برق چشم های زیبا و طلسم کننده ی سعید دست و پاش رو گم کرده بود. با خجالت سرش رو پایین انداخت و مشغول خوردن غذاش شد و گفت: - اصلاً ولش کن، حتماً من اشتباه می کنم. سعیدبا نگاهی به گونه های ملتهب او متوجه شرم و خجالتش شد و دیگه حرفی نزد. توی سکوت و آرامش غذاشون رو خوردن، او می خواست وسایل روی میز رو جمع بکنه که سعید گفت: - وفا، یه لحظه بشین می خوام باهات حرف بزنم. با تعجب دوباره روی صندلی نشست و به سعید چشم دوخت. سعید که دلشوره ی عجیبی گرفته بود برای کم کردن اضطرابش به صندلی بلند چوبی خراطی شده تکیه داد و با دست موهاشو به عقب زد. نمی دونست چه طوری باید موضوع رو با اون درمیون بذاره اون به هیچ وجه نمی خواست او رو برای پیمان خواستگاری بکنه و می خواست نهایت احتیاط لازم رو هم بکنه که از حرف هاش اون برداشت رو نکنه. وفا از رفتار سعید هیچی متوجه نمی شد و کم کم داشت نگران می شد گفت: - سعید مشکلی پیش اومده؟ چرا حرف نمی زنی؟ سعید دقیق تر نگاهش کرد و گفت: - تو این چهار پنج روزی که از مریوان برگشتیم مامان هر روز ده بار باهام تماس می گیره و دیگه اعصابم رو خرد کردن. هنوز متوجه منظور سعید نشده بود، گفت: - خوب برای چی اعصابت خرد می شه؟ مگه مامانت چی می گه که خوشت نمیاد؟ سعید باز هم برای این که او متوجه نیت قلبی و عشق و علاقه اش نشه گفت: - بحث خوش اومدن و نیومدن من نیست، حرفم اینه که اصرار بیش از حد و اندازه ی اونا کلافه ام کرده. وفا بی حوصله گفت: - سعید، تورو خدا یه کم واضح تر حرف بزن من اصلاً متوجه منظورت نمی شم. سعید دست هاش رو پشت سرش قالب کرد و گفت: - مامان ازم خواسته که تو رو برای پیمان خواستگاری بکنم، البته چون به دروغ به اونا گفته بودیم که تو دختر عموی هوتن هستی از من خواستن که از عموی هوتن اجازه بگیرم که اونا از مریوان بیان برای خواستگاری تو، انگار خیلی هم از جواب تو مطمئن هستند که این همه اصرار می کنن، حالا من قراره بهشون جواب بدم که بیان یا نه، که اگه جوابت مثبت باشه کی بیان؟ کاملا شوکه شده بود، به هیچ وجه از سعید توقع و انتظار نداشت که اونو برای برادرش خواستگاری بکنه، احساس می کرد سعید هم صدای شکستن غرور و قلب و روحش رو شنیده، باز هم بغض لعنتی جلوی نفسش رو گرفته بود. باز هم چشم هاش خیال باریدن داشتن و کلافه اش می کردن سعید ادامه داد: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#وفا - نمی دونم احساس می کنم یه جوری هستی. سعید دست هاش رو زیر چانه اش گذاشت و خیره به او نگاه کرد
حاالا این قضیه یه طرف، چند وقتیه هوتنم مدام تو گوشم وزوز می کنه که ازت اجازه بگیرم که با خونواده اش بیان برای خواستگاری. به خدا دیگه کلافه شدم، نمی دونم چه جوابی بهشون بدم و خودم رو خلاص بکنم. دیگه تصویر سعید رو نمی دید. چشم هاش پر از اشک شده بود. با خود گفت: »چه راحت سعید منو از سرش باز کرده و داره برای برادر و دوستش خواستگاریش می کنه. چه آسون دلمو می شکنه.« ولی سعید انگار دست بردار نبود، مثل این که همه ی توانش رو جمع کرده بود که او رو از پا دربیاره؛ لهِش کنه، خردش کنه. خودش رو جلوتر کشید، به میز تکیه داد و دست هاش رو تکیه گاه صورتش کرد و در حالی که مثل صیادی به طعمه ی مظلوم و بی پناهی نگاه می کرد به او زل زد و آخرین ضربه اش رو هم زد و گفت: - وفا، من می دونم که تو جوابت به پیمان و هوتن منفیه، من می دونم که تو خیلی وقته همسر ایده آل و مناسبت رو انتخاب کردی و خیلی هم دوستش داری، من خبر دارم که تو حتی با ایلیا قرار و مدارتون رو هم گذاشتین و همه چی تموم شده ولی نتونستم این اجازه رو به خودم بدم که بدون نظرخواهی از تو و مطمئن شدن ازت به پیمان و هوتن جواب منفی بدم. سردرد و سرگیجه و تهوع عجیبی به او دست داده بود. انگار یکی با پتک محکم می کوبید توی سرش. چشم هاش تار می دید و ضربان قلبش نامنظم و غیرعادی شده بود. همه ی بدنش کرخ و بی حس شده بود. گوشش زنگ می زد و دهانش خشک خشک شده بود. دونه های عرق از پشت گردنش و لای موهاش پشت سر هم لیز می خورد و به کمرش می رسید و قل قلکش می داد. باید یه حرفی می زد، باید یه چیزی می گفت، باید سعید رو لِه می کرد، غرور سرکش و آهنینش رو می شکست، باید تالفی می کرد، باید توی چشم هاش شکست و غصه و غم رو می دید تا آروم می گرفت به سختی از روی صندلی بلند شد و ایستاد. به سعید نگاه کرد و در حالی که سعی می کرد صداش بدون رعشه و محکم باشه گفت: - کار خوبی کردی که از قول من جواب منفی ندادی، به من فرصت بده باید خوب فکر بکنم، حرف یه عمر زندگیه، بالاخره زمان لازم دارم تا نظر قطعی خودم رو بگم. سعید پوزخندی زد و گفت: - بله، مسلماً باید فکراتو بکنی و همه ی جوانب کار رو بسنجی، امیدوارم که اون انتخابی رو بکنی که موجب خوشبختی و عاقبت بخیریت بشه. دیگه نتونست اون جا بمونه. از سعید روشو برگردوند و برای رفتن به اتاقش از آشپزخونه خارج شد. وارد اتاقش شد و درو از داخل قفل کرد. روی صندلی جلوی میز آرایش نشست و زل زد به تصویر درون آینه. چه قدر از خودش بدش می اومد. چه احمق و ساده دل بود! چه خوش باور و خوش خیال بود. به قیافه ی شکست خورده و ماتم زده اش نگاه کرد و گفت: »خاک تو سرت، حقته، خوب شد سعید زیر پاش همه ی شخصیت و غرورت رو لِه کرد، حقت بود باید یکی مثل سعید چنان ادبت می کرد، که تا عمر داری به هیچ کسی دل نبندی، خیلی خوب شد که اون قلب کاغذی و رنگارنگت تیکه تیکه شد، تا تو باشی که دیگه برای خودت رویاپردازی نکنی، حالا دیگه همه چی تموم شد، اگه یه ذره فقط یه ذره شخصیت و غرور توی وجودت باقی مونده خودت و جمع و جور کن و گورتو گم کن، این جا دیگه جای تو نیست، توی احمق خیلی وقت پیش باید از این جا می رفتی، که این همه خوار و ذلیل نمی شدی، که خودتو تا این حد سبک نمی کردی، باید بری، همین فردا باید خودتو گمو گور بکنی. سعید چنان تو رو شکسته و لِه کرده که تا آخر عمرت هم نمی تونی خودتو جمع و جور بکنی و غرور شکسته ات رو بند بزنی، تا بیشتر از این جلوی ادامه دارد... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#وفا حاالا این قضیه یه طرف، چند وقتیه هوتنم مدام تو گوشم وزوز می کنه که ازت اجازه بگیرم که با خونوا
چشمش پست و حقیر نشدی از این جا برو.« شیشه ی ادکلنش رو برداشت می خواست با پرت کردنش توی آینه خودش رو بشکنه و نابود بکنه ولی نتونست، ممکن بود سعید صدای شکستن شیشه رو بشنوه و باز هم برای حماقت و سادگیش بخنده. شیشه ی ادکلن رو دوباره سرجاش گذاشت. دیگه اختیار مهار کردن اشک هاش از دستش خارج شده بود. اشک می ریخت و اشک می ریخت به سه ماه سادگی و بچه گی و خامی و رویاپردازی هاش می گریست، چمدانش رو از زیر تخت بیرون کشید. یکی یکی لباس هاش رو تا کرد و توی چمدان گذاشت همه ی وسایلش رو از توی کشوهای میز آرایش و عسلی برداشت و توی چمدان گذاشت. پیراهن سبز حریر پر از خاطره اش رو تا کرد و توی جعبه اش گذاشت. چه قدر از این لباس بدش می اومد. بوی سعید رو می داد و این حالش رو بدتر می کرد. جعبه ی مقوایی لباس رو روی میز آرایش گذاشت. کارش تموم شده بود. بلند شد و چراغ اتاقش رو خاموش کرد. باید زودتر می خوابید. صبح بعد از رفتن سعید باید اون جا رو ترک می کرد، روی تخت دراز کشید. قلبش تیر می کشید، سرش رو توی بالش فرو کرد و به سختی فریادها و ضجه هاش رو توی گلو خفه کرد و به تلخی زار زد و گریست. **** سعید بدون این که به وسایل روی میز دست بزنه از آشپزخانه خارج شد. چراغ ها رو خاموش کرد و به طبقه ی بالا و اتاقش رفت. روی تختش دراز کشید بدون این که لباسش رو عوض بکنه. دیگه هیچی براش اهمیت نداشت، همه چی تموم شده بود، حالا وفا سه تا خواستگار خوب و مناسب داشت و سعید مطمئن بود که برای همیشه وفا رو از دست داده، چه قدر سخت بود که آدم شاهد ذره ذره مردنش باشه، که به سادگی عشق و قلبش رو دو دستی تقدیم یکی دیگه بکنه، حتی نای گریه کردن و غصه خوردن رو هم نداشت، خسته بود، خیلی خسته، شونه هاش زیر بار بی معرفتی و سنگدلی و نمک نشناسی داشت لِه می شد، زیر لب زمزمه می کرد: »وفا! چرا با من این کارو کردی؟ سه ماه تموم بازیم دادی، هر جور که دلت می خواست کوکم کردی، رقصوندیم، با عشوه گری ها و زیبائیت دل و دینم رو ازَم گرفتی و جلوی خدا و وجدانم بی اعتبارم کردی، از کارو زندگی ساقطم کردی، چرخونیدم و چرخونیدم تا به امروز و به امشب، که این طوری بزنیم زمین، که جلوی من بایستی و بهم بگی باید فکراتو بکنی، که باید انتخاب بکنی، که من هیچ کاره ام! که من برات ذره ای ارزش ندارم! یعنی من هیچ نقشی تو زندگیت ندارم؟ چه قدر بد بودی وفا! چرا تا حالا نفهمیدم که تو چه موجودی هستی؟ اگه به هوتن جواب مثبت بده چی کار کنم؟ دیگه باید قید دوستی و رفاقت رو بزنم. من نمی تونم وفا و هوتن رو کنار هم و مال هم ببینم، نه امکان نداره، یه کاری می کنم و یه دعوای درست و حسابی با هوتن راه می ندازم و برای همیشه ازَش جدا می شم، ولی اگه وفا بخواد برای زجرکش کردن من با پیمان ازدواج بکنه چی، اون وقت چی کار کنم، پیمان که دوستم نیست که قیدشو بزنم، برادرمه، عضوی از خونواده امه، ولی من چه طوری می تونم تو جشن ازدواجشون حضور داشته باشم، یعنی باید وایسم و پیمان و وفا رو در کنار هم و در حال حلقه انداختن تو دست های هم ببینم، یعنی پیمان می خواد برای همیشه مالک جسم و روح وفا بشه، که از وجودش لذت ببره، که با نگاه کردن بهش و لمس کردنش غرق لذت بشه، لعنت به تو وفا! لعنت به تو و همه ی هم جنسانت که به راحتی با زندگی و آینده و قلب و روح یکی بازی می کنین و به راحتی دورش می ندازین، خدایا، چی کار کنم؟ خدایا، چرا دیگه کمکم نمی کنی؟ چرا همَش مشکالتم زیادتر می شه؟ چرا گره ی کارم رو باز نمی کنی؟ چرا گذاشتی به این روز بیفتم؟ چرا جلومو نگرفتی؟ چرا قلم پامو نشکستی تا پامو توی ادامه دارد.... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#وفا چشمش پست و حقیر نشدی از این جا برو.« شیشه ی ادکلنش رو برداشت می خواست با پرت کردنش توی آینه
که پامو تو این راه بی سرانجام نذارم؟ خدایا، به دادم برس، غیر از تو غم و غصه هامو به کی می تونم بگم، شکایتم رو پیش کی ببرم غیر از تو، فقط تویی فقط تویی که صدامو می شنوی و با مهربونی و حوصله به حرف هام گوش می دی، تنهام نذار، بهم قدرت بده، نیرو بده، صبر و تحملم رو زیاد کن، نذار جلوی همه آبروم بریزه و اعتبارم رو از دست بدم، خدایا کمکم کن.« صبح به سختی چشم های پف کرده و دردناکش رو باز کرد، سرش مثل کوه سنگین شده بود و به شدت درد می کرد. با بی حوصلگی نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت، چند دقیقه ای هم از ده گذشته بود. بی هدف و بی حال نگاهی به اطرافش انداخت. یک لحظه چشم هاش روی چمدان بسته شده اش کنار میز آرایش ثابت موند و یک دفعه همه چی به یادش اومد، صحنه های دردآور و کابوس های حقیقی دیشب جلوی چشمش اومد، آره، حالا دیگه همه چی به ذهنش اومده بود، اون تصمیم گرفته بود که از خونه ی سعید بره، برای همیشه از اون جا بره، وقتی یاد اون لحظه ای افتاد که سعید مثل آب خوردن و خیلی آسون غرورش رو شکسته بود و بی ارزشش کرده بود با عجله از روی تخت بلند شد. مثل آدم کوکی شده بود، انگار یه نوار ضبط کرده رو توش جاسازی کرده بودند. با عجله به طرف دستشویی رفت، بعد از شستن دست و صورتش موهاشو شونه کرد و با گیره بست. از اتاق خارج شد و برای رفتن به آشپزخونه از پله ها پایین رفت. بوی بد و تهوع برانگیز ظرف های کثیف و غذایی که از دیشب روی میز آشپزخونه مونده بود همه ی سالن رو پر کرده بود. با عجله دست به کار شد. اول روی میز رو جمع و تمیز کرد بعد ظرف ها رو شست. خواست از آشپزخونه خارج بشه که با تردید میان راه ایستاد. باید برای ناهار سعید یه فکری می کرد. با خودش گفت: »طفلک خسته و گرسنه می خواد بیاد خونه، لااقل اول یه چیزی می خوره بعد برای بی خبر رفتن من حرص و جوش می خوره .اصلا چرا باید حرص و جوش بخوره .باز هم احمق شدم ها . اون از خداشه که من از این جا برم .تازه بعد از رفتن من نفس راحتی می کشه .و توی دلش می گه خیر ببینی وفا کاش زودتر این کارو کرده بودی ؟ از توی فریزر بسته ای گوشت بیرون آورد و خیلی با عجله و پر از شتاب غذای هول و هولکی و ساده ای درست کرد .بعد از تموم شدن کارش زیر اجاق رو خاموش کرد و از آشپزخانه بیرون رفت .دوباره به اتاقش برگشت . روی بلوز و دامن سیاهش مانتوی کرم رنگش رو پوشید و شال سیاهش رو سرش کرد .با دقت به گوشه گوشه ی اتاق نگاه کرد . همه وسایلش رو جمع کرده بود . وقتی مطمئن شد که چیزی یادش نرفته چمدونش رو برداشت و از اتاق خارج شد . به سختی از پله ها پایین رفت و بعد از این که چمدون رو کنار در خروجی گذاشت به طرف میز تلفن رفت .می خواست به آژانس زنگ بزنه کارت آژانس سر خیابان رو برداشت و شماره اش رو گرفت .وقتی گوشی رو دوباره سر جاش گذاشت . خواست از روی صندلی بلند بشه که با دیدن کاغذ سفیدی کنار میز تلفن یه چیزی به ذهنش رسید .خود کاری رو از توی کشوی میز تلفن برداشت و با عجله و دست های مرتعش و لرزانش یه چیزی هایی روش نوشت . اشک توی چشاش حلقه زده بود .باید عجله می کرد .بلند شد و دوان دوان از پله ها بالا رفت به در اتاقش که رسید ایستاد.کاغذ رو روی در چسبوند و دوباره به سالن برگشت .چمدونش رو برداشت و از سالن خارج شد .پله های مارپیچ رو که طی کرد به حیاط رسید بی اختیار از دور چشمش به خونه ی ته باغ افتاد .بغض لعنتی داشت .خفه اش می کرد .به سختی روشو برگردوند .به راهش ادامه داد .وقتی از مسیر کنار استخر رد می شد ادامه دارد... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#وفا که پامو تو این راه بی سرانجام نذارم؟ خدایا، به دادم برس، غیر از تو غم و غصه هامو به کی می تونم
باز هم قدم هاش کندتر شد . انگار پاهاش به اراده ی خودش نبودند .چه روزها و لحظه های خوبی رو توی این حیاط و اون خونه ای که برای همیشه داشت ترکش می کرد .گذرونده بود صدای بوق ماشین رو که شنید .تندتر قدم برداشت و به کنار در رسید .با چشم های خیس از اشکش گوشه گوشه ی خونه ی بزرگ و دلباز و لوکس و اعیانی سعید رو از نظر گذروند و با صدای لرزانی گفت -خداحافظ ای تنها خونه و مأمن و منزل عشق و امید من. خداحافظ برای همیشه. راننده با خارج شدن وفا از خونه از ماشین پیاده شد و چمدون رو از او گرفت و توی صندوق عقب جا داد. او روی صندلی عقب نشست و آدرس خونه خاله پردیس رو به راننده داد. وقتی که راننده بی خبر از قلب لرزان و بی تاب او پاش رو تا آخر روی پدال گاز فشار داد او با ترس و عجله صورتش رو به عقب برگردوند و برای آخرین بار نگاه خیسش رو به خونه ی سعید درخت. حاالا با چمدون توی دستش کنار در خونه ی خاله پردیس ایستاده بود. نمی دونست که خاله پردیس تو اون موقع از روز خونه است یا نه، با ناامیدی و تردید دستش رو روی زنگ گذاشت. زمان زیادی نگذشته بود که صدای مهربون خاله پردیس از پشت آیفون به کوشش رسید خوشحال از بودن خاله توی خونه گفت: - سلام خاله جون، منم وفا. می شه درو باز کنین. ولی خاله پردیس اون قدر از شنیدن صدای وفا هیجان زده شده بود که همه چی رو فراموش کرده بود با خوشحالی گفت: -الهی فدات شم خاله جون، قربون اون صدای ناز و قشنگت بشم، خوش اومدی عزیز دلم، بیا تو، اومدم اومدم. وقتی که در باز شد چمدونش رو از زمین بلند کرد و وارد حیاط شد. بعد از طی کردن مسیر باصفا و جمع و جور حیاط، کنار در خونه رسیده بود که خاله پردیس با عجله از داخل خونه بیرون اومد و دوان دوان خودش رو بهش رسوند و محکم بغلش کرد. مدام سر و صورتش رو می بوسید و قربون صدقه اش می رفت. خودش هم مثل خاله پردیس هیجان زده و خوشحال از دیدن دوباره ی خاله پردیس اونو محکم بغل کرده بود و اشک می ریخت. دقایقی بعد باالاخره خاله پردیس رهاش کرد و گفت: -دورت بگردم وفا جون، چشم ها مو روشن کردی، خونه مو روشن کردی؟ الهی قربون قدم هات برم، بیا بریم عزیزم، بریم تو که خیلی باهات حرف دارم. بده من اون چمدونت رو، بمیرم الهی، این چمدون که خیلی سنگینه، چه طوری تا این جا آوردیش بیا، بیا بریم تو خونه دختر نازم. و بعد دستش رو گرفت و با خودش توی خونه برد. او هم چنان اشک می ریخت و با دستمال کاغذی گاهی اشک چشم هاش رو پاک می کرد و گاهی هم آب بینی شو می گرفت. اون قدر گریه کرده بود که دیگه چشم هاش بار نمی شد. بینی خوش مدل و صورت خوش ترکیبش قرمز شده بود. خاله پردیس با عجله و هول هولکی لیوانی شربت براش درست کرد و بدون این که لیوان رو توی سینی یا بشقابی بذاره در حالی که با قاشق بزرگی همش می زد به کنارش اومد و کنارش روی مبل نشست. لیوان رو به دستش داد و گفت: -بخور عزیزم، هلاک شدی از بس توی این هوای گرم گریه کردی و اشک ریختی، بخور آرومت می کنه. به زور جرعه ای از شربت رو خورد و لیوان رو روی میز گذاشت. خاله پردیس با ناراحتی دوباره لیوان رو به دستش داد و گفت: -تا آخر شو باید بخوری، زود باش بخورش ببینم. ادامه دارد... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#وفا باز هم قدم هاش کندتر شد . انگار پاهاش به اراده ی خودش نبودند .چه روزها و لحظه های خوبی رو توی
با لحن غمگینی گفت: - نمی تونم خاله پردیس، به خدا هیچی از گلوم پایین نمی ره. ولی خاله پردیس ول کن نبود. او به زور شربت رو تا تهش خورد و بعد لیوان رو به دست خاله پردیس داد. دوباره با دستمال کاغذی اشک هاش رو پاک کرد ولی باز هم بعد از پاک کردن صورتش گونه هاش خیس شد. خاله پردیس که دلیل گریه ی بیش از حد و ناراحتیش رو نمی دونست گفت: - وفا جون، همون آقایی که تو خونه اش بودی آوردت این جا؟ چی بود اسمش یادم رفت. آهان سعید، آره آقا سعید رسوندت این جا؟ با شنیدن نام سعید گریه اش شدت گرفته بود، سرش رو تکون داد و گفت: -نه خاله جون، با آژانس اومدم. خاله پردیس متعجب و ناراحت گفت: -وا چه بی فکر و از خدا خواسته، چه طوری دلش اومد تورو تنها بذاره؟ عیبی نداره، اصلا ولش کن، کار خوبی کردی اومدی عزیزم، بالاخره مدت زیادیه که تو خونه اش بودی شاید بنده ی خدا ناراضی بوده و از بودنت توی خونه اش خسته شده بوده،و نمی توانسته چیزی بهت بگه، من خیلی از این قبل ترها منتظرت بودم. اصلا دوست نداشت کسی در مورد سعید اون طوری قضاوت بکنه؟ با همون بغض و گریه گفت: -خاله جون، این طوری حرف نزنین،گناه داره، وقتی اومدم بیچاره آقا سعید اصلا خونه نبود. -یعنی بی خبر اومدی این جا؟ بهش گفته بودی که می خوای بیایی خونه ی خاله ات؟ وفا، کار بدی کردی عزیزم.لااقل باید ازش به خاطر این همه مدتی که توی خونه اش بودی و بهش زحمت داده بودی تشکر می کردی،زشته بدون قدردانی و تشکر و خداحافظی بلند شدی وسایلت رو جمع کردی و اومدی. حالا هم دیر نشده پاشو یه زنگ بهش بزن و پشت تلفن ازش تشکر کن، اصلا تو شمار شو بگیر بده من باهاش حرف بزنم و به خاطر حقی که به گردنت گذاشته ازش سپاس گزاری بکنم. دیگه نمی تونست حتی برای یک دقیقه هم سرپا بایسته،دلش می خواست تنها باشه،با چشم های اشک بارش به خاله پردیس نگاه کرد و گفت: -فعلا خسته ام خاله جون،بذارین برای بعد،اگه اجازه بدین می خوام یه کم استراحت بکنم. خاله پردیس از روی مبل بلند شد و گفت: -چرا که نه عزیز دلم، پاشو بیا بریم تو اتاق من یه کم بخواب، تا تو استراحت بکنی منم برای ناهار یه چیزی درست بکنم، حوصله ی غر زدن محسن رو ندارم .خودت که اخلاقش رو می شناسی،البته بیچاره حقم داره می گه از سال نه ماهش رو سر کاری و به خورد و خوراک و آسایش من نمی رسی لااقل تو این سه ماه تابستان که خونه ای و کاری نداری بهم برس، راستی وفا جون، با پدر بزرگت اینا تماس گرفتی ؟منظورم اینه که بهشون گفتی که داری بر می گردی؟ در حالی که روی تخت دو نفره ی زرشکی دراز می کشید گفت: -نه خاله جون، فعلا باهاشون صحبت نکردم. خاله پردیس چمدان او رو کنار تخت گذاشت و گفت: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#وفا با لحن غمگینی گفت: - نمی تونم خاله پردیس، به خدا هیچی از گلوم پایین نمی ره. ولی خاله پردیس و
خیلی کار بدی کردی که تو این همه مدت یه تماس باهاشون نگرفتی، خانم شایسته خیلی ازت دل گیره، منم هر دو هفته یه بار باهاشون تماس می گرفتم و به دروغ بهشون می گفتم که تو زنگ زدی و بهشون سلام رسوندی. ولی خب اونا بچه نیستن که بشه گولشون زد. قبول کن که خیلی اشتباه کردی، فعلا بگیر بخواب بیدار که شدی به خونتون زنگ می زنیم و بهشون می گیم که تو از فرودگاه یک راست اومدی خونه ی ما. چشم هاش رو بست و گفت: - چشم خاله جون. خاله پردیس از اتاق خارج شد و با دنیایی از غم و غصه و ماتم تنهاش گذاشت سعید تصمیم خودش رو گرفته بود. باید با وفا حرف می زد، باید بهش می گفت که دوستش داره و عاشقشه باید اون هم مثل بقیه عشق و علاقه اش رو به زبون می آورد و ازش خواستگاری می کرد. ساعت دوازده و نیم بود که از فروشگاه خارج شد. تو مسیر خونه از گل فروشی دسته گل زیبا و بزرگی خرید و دوباره به راه افتاد.می خواست ازش عذر خواهی بکنه، می خواست صادقانه و بدون رو دروایسی باهاش حرف بزنه، دیگه تحملش تموم شده بود، دیگه نمی تونست دست روی دست بذاره و شاهد از دست دادن اون باشه،لااقل به قول هوتن شانسش رو امتحان می کرد، شاید از بین خواستگارهاش اونو انتخاب می کرد. حوصله ی بردن ماشین توی پارکینگ رو نداشت جلوی خونه ماشین رو پارک کرد و دسته گل بزرگ رو برداشت و وارد حیاط شد.مثل همیشه با ورودش بوی خوب و اشتها برانگیز غذا به مشامش خورد. با قدم های بلند و سریع حیاط رو طی کرد و وارد سالن شد. به محض ورودش با صدای بلند گفت: - سلام به خانم خونه، من اومدم. به اطراف نگاهی کرد همه جا مثل همیشه تمیز و ساکت بود. هیچ جوابی نشنید دوباره گفت: -وفا خانم، سالام کردما! جواب سالم واجبه. باز هم منتظر جوابی از طرف او شد ولی سکوت بود و سکوت. پاورچین پاورچین به آشپزخونه رفت. همه جا از تمیزی برق می زد و ظرف غذا روی اجاق بود. ولی از او خبری نبود. متعجب و نگران بلندتر از قبل در حالی که از آشپزخونه خارج می شد گفت: -وفا! کجایی! نکنه باهام قهری و نمی خوای جوابم رو بدی؟ آره، قهری. آخه چرا؟ چرا همش مثل دختر بچه های لوس و ننر قهر می کنی؟ )بعد صداشو کمی آرومتر کرد (کلک نکنه!فهمیدی که هر چه قدر هم ناز کنی ناز تو می کشم و به جون می خرم که داری این همه عذابم می دی؟ )آروم آروم از پله ها بالا رفت( وفا خانم،دختر خوب اصلا ببخشید،من که نمی دونم چرا باهام قهر کردی ولی هر چی که هست چه راست و چه دروغ، غلط کردم، معذرت می خوام، حالا بی انصاف یه جواب بهم بده دیگه، یعنی این قدر از دستم ناراحتی که نمی تونی حتی یه ندا بهم بدی که بفهمم کجایی؟ حالا درست مقابل در اتاق او رسیده بود و دست گل بزرگ رو جلوی صورتش گرفته بود تا به محض باز شدن در وفا گل رو ببینه. با انگشت چند تا ضربه به در زد و گفت: - وفا، تو رو خدا اشتی دیگه، حوصله ام سر رفت، این بچه بازی ها چیه از خودت در میاری پاشو بیا دختر خوب، بیا درو باز کن مطمئنم که باهام اشتی می کنی. اصلا تو حق نداری با من قهر کنی، من شوهر توام و به هیچ وجه بهت ادامه دارد.... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
اجازه نمی دم که باهام قهر کنی، زود باش بیا درو باز کن، بیا دیگه وفا، می خوام یه حرفایی بهت بزنم. چرا
شاید از نظر تو رفتارم مسخره باشه ولی من به این عشق و علاقه ام نسبت به تو افتخار می کنم، وفا، می پرستمت، بعد از خدا به خود خدا قسم که تو رو می پرستم، آره، داری کیف می کنی، می دونم خیلی حال خوبی می ده وقتی یکی ببینه یه نفر داره براش هلاک می شه و دیوانه وار دوستش داره. وفا، الان چشا مو می بندم و میام تو اتاقت، دوست دارم وقتی چشا مو باز می کنم تو رو تو یک قدمی خودم ببینم، نزدیک نزدیک، اون قدر نزدیک که بتونم صدای نفس هات رو بشنوم، اون قدر نزدیک که بتونم به موهای سیاه مخملیت دست بکشم، اون قدر نزدیک که صورت ناز و قشنگت رو میون دست هام بگیرم و زل بزنم توی چشم های مست و درشت و دیوونه کننده ات، اون قدر نزدیکم باشی که بتونم دست های نرمت رو تو دست هام بگیرم و غرق بوسه بکنم، باشه، قبول، اومدم. از روی زمین بلند شد چشم هاش رو بست صورتش خیس خیس بود موهای سیاه و خوش حالش به هم ریخته بود و روی پیشانی بلند پر از عرقش ریخته بود. با دست های مرتعش و لرزانش دستگیره ی در رو گرفت و فشار داد و در رو کامل بار کرد. میون در ایستاد و آروم آروم چشم هاش رو باز کرد. همه جا ساکت بود، اون قدر ساکت و خلوت که یک لحظه بدنش از ترس لرزید، وحشت کرد، سرش داشت گیج می رفت. دوباره به زبون اومد و گفت: آه لعنتی پس کجا قایم شدی؟« با خشم این رو گفت و به طرف کمد دیواری رفت. به امید این که شاید وفا اون جا قایم شده باشه . درو باز کرد خالیه خالی بود، هیچی توش نبود، با خشم درو هل داد و بست .انگار قلبش داشت از کار می افتاد، با خودش گفت: -یعنی واقعاً رفته! برای همیشه! مگه می شه؟ اون چمدونش رو هم با خودش برده، همه ی وسایلش رو جمع کرده و رفته. نه دیگه برنمی گرده، وفا رفته، وفای من رفته، هم خونه و ناز من رفته، مونس تنهایی هام و همدمم رفته و تنهام گذاشته، چه قدر سنگ دله، چه قدر بی احساسه، آخه و چه طوری تونست بره. با قدم های کج و لرزان به طرف میز آرایش رفت جعبه ی آشنایی روی میز آرایش توجهش رو جلب کرد، در جعبه رو باز کرد زیر لب گفت: همون لباس همون لباسی که وقتی پوشیدش مثل فرشته ها شد ناز شد و دلم رو لرزوند، وجودم و به آتیش کشید، همون لباسی که بهش گفتم حق نداره، به غیر از من جلوی کس دیگه بپوشتش. اینو چرا با خودش نبرده، حتما گذاشته که ببینمش و لحظه به لحظه به یادش باشم، مگه قراره فراموشش کنم، شاید اینو برام گذاشته که از عطر تنش آروم بگیرم، آره خواسته با این کارش یه کمی آرومم کنه. ولی مگه می شه با یه لباس راز و نیاز کرد؟ با عطر تنش عشق بازی کرد! آره می شه، حتما می شه که اون این کارو کرده. با احتیاط لباس رو از توی جعبه بیرون کشید. پشت پشت رفت و روی تخت نشست. لباس رو روی دست هاش بلند کرد و جلوی صورتش گرفت. چه بوی می داد، چه عطری داشت، صورت خیس و تبدارش رو توی پیراهن فرو برد و با تمام وجود عطرش رو بلعید. لب های داغش رو روی پارچه گذاشت و هزار بار بوسید .تنها یادگار وفا همون لباس بود که براش مونده بود، چشم هاش سیاهی می رفت نفس کشیدنش هم سخت شده بود.دم های طولانی و پر حسرتش باعث شده بود که ضربان قلبش نامنظم بشه و به نفس نفس بیفته. اون قدر گریه کرده بود که بالا تنه ی پیراهن توی دستش کامال خیس شده بود. چه دردی وجودش رو گرفته بود، مظلومانه و بی پناه روی تخت دراز کشید و بیشتر و محکم تر از قبل پیراهن رو توی بغلش فشار داد. همه ی تنش خیس از عرق شده بود. قسمتی از پارچه ی پیراهن رو زیر سرش گذاشت و بقیه اش رو توی مشتش گرفت و بعد جلوی صورتش گرفت و چشم هاش رو بست. ادامه دارد... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#وفا شاید از نظر تو رفتارم مسخره باشه ولی من به این عشق و علاقه ام نسبت به تو افتخار می کنم، وفا، م
خاله پردیس ناراحت و نگران از اتاق خواب خارج شد و روبری محسن پشت میز غذاخوری نشست. محسن آروم پرسید: - نیومد؟ خاله پردیس که چشم هاش پر از اشک شده بود گفت: - نه محسن، نیومد. چی کار کنم، نمی دونم چرا این طوری شده، از ظهر که اومده لب به هیچی نزده، فقط داره گریه می کنه و غصه می خوره، تو می گی چی کارش کنم، ببرمش دکتر، می ترسم خدای نکرده زبونم لال حالش بد بشه، یا چه می دونم ضعف بکنه و فشارش بیاد پایین. محسن که خیلی نگران حال وفا بود از روی صندلی بلند شد و گفت: - بذار یه بار منم امتحان بکنم، شاید به حرف من گوش داد و تونستم راضیش کنم که بیاد سر میز غذاشو بخوره. و با تموم کردن حرفش به طرف اتاق خواب رفت. پردیس با عشق و محبت و امیدواری به همسرش که موهای جو گندمیش هماهنگی جالبی با لباس راحتی سفیدش داشت نگاه کرد و تو دلش دعا کرد که موفق بشه. محسن خان بعد از این که چند ضربه به در زد وارد اتاق شد. وفا با دیدن محسن خان نیم خیز شد و خواست از روی تخت بلند بشه که محسن خان گفت: - خودتو اذیت نکن دخترم. دراز بکش و راحت باش. او که اصلا حال مساعدی نداشت دوباره روی تخت دراز کشید و گفت: - عمو محسن، تو رو خدا ببخشید مزاحم شما هم شدم. محسن خان بالای سر او رفت وایستاد و با مهربانی گفت: - این حرف ها چیه وفا جان؟ مگه ما با هم غریبه ایم، تو دختر خود منی، باور کن به خدا قسم از عصر که با این حال و روز دیدمت اعصابم ریخته به هم، تو که باید بهتر بدونی که من و خاله ات چه قدر دوسِت داریم و برامون عزیزی. از اون همه محبت و دلسوزی دوباره چشم هاش پر از اشک شد و گفت: - می دونم عمو محسن، برای همینم هست که می گم مزاحمتون شدم. - دخترم، چرا با خودت این کارو می کنی؟ یعنی باور کنم که خالد لیاقت این همه غصه خوردن و اشک ریختن رو داره؟ داشت از غصه و تلنبار شدن راز و نگفته ها توی دلش منفجر می شد. نتونست هیچ حرفی بزنه و فقط لبخند تلخی زد و سرش رو تکون داد. - تو باید قوی باشی، خودتو کنترل کن، حتماً یه مصلحتی توی کار بوده که این طوری شده، هیچ کار خدا بی حکمت نیست دخترم. من هیچ وقت به خودم اجازه نمی دادم که این حرفو بهت بزنم ولی حالا که همه چی تموم شده بهت می گم، من از همون روز اولی که خالد رو دیدم یه حس بدی پیدا کردم، یه برق عجیبی تو چشم هاش بود که آدمو می ترسوند قبول کن عزیزم، که اون لایق تو نبود. من نمی دونم که چی شده و بین شما چه اتفاقی افتاده که قرارِ ازدواجتون بهم خورده ولی باور کن خیلی برات خوشحالم که این طوری شده، من جای پدرتم، آینده و سرنوشت تو برام خیلی مهمه، تو که می دونی پردیس چه قدر بهت وابسته است و دوسِت داره، تو با این کارات اونو عذاب میدی ادامه دارد... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#وفا خاله پردیس ناراحت و نگران از اتاق خواب خارج شد و روبری محسن پشت میز غذاخوری نشست. محسن آروم
منو عذاب می دی، ما که غیر از تو دلخوشی دیگه ای نداریم، به فکر ما هم باش دخترم، حالا هم ازت می خوام که بلند بشی و اول یه آبی به دست و صورتت بزنی بعدش هم مثل دخترهای خوب و فهمیده و قوی بیایی بشینی سر میز و با ما غذا بخوری باشه؟ هیچ وقت روی حرف محسن خان حرف نمی زد، همیشه حرف ها و نظرها و عقیده ی اون رو قبول داشت و بهش احترام می ذاشت، حالا هم نمی تونست روی حرفش حرف بزنه و نه توی کارش بیاره. به سختی از روی تخت پایین اومد و همراه محسن خان از اتاق خارج شد. خاله پردیس که بی تابانه چشم دوخته بود به در به محض این که او رو کنار محسن دید با خوشحالی از روی صندلی بلند شد و به استقبال وفا رفت و با مهربانی گفت: - فدات بشم خاله جون، به خدا اگه نمی اومدی دق می کردم. محسن خان گفت: - خانم تا شما غذا رو بکشی وفا جان هم یه آبی به دست و صورتش می زنه و میاد سر میز. **** خاله پردیس و وفا کنار هم روی تخت دراز کشیده بودن. وفا آروم از بودن خاله در کنارش محکم دستش رو چسبیده بود و باهاش حرف می زد. خاله پردیس از ظهر می خواست دلیل گریه ها و بی تابی او رو ازش بپرسه ولی هر بار به سختی جلوی کنجکاویش رو گرفته بود و حرفی نزده بود. ولی حالا که با او تنها بود و او هم آروم گرفته بود و دیگه اشک نمی ریخت فرصت رو مناسب می دید که باهاش حرف بزنه. خودش رو باالا کشید و به سمت او برگشت و دستش رو تکیه گاه سرش کرد و گفت: - وفا جون، اگه ازت یه سؤال بپرسم قول می دی که ناراحت نشی و بهم راستشو بگی؟ با تعجب نگاهش کرد و گفت: - چی می خواین بپرسین خاله جون؟ - اول قول بده که بهم دروغ نمی گی. - قول می دم خاله جون، قول می دم که دروغ نگم. - از ظهر که رسیدی داری گریه می کنی، حوصله نداری، دوست داری تنها باشی و غصه بخوری و اشک بریزی همه ی این ها دلیل داره، بی دلیل که نمی شه این همه کارو کرد. می خوام دلیلشو بدونم، محسن می گفت که به خاطر خالد و به هم خوردن ازدواجتون ناراحتی، ولی من که می دونم این طور نیست، پس خواهش می کنم راستشو بهم بگو. چشم هاش رو به سقف دوخت و گفت: - باور کن خاله جون، اصلاً چیز مهمی نیست، شما که باید به گریه کردن و ماتم گرفتن های من عادت کرده باشین. - نه خاله، قرار نشد منو از سرت باز کنی، تو خواهر زاده ی منی، جلوی چشم من بزرگ شدی و قد کشیدی و خانم شدی، من می تونم نوع گریه کردن و غصه خوردن تو رو تشخیص بدم. من سال هاست که با دخترهای هم سن و سال تو دارم زندگی می کنم. این گریه های جگر کباب کن و پر از آه و حسرت تو معنی خاصی داره، یه جوریه، از ته دله، ته ته قلب، درست می گم خاله؟ ادامه دارد... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#وفا منو عذاب می دی، ما که غیر از تو دلخوشی دیگه ای نداریم، به فکر ما هم باش دخترم، حالا هم ازت می
با حسرت آهی کشید و گفت: - خاله جون، دیگه چه فرقی می کنه، چه راست بگین چه اشتباه، همه چی تموم شده، پس برای چی می خواین با حرف هام اعصابتون رو بریزم به هم؟ - من تا حالا فکر می کردم که سنگ صبورتم، محرم رازتم، ولی مثل این که اشتباه فکر می کردم، می دونی چیه وفا جون، شاید از نظر تو همه چی تموم شده باشه ولی من دلم می خواد دلیل این همه بی تابی و افسردگی تو رو بدونم. منم یه زمانی جوون بودم. مثل تو، پر شر و شور و احساساتی، می تونم یه حدس هایی بزنم. حتی حاضرم قسم بخورم که این رفتار تو و آه و افسوست به این دو سه ماه و روزها و لحظه هایی که تو خونه ی اون آقا سعید گذروندی ربط داره، من تورو خوب می شناسم وفا، تو غصه داری قلب و روحت زخم خورده، خراش برداشته، حتی، حتی احساس می کنم قلب و روحت شکسته. ترک برداشته، آره وفا؟ تو رو جون خاله پردیس بگو که درست حدس زدم. باز هم اشک از گوشه ی چشم هاش مثل جوی باریکی راه باز کرده بود و روی گونه هاش روان شده بود. خودش خیلی بیشتر از خاله پردیس دلش می خواست حرف بزنه، درددل بکنه، سبک سنگین بکنه، که خاله بهش بگه که کارش درست بوده یا اشتباه؟ که بهش بگه چی کار کنه؟ آینده اش چه رنگیه؟ سیاه، سفید یا خاکستری، که بدون سعید دور از سعید چه شکلی زندگی بکنه؟ با یادش سر بکنه یا با یاد و خاطره های خوشش ذره ذره جون بکنه و بمیره. گفت، همه چی رو گفت، با اشک چشم و زخم دل و آه حسرت گفت و گفت، گریه کرد و زار زد. گفت که تو دلش چه خبره و چه غوغایی به پا شده توی قلب شکسته و مجروحش. گفت که چه طوری با احساسش بازی شده و چه قدر ساده لوح و احمق بوده. اون حرف می زد و خاله پردیس اشک می ریخت. گریه می کرد برای غصه ی دل وفا، گریه می کرد برای سرنوشت تلخ و بدبیاری های نور چشمش، اشک می ریخت. برای بی پناهی و بی همدمی و تنهایی سه ماهه ی عزیزدلش، او گفت و سبک شد، خالی شد، شونه هاش زیر بار غصه و اشک ریختن می لرزید. چه قدر دلش هوای دیدن سعید رو کرده بود، دیدن اون چهره ی مردانه و جذابش رو، اون قد و قامت رعنا و استوارش رو، حتی دلش برای زخم زبان و غر زدن های سعید هم تنگ شده بود، دلش می خواست مثل همیشه روبروی سعید می نشست و اون براش مثل معلم ها موعظه می کرد و پند و نصیحت می داد و راه و چاه رو نشونش می داد. ولی دیگه سعید نبود، خیلی ازش دور بود، قرار هم نبود که دیگه ببینتش خاله پردیس حاالا دیگه روبروی او روی تخت نشسته بود و دست هاش رو توی دستش گرفته بود و با محبت مادرانه اش نوازشش می کرد و سعی می کرد آرومش بکنه. بهش گفت: - وفا جان، دیگه باید همه چی رو فراموش بکنی، سعی کنی که فراموشش بکنی، هر چیزی رو که تا قبل از اومدنت به این جا برات اتفاق افتاده رو از ذهنت بیرون کن، می دونم خیلی خیلی سخته ولی باید همه ی سعی و تالشت رو بکنی، به نظر من مقصر خودتی که کارت به این جا کشیده، سعید همون روز اول همه چی رو در مورد خودشو زندگیش به تو گفته بود، گفته بود که به این روز نیفتی، گفته بود که وابسته اش نشی، که وبالش نشی، ولی شدی، با این که می دونستی اون نامزد داره بهش علاقه مند شدی، خدارو شکر کن که این عشق و علاقه یک طرفه بوده و اون هیچ نقشی نداشته، اگه می زد و سعید هم به تو وابسته و علاقه مند می شد اون وقت می خواستی چه جوابی به نامزد بیچاره ی اون بدی؟ بهش چی می گفتی؟ چه طوری دلت می اومد که زندگیشو تصاحب بکنی؟ شوهرشو ازش بگیری؟ آبروشو ببری؟ برو خدا رو شکر کن خیلی دوسِت داشته که نذاشته کار به اون جاها بکشه. وگرنه همچین آه و نفرین اون دختر پاپیچت می شد که همه ی زندگی و آینده و سرنوشتت نابود می شد. ادامه دارد... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
او هیچ حرفی نمی زد، یک کلمه هم نمی تونست حرف بزنه، خاله پردیس درست می گفت، عین حقیقت رو می گفت، خا
او روی مبل روبروی خاله پردیس نشسته بود و با دلهره چشم دوخته بود به دهان خاله پردیس بالاخره بعد از چند بوق پیاپی سرور خانم مادربزرگ وفا گوشی رو برداشت و گفت: - بله بفرمایین. خاله پردیس گفت: - سلام خانم شایسته، پردیس هستم احوال شما، خوب هستین؟ سرور خانم با شوق فراوان گفت: - سلام پردیس جان، خوبی دخترم؟ چه عجب! خیلی وقته منتظر تماست هستیم، به خدا صبح تا شب چشمم به تلفنه و گوشم به زنگ که شما زنگ بزنین و خبری از وفا به ما بدین. خاله پردیس با خجالت و شرمندگی گفت: - شرمنده ام سرور خانم، یه کم سرم شلوغ بود نتونستم زودتر باهاتون تماس بگیرم، خوب شکر خدا آقای شایسته که خوب هستن. سرور خانم که توی اون چهار پنج روز گذشته خیلی عصبی و ناراحت شده بود گفت: - آره دخترم، خدا رو شکر ما خوبیم. البته اگه بذارن، به جون وفا که خودت خوب می دونی چه قدر برام عزیزه این چهار پنج روزه این قدر اعصابم ریخته به هم که نمی دونم چی کار باید بکنم. موندم بالتکلیف. پردیس که با حرف های سرور خانم دلشوره گرفته بود به کل دلیل تماس گرفتنش یادش رفت و با تعجب گفت: - نگران شدم سرور خانم، می شه بگین چه اتفاقی افتاده که این همه شمارو به هم ریخته؟ وفا هم مثل خاله پردیس با بی تابی و نگرانی گوش هاشو تیز کرده بود که ببینه چه اتفاقی افتاده، سرور خانم گفت: - شما خودتو نگران نکن دخترم، چیز خیلی مهمی نیست، راستشو بخوای چهار پنج روزی هست که یه پسر جوونی بست نشسته روبروی خونه ی ما و تکونم نمی خوره، یکی دو روز اول زیاد پا پی نشدم و کنجکاوی نکردم. ولی وقتی صبح روز سوم همین که پامو از خونه گذاشتم بیرون بازم همون پسرو روبروی در خونه در حالی که با ناراحتی و غم و غصه به ماشینش تکیه داده و زل زده بود به در خونه دیدم دیگه نتونستم بی تفاوت بشم و صاف رفتم سراغش و بهش گفتم: »ببخشید آقا شما مشکلی دارین که این طوری زل زدین خونه ما، من سه روزه که از دور مراقبتون هستم، می بینم که شب تا صبح و صبح تا شب مثل مجسمه ها خشکتون زده و خیره شدین به در خونه، اگه موضوعی هست بهم بگین شاید بتونم کمکتون بکنم. اگر هم حرف نزنین همین الان زنگ می زنم پلیس 112 تا اونا خودشون پیگیر ماجرا بشن... ولی پردیس جان وقتی پسره زبون باز کرد و حرف زد شاخ درآوردم، می دونی چی می گفت: -مگه چی گفت سرور خانم؟ -پسره ی دیوونه با التماس و زاری می گفت، خانم تو رو خدا به وفا بگین بیاد بیرون. بهش بگین غلط کردم . خانم تو رو خدا بذارین ببینمش، دارم دیوونه می شم، اگه نبینمش به خدا قسم می خورم که همینجا جلوی در خودمو بندازم زیر ماشین و جلوی چشمش جون بکنم، خانم بهتون التماس می کنم بذارین دوباره ببینمش، حالم خیلی بده، راضی نشین که بدون این که ببینمش بمیرم. تو رو خدا بهم رحم کنین. پردیس جون صدا مو می شنوی؟ الو پردیس خانم! پشت خطی؟ پردیس که مثل برق گرفته ها خشکش زده بود به سختی آب دهانش رو قورت داد و گفت: ادامه دارد.... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#وفا او روی مبل روبروی خاله پردیس نشسته بود و با دلهره چشم دوخته بود به دهان خاله پردیس بالاخره بعد
بله، بله می شنوم سرور خانم ! خوب شما بهش چی گفتین؟ - چی می خواستم بگم، هیچی بهش گفتم پسرم تو یا واقعاً دیوانه ای یا خود تو زدی به دیوانگی، این حرف های بی ربط و بی سرو ته چیه که بهم می گی؟ وفا کجا بود، اصلا تو نوه ی منو از کجا می شناسی؟ برو پسرم، برو خدا خیرت بده، مثل این که تو سه چهار ماهی هست که خواب بودی و تازه بیدار شدی، وفا سه ماه پیش نامزد کرد و با نامزدش رفت دبی، منم پسرم جای مادرت .دیگه این جا واینسا، اگه شوهرم بفهمه که چرا چسبیدی این جا و زل زدی به خونه حتما به پلیس خبر می ده، برو پسر جون برو دنبال زندگیت، ولی پردیس جون انگار نه انگار که من با این پسره حرف زدم و بهش گفتم که وفا ازدواج کرده یک سانت هم از جاش تکون نخورده، طفلی دلم براش می سوزه، خیلی بد وضعی داره، البته سرو شکل و ماشینش نشون می ده که آدم حسابیه ولی این قدر سرپا ایستاده و چیزی هم نخورده رنگش شده عین گچ دیوار . لباش خشک خشکه و ترک برداشته، ریشش و موهای سرش نامرتب و ژولیده شده .به خدا خیلی دلم براش می سوزه نمی دونم چی کار کنم و چه طوری کمکش کنم . از یه طرفم می ترسم شایسته بو ببره و به این پسره مشکوک بشه، آخه خیلی پسر مودب و محترم و با شخصیتیه، دیشب با خودم فکر می کردم می گفتم شاید یه موقعی عاشق وفا بوده و براش کاری پیش اومده و یه مدتی از این جا دور شده و حالا برگشته دیده وفا نیست و این طوری شده، چه می دونم اصلا دیگه مغزم کار نمی کنه، ببخش تو رو خدا با پرحرفی هام سر تو رو هم به درد آوردم. خوب بگو ببینم پردیس خانم از وفا خبری داری، حالش خوبه بهش خوش می گذره، اصلا حال ما رو می پرسه یا به کل فراموشمون کرده. خاله پردیس با من و من گفت: -سرور خانم تقربیا یه هفته پیش باهاش حرف زدم حالش خوبه خیلی هم بهتون سلام رسوند می گفت دلش براتون تنگ شده، حالا انشاالله به زودی خودش میاد و می بینیتش. خیلی ببخشین وقتتون رو گرفتم ، فقط خواستی احوالتون رو بپرسم. به آقای شایسته خیلی سلام برسونین. -لطف کردی دخترم، زنده باشی تو هم به محسن خان سلام برسون. خاله پردیس در حالی که عجله داشت گفت: - چشم، حتما خداحافظ شما. و با عجله گوشی رو گذاشت و به وفا نگاه کرد. او که از حرف های خاله پردیس چیزی دستگیرش نشده بود با تعجب پرسید: -چی شد خاله جون؟ پس چرا به مامان بزرگ چیزی نگفتین؟ این همه مدت چی داشتین با هم حرف می زدین؟ خاله پردیس که هنوز هم دلشوره داشت و ضربان قلبش بالا رفته بود گفت: - وفا تو با این بنده و خدا چی کار کردی؟ پسر مردمو چی به روزش آوردی؟ چرا آواره ی کوچه و خیابونیش کردی ؟ چشم هاشو تنگ تر کرد و گفت: - چی می گی خاله جون؟ واضح تر حرف بزنین تا منم بفهمم، در مورد کی حرف می زنین ؟ خاله پردیس همه و ماجرا رو گفت و آخر سر ادامه داد: - وفا، اگه خدای نکرده اتفاقی برای سعید بیفته تو واقعاً می تونی خود تو ببخشی و فراموشش بکنی؟ ادامه دارد... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#وفا بله، بله می شنوم سرور خانم ! خوب شما بهش چی گفتین؟ - چی می خواستم بگم، هیچی بهش گفتم پسرم تو
ولی وفا همه عصب های بدش از کار افتاده بود دست هاش شل شده بود و از دو طرف بدنش آویزان شده بود، چشم های درشتش درشت تر و ترسناک شده بود و بدون این که پلک بزنه به یه گوشه خیره شده بود، انگار نفس هم نمی کشید، صورت سفیدش مهتابی و رنگ پریده تر شده و اشک توی چشم هاش حلقه زده بود و چونه اش می لرزید. خاله پردیس که حالش رو دید با عجله به طرف آشپزخونه رفت و لیوان آبی براش آورد و با زور به دهانش آب ریخت و با ترس و نگرانی گفت: -وفا جون، دخترم چرا این طوری شدی؟! تو رو خدا حرف بزن، گریه کن، یه کاری بکن دارم سکته می کنم ها، وای خدایا! چه خاکی توی سرم بریزم. وفا جون! خاله یه چیزی بگو. بعد با پشت دست آروم به صورت او زد تا اونو از اون حالت در بیاره ولی وقتی دید باز هم تکون نمی خوره بقیه ی آبی رو که تو لیوان مونده بود رو توی صورتش ریخت. او این بار به شدت تکون خورد و به خودش اومد. آب از لابه لای موهای سیاه و فر خورده اش می چکید و روی صورتش می ریخت، صورتش خیس خیس شده بود و قطرات آب از گردن زیبا و مرمرینش روی لباسش می ریخت. حالا دیگه داشت اشک می ریخت اشک چشم هاش با آب توی صورتش قاطی شده بود. دست های سرد و لرزانش رو گرفت و گفت: - خوبی دخترم؟ چرا با خودت این طوری می کنی؟ می خوای منو بکشی، وفا، مگه نمی گفتی سعید دوست نداره، پس این رفتارش چی رو نشون می ده؟ اگه اون تو رو دوست داشتن نیست پس چیه؟ من چرا نمی فهمم شما دو تا چتونه؟ اگه اون قدر تو رو دوست داره چرا چیزی بهت نگفته؟ اگه تو اونو دوست داشتی چرا بهش چیزی نگفتی چرا هر دوتا تون لال مونی گرفته بودین! که چی بشه؟ شما که طاقت یه روز دوری از هم رو نداشتین چرا به دروغ وانمود می کردین که هیچ حسی به هم ندارین؟ آخه چه قدر لج بازی، چه قدر غرور، چه قدر حماقت، مگه آدم می تونه با زندگی و آینده ی خودش لج بازی بکنه؟ به خدا مغزم داره منفجر می شه؟ از کارهای شما، از رفتار احمقانه و بچه گانه تون. اون پسر بیچاره اون طوری مثل دیوونه ها نشسته کف خیابون و زل زده تو خونه ی مردم، اینم از تو که مدام آب غوره می گیری و می زنی توی سرت. مگه مجبورین که با جون خودتون این طوری بازی می کنین! یعنی واقعاً اعتراف کردن به عشق و دوست داشتن این قدر سخته، که به خاطر نگفتن و پنهان کاری به این حال و روز بیفتین! خودش رو تو بغل خاله پردیس انداخت و با گریه و زاری گفت: -خاله، تو رو خدا یه کاری بکن، اگه سعید طوریش بشه به خدا خودمو می کشم! خاله جون، چی کار کنم؟ چه قدر خرم من چرا باهاش این کارو کردم؟ چرا به این روز انداختمش! اگه منو نبخشه اگه دیگه نخواد منو ببینه چی کار کنم! خاله اون وقت چه خاکی توی سرم بریزم؟ خاله، کمکم کن. چنان گریه می کرد که خاله پردیس هم پا به پاش اشک می ریخت. خاله پردیس به زور آرومش کرد و گفت: -چند لحظه آروم بگیر ببینم چی کار باید بکنم، بذار یه کم فکر کنم. با دست هاش صورتش رو پوشوند و بی صدا اشک ریخت. خاله پردیس چند لحظه ی ساکت شد و بعد در حالی که بلند می شد گفت: -تو بمون خونه، من می رم دم خونتون اگه سعید هنوزم اون جا باشه سعی میکنم باهاش حرف بزنم. اصلا اگه اون جا بود سوارش می کنم تو ماشین خودم می رم یه جای دیگه باهاش حرف می زنم، می ترسم یه دفعه پدربزرگ یا مادر بزرگت منو اون جا ببینن و برام بد شه. ادامه دارد.... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#وفا ولی وفا همه عصب های بدش از کار افتاده بود دست هاش شل شده بود و از دو طرف بدنش آویزان شده بود،
با عجله از روی مبل بلند شد و گفت: - خاله جون بذار منم بیام، خواهش می کنم. - نه اصلا، اومدن تو به صلاح هیچ کدومتون نیست. سعید الان داغونه، عصبیه،قلب و روحش شکسته و زخم خورده، ممکنه با دیدنت یه کاری بکنه که بعدا پشیمونی به بار بیاره، فعلا من تنها می رم پیشش، سعی می کنم آرومش بکنم، باهاش حرف می زنم، بعد که همه چی رو بهش گفتم و اونم حرف هاشو زد بعد از اون اگه اونم خواست و تو هم رو حرفت بودی می تونین هم دیگر رو ببینین. پردیس مانتو و روسریش رو با عجله پوشید و بعد از برداشتن سوئیچ ماشین و کیفش از او خداحافظی کرد و رفت. به محض رسیدن به خیابان منزل پدر بزرگ وفا سرعتش رو کمتر کرد و آروم آروم در حالی که با دقت به اطراف خونه ی آقای شایسته نگاه می کرد جلو رفت. همه جا خلوت و ساکت بود. پرنده هم پر نمی زد. با تعریف ها و نشانه هایی که او در مورد سعید و قد و هیکلش داده بود به راحتی او رو شناخت که جلوی در خونه با حالتی زار و پریشون به ماشین بنز خودش تکیه داده بود. وقتی کنارش رسید ماشین رو نگه داشت. پنجره رو باز کرد و به سعید که با غم و غصه خیره خیره به خونه ی آقای شایسته نگاه می کرد و اصلا متوجه اتفاقاتی که در اطرافش می افتاد نبود گفت: - ببخشید، آقا؟ ولی سعید هیچ حرکتی نکرد انگار که اصال صدای پردیس رو نمی شنید. دوباره گفت: - عذر می خوام آقا، با شما هستم. این بار سعید انگار که از عالم رویا و خواب خارج شده باشه تکونی خورد و با چشم های زیبا و غمگینش به پردیس نگاه کرد و گفت: -بله، با منین؟ پردیس در حالی که توی دلش، وفا رو به خاطر انتخابش تحسین می کرد گفت -شما آقا سعید هستین؟ درسته؟ سعید با تعجب گفت: - بله، شما منو از کجا می شناسین؟ خاله پردیس در حالی که از سر رسیدن آشنایی و دیده شدنش به شدت نگران بود گفت: -میشه چند لحظه بشینین توی ماشین . می خوام باهاتون صحبت بکنم -سعید عصبی و کلافه گفت -نه خیر خانم . نمیشه .من که شما رو نمی شناسم . پس دلیلی نداره سوار ماشینتون بشم . شما هم اگه حرفی دارین همین جا بزنین -آقا سعید من خاله وفا هستم . خواهش می کنم زودتر سوار شین . می ترسم یکی منو این جا ببینه سعید که با شنیدن نام وفا دوباره جون گرفته بود با خوشحالی و حیرت زدگی گفت -شما چی گفتین ؟شما اسم وفا رو اوردین اره ؟ تو رو خدا بهم بگین وفا کجاست ؟ خاله پردیس که دیگه داشت عصبانی می شد گفت ادامه دارد... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#وفا با عجله از روی مبل بلند شد و گفت: - خاله جون بذار منم بیام، خواهش می کنم. - نه اصلا، اومدن ت
آقای محترم ازتون خواهش کردم که سوار ماشین بشین .اگه همین الان نیاین توی ماشین مجبور میشم از این جا برم سعید با عجله بدون این که حتی درهای ماشین گران قیمتش رو قفل بکنه روی صندلی جلو کنار پردیس نشست و پردیس هم با عجله پراید سفید رنگش رو روشن کرد و با سرعت از اون جا دور شد چند خیابان بیشتر نرفته بود که سعید بی تابانه پرسید -خانم تو رو خدا حرف بزنین . بهم بگین وفا کجاست می خوام ببینمش بهتون التماس می کنم سعید اون قدر توی اون چند روز غصه خورده و عذاب کشیده بود که دیگه به هیچ وجه نمی توانست خودش رو کنترل بکنه . اشک توی چشم های سیاه و براقش جمع شده بود . غم و خستگی و بی تابی رو میشد به راحتی از توی چشم هاش خوند . خاله پردیس که از دیدن سعید و حال و روز بد و داغونش ناراحت شده بود گفت -لطفاً یه کم اروم باشین . به خودتون مسلط باشید . این همه بی تابی و ناراحتی اصلا براتون خوب نیست سعید که اصلا حوصله و پند و اندرز شنیدن رو نداشت و فقط می خواست هر چه زودتر وفا رو ببینه گفت: - من خوبم، آورم، شما فقط منو ببرین پیش وفا خواهش میکنم پردیس خانم. - چشم می برم، وفا الان توی خونه ی منه و مثل شما و خیلی خیلی بدتر و شدیدتر از شما عصبی و ناراحته. من به خاطر شما دو نفر الان این جا هستم. سعید که از بودن وفا تو خونه ی خاله پردیس یه کم آروم گرفته بود و خیالش راحت شده بود نفس عمیق و پر از حسرتی کشید و گفت: - پردیس خانم، خیلی ازتون عذر می خوام که این حرف ها رو بهتون می زنم ولی دیگه نمی تونم ساکت بمونم،تحملم تموم شده، سه ماه لال شدم و حرف نزدم، فقط به خاطر وفا، نمی خواستم ازم برنجه، سه ماه همه و بد رفتاری ها و کم محلی هاشو تحمل کردم و دم نزدم، چون دوستش داشتم و می پرستیدمش، ولی نمی تونستم بهش بگم، هر بار خواستم حرفی بزنم و با زبون بی زبونی بهش بفهمونم که دوستش دارم ازم فرار کرد و دلمو شکست. خواهر زاده ی شما منو نابود کرد. من یه عاشقم، گلایه هامو خوردم و می خورم ولی اون با رفتنش، با بی خبر و پنهانی رفتنش غرورم رو شکست، باور کنین من مستحق این همه عذاب و توهین نبودم، ولی عیبی نداره من درد دال مو پیش خدا می برم، اون روز لعنتی وقتی جای خالی شو دیدم، وقتی دست خطش رو دیدم که با بی رحمی ازم خداحافظی کرده بود . که برای همیشه ترکم کرده بود مردم ....ذره ذره آب شدم .نمی تونستم باور کنم که وفا با اون معصومیت و صورت زیبا و به ظاهر قلب مهربون و کوچیکش این همه بد سیرت و سنگدل باشه . نمی تونستم بفهمم که چه طوری تونسته با من یه همچین کاری بکنه . آخه چه طوری تونست ! سعید ساکت شد سرش رو میون دست هاش گرفت و چشاشو بست . پردیس که حالا واقعیت ماجرا رو فهمیده بود و بهش ثابت شده بود که وفا و سعید هم دیگر رو می پرستن به خاطر حدس درستی که زده بود لبخندی روی لبش نشست و گفت -آقا سعید وفا واقعاً همون طوریه که ظاهر و رفتارش نشون میده . معصوم و پاک و محجوب و سر بزیر . خودتون بهتر از من می دونین که چه قدر زیبا و قشنگ و دوست داشتنیه . ولی اون با این همه حسن و زیبایی که داره هیچ وقت از راه به در نشده و متانتش رو حفظ کرده . خیلی ها دور و برش چرخیدن و خواستن تصاحبش بکنن . ولی اون ادامه دارد... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#وفا آقای محترم ازتون خواهش کردم که سوار ماشین بشین .اگه همین الان نیاین توی ماشین مجبور میشم از ای
همه شونو پس زد . وفا دختر حساس و زود رنجیه . حاضرم قسم بخورم که اون خیلی خیلی بیشتر از شما که اونو دوست دارین . شما را دوست داره .به روح خواهر جوون مرگم که مادر وفاست قسم که وفا با تمام وجودش شما رو دوست داره و عاشقونه اون مجبور شده بود که خونه شما رو ترک کنه . وقتی می دیده که شما با خاطر حضور اون از همه برنامه های زندگیتون عقب می موندین . ناراحت شده . خوب راستم می گه . اون می گفت که شما از سه چهار ماه قبل قرار بوده که با دختر عموتون که فعلا نامزدتونه ازدواج بکنین . ولی به دلیل بودنش توی خونتون همش امروز و فردا می کردین و با خونواده تون دچار مشکل شدین . وفا هم به همین دلیل دیگه نتوانسته تو خونتون بمونه و چون مطمئن بوده که با حضور شما توی خونه نمی تونه کارش رو انجام بده و اون جا رو ترک کنه در نبود شما این کارو کرده سعید حالا دیگه سرش رو بلند کرده بود و کلمه به کلمه حرف های پردیس رو تو مغزش حک می کرد وقتی پردیس ساکت شد سعید گفت -ولی یا اون به شما در مورد دوست داشتن دروغ گفته یا خودتون اشتباه متوجه شدین که منو دوست داره، وفا کس دیگه ای رو می خواد. اون حتی قبل از این که با خالد نامزد بکنه هم اونو دوست داشت، وفا عاشق برادر دوستشه. اون ایلیا رو به عنوان همسر آینده اش انتخاب کرده و خودش، چندین بار اینو به من گفته. پردیس سرش رو تکون داد و گفت: - نه، باور کنین اصلا این طوری نیست که شما می گین، درسته که ایلیا قبال خواستگار پرو پا قرص وفا بوده ولی وفا هر بار بهش جواب منفی داده و تقاضاش رو رد کرده، اون موقع که شما نبودین تا بگم به خاطر شما این کار رو کرده، اون اصلا به ایلیا علاقه نداره، حتی چندین بار به خود من گفته که ایلیا هیچ وقت نمی تونه همسر مناسب و مورد علاقه اش باشه، آقا سعید، می دونم از لحاظ اخلاقی اصلا درست نیست که من این حرفی به شما بزنم، ولی شما اولین و آخرین کسی هستین که تونستین خودتون توی قلب وفا جا بکنین. وفا از روزی که از خونه ی شما اومده آروم و قراره نداره، یه چشمش اشکه و یه چشم دیگه اش خون، همش یه گوشه می شینه و گریه می کنه، اون به من گفته که چه قدر شما رو دوست داره، وقتی در مورد شما حرف می زنه یه برقی توی چشم هاش میفته که هر کی چشم هاشو توی اون لحظه ببینه می فهمه که مفهوم و منظورش چیه. سعید حالا دیگه آروم گرفته بود، حرف های پردیس شعله های سوزان خشم و کینه و ناراحتیش رو خاکستر کرده بود و خنک خنک شده بود، حالا که فهمیده بود وفا هم دوسش داره دیگه نمی تونست ازش دور باشه، می خواست کنارش باشه، عشق و محبتش رو نثارش بکنه، با حرف های عاشقونه اش آرومش بکنه، به پردیس گفت: -من به خاطر وفا جلوی خونواده ام ایستادم، بهشون گفتم که سنت و قانون شون رو می شکنم ولی با دختر عموم ازدواج نمی کنم، چون وفا رو می خواستم و حاضر بودم به خاطرش هر کاری بکنم، همون روزی که اون ترکم کرد قبل از این که به خونه برسم مادرم بهم خبر داد که پدرم حرفم رو قبول کرده و با به هم خوردن قرار ازدواج من و دختر عموم موافقت کرده، می خواستم همون روز همه و اون چه رو که توی دلم بود رو به وفا بگم و ازش خواستگاری بکنم، با چه شور و حالی رفتم خونه که اون طوری شد . پردیس لبخندی زد و با لحن امیدوار کننده ای گفت: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#وفا همه شونو پس زد . وفا دختر حساس و زود رنجیه . حاضرم قسم بخورم که اون خیلی خیلی بیشتر از شما که
خوب شکر خدا که حالا همه چی به خوبی و خوشی تموم شده و هم شما هم وفا باید قبول کنین که تو این سه ماه خیلی اشتباه کردین که راز دلتون رو به هم نگفتین و پنهان کاری کردین. ولی حاالا که شما هم به عشق و علاقه ی وفا ایمان آوردین و بعد از این که منم در مورد شما و حرف هاتون با وفا صحبت بکنم اونو عشق شما رو قبول می کنه، دیگه لزومی نداره این همه غصه بخورین. سعید بی تاب تر از قبل گفت: -پردیس خانم، می شه منو ببرین پیش وفا؟ دلم خیلی براش تنگ شده، دیگه کم کم دارم به مرز جنون و دیوانگی می رسم. خاله پردیس با مهربانی گفت: -چه قدر برای وفا خوشحالم، با وجود شما دیگه هیچ نگرانی از وفا و آینده اش ندارم. آقا سعید، قبل از هر چیز بهتره شما با خونواده تون تماس بگیرین تا برای مراسم خواستگاری خودشون رو برسونن. منم با پدربزرگ وفا صحبت می کنم البته من و وفا قبلا تصمیم گرفته بودیم که هیچ کدوم از اون اتفاقاتی رو که برای وفا افتاده بود رو به اون ها نگیم، حالا هم من فقط موضوع آشنایی شما و وفا رو در هنگام برگشت وفا از دبی به ایران رو بهشون می گم و بقیه ی ماجرا برای همیشه بین من و شما و وفا مثل یه راز باقی می مونه، شما هم هر وقت خونواده تون تشریف آوردن میاین خواستگاری منزل پدربزرگ وفا. بعد هم انشاالله با توافق خونواده ها شما دو نفر به هم می رسین و ما هم براتون آرزوی خوشبختی و سعادت می کنیم. سعید با غصه گفت: - یعنی نمی خواین الان من وفا رو ببینم؟ - به من اعتماد کنین این طوری به صلاح هر دوتاتونه، شما که این همه مدت صبر کردین یکی دو روز هم روش. ولی هر چه زودتر بعد از این که شما رو رسوندم جای قبلی و جلوی در خونه ی پدربزرگ وفا ماشین تون رو از اون جا بردارین و برین، درست نیست دیگه شما رو اون جا ببینن، مادر بزرگ وفا شما رو دیده و حتی باها تون حرفم زده ولی اون با من، خودم باهاش حرف می زنم و متقاعدش می کنم، ولی اگه آقای شایسته پدربزرگ وفا شما رو ببینه بعید می دونم روز خواستگاری خیلی باهاتون راه بیاد، آخه یه مقدار سخت گیر و حساسه. پس بهتره که دیگه تا روز خواستگاری اون طرف ها نرین. -بله چشم، پس من همین امروز با خونواده ام تماس می گیرم و بهشون می گم که هر چه سریع تر خودشون رو برسونن. خاله پردیس در حالی که ماشین رو روشن می کرد تا سعید رو کنار ماشینش برگردونه گفت: -بله همین کارو بکنین. وقتی که از ماشین پردیس پیاده می شد با خجالت گفت: -پردیس خانم، خیلی خیلی ازتون عذر می خوام ولی می شه خواهش کنم که شماره ی منزلتون رو به من بدین، شما که نمی ذارین فعلا وفا رو ببینم لااقل اجازه بدین تلفنی باهاش حرف بزنم. پردیس خندید و گفت: - باشه، این یه کارو می تونین انجام بدین. و بعد شماره ی منزلشون رو روی کاغذ نوشت و به سعید داد و با عجله ازش خداحافظی کرد و رفت. ادامه دارد... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#وفا خوب شکر خدا که حالا همه چی به خوبی و خوشی تموم شده و هم شما هم وفا باید قبول کنین که تو این سه
نزدیکای ساعت نه بود که خاله پردیس به خونه رسید. وفا مثل مرغ پرکنده تا رسیدن خاله پردیس بال بال زده بود و یک لحظه هم نتوانسته بود آروم بگیره. چنان با دقت و اشتیاق حرف های خاله شو گوش می داد و به دهانش چشم دوخته بود که خاله اش خیلی بیشتر از اون برای تعریف کردن کل ماجرا شوق و ذوق و عجله پیدا کرده بود. وقتی که بالاخره وفا دست از سر پردیس برداشت و تو خودش رفت پردیس با عجله از روی مبل بلند شد و گفت: -ساعت نه و نیمه و من هنوز هیچی برای شام درست نکردم . الانه که محسنم برسه و دوباره متک هاشو شروع بکنه. ولی به جای این که به آشپزخونه بره به طرف تلفن رفت و در حال گرفتن شماره گفت: -اصلا وقت و حوصله ی غذا پختن ندارم الان یه زنگ می زنم تا از رستوران سر خیابون برامون غذا بیارن. وفا هم چنان ساکت و آروم روی راحتی نشسته بود و تو افکار خودش غرق شده بود. دلش برای سعید یه ذره شده بود. هنوز هم نمی تونست باور بکنه که سعید واقعاً دوسش داره و عاشق شه. ولی خاله پردیس مطمئنش کرده بود، لحظات پر استرس و سختی رو داشت می گذروند. با حالت عصبی موهای بلند و مواجش رو با دست جمع کرد و با گیره از بالای سرش بست. چشم های خوشگل و درشتش از شدت بی تابی و کم طاقتی درشت تر شده بود و صورت سفید و مرمرینش مهتابی تر. خاله پردیس وقتی گوشی رو سر جاش گذاشت از روی صندلی میز تلفن بلند شد و همینکه خواست کنار وفا بره، با شنیدن صدای زنگ تلفن دوباره روی صندلی نشست و گوشی رو برداشت. صدای آروم و محترمانه ی سعید رو شناخت و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: - لطفاً چند لحظه گوشی رو داشته باشین. بعد در حالی که گوشی تلفن رو سر جاش می گذاشت به او که ناباورانه نگاهش می کرد گفت: - چرا نشستی عزیزم؟ پاشو سعید منتظره ها، زود باش برو تو اتاق خواب باهاش حرف بزن. مطیع و آروم از روی مبل بلند شد و با قدم های سست و لرزان به اتاق خواب رفت. روی تخت نشست و بعد گوشی رو برداشت. انگار که صداش از قعر چاه به گوش می رسید. صداش حتی برای خودش هم ناآشنا و غریب بود. آروم و ملایم گفت: - سلام. ولی هیچ جوابی نشنید. فقط به سختی می تونست صدای نفس های اشنا و پر اضطراب سعید رو بشنوه. دوباره گفت: -الو، سلام سعید! ولی باز هم سکوت بود و سکوت. می دونست که هنوز پشت خطه و اینو از صدای نفس هاش می فهمید با عشق و مهربونی گفت: - سعید نمی خوای باهام حرف بزنی؟ باهام قهری اره؟ این بار سعید دیگه طاقت نیاورد و با لحنی بغض آلود و گلایه آمیز گفت: - نباید باشم؟ وقتی صدای خش دار و دو رگه ی سعید رو شنید اروم شد، همه ی وجودش به آرامش رسید و به خلسه رفت. در حالی که بغض گلوشو گرفته بود گفت: ادامه دارد.. 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#وفا نزدیکای ساعت نه بود که خاله پردیس به خونه رسید. وفا مثل مرغ پرکنده تا رسیدن خاله پردیس بال بال
چرا، حق داری ازم ناراحت باشی، حتی حق داری اگه نخوای که دیگه منو ببینی. ولی سعید باور کن من این کارو فقط به خاطر تو کردم. سعید که آروم آروم باز هم داشت طلسم و جادوی صدای پر از ناز و آروم وفامی شد با حرارت گفت: -گل من، ملوس من، همه ی عمر و آرزوی من، چرا همیشه به جای من تصمیم می گیری؟ می دونی با رفتنت چه به روزم آوردی؟ نازنینم، چرا منو تنهام گذاشتی؟ چرا رفتی و چشم به رام گذاشتی؟ شدم مثل مرده ی متحرک، هیچی از گذر زمان نمی فهمم. حالم خیلی بده وفا خیلی بد. برای اولین بار بود که حرف ها و گله های عاشقونه ازش می شنید با شنیدن لحن عاشقونه و تب دارش گرم شد و همه ی وجودش شده بود عشق و خواستن. با محبت گفت: -معذرت می خوام، تو بگو چی کار باید بکنم که منو ببخشی؟ - خانمی، یعنی هر چی باشه قبول می کنی؟ - هر چی باشه. سعید صداشو آروم تر کرد انگار از خودش هم خجالت می کشید. با صدای لرزانش گفت -همین الان برگرد . بیا پیشم . این کارو می کنی ؟ -داری شوخی می کنی سعید ؟ -نه باور کن خیلی جدی گفتم .وفا ! خیلی بی رحمی .چه طوری تونستی این مصیبتو سرم بیاری ؟ این کاری رو که ت با من کردی هیچ کس حتی با دشمنش هم نمی کنه . فکر می کردم رفتی خونه ی خودتون . از بعدازظهر اون روزی که فهمیدم چه کاری باهام کردی رفتم جلوی خونه پدر بزرگت . گفتم منو می بینی و دلت برام می سوزه . لااقل میایی باهام حرف می زنی . ولی هفت روز چشمم به در .خشک شد و خبری از تو نشد . امروز حالم خیلی خراب تر از روزهای قبل بود . دیشب تا صبح چشم رو هم نذاشتم فکر می کنم از خستگی فقط نیم ساعت بی هوش شدم که توی اون عالم رویا هم کنار تو بودم و سرتا پاتو غرق بوسه کرده بودم. وای که چه خوابی بود، دلم می خواست تو همون لحظه می مردم و از خواب بیدار نمی شدم. ولی شدم، چشمامو باز هم روی زندگی سیاه و یک نواختم باز کردم. انگار با اون رویای شیرین جون گرفته بودم، وقتی که عصری خاله پردیس شد فرشته و نجاتم و منو دوباره به زندگی برگردوند، فهمیدم که اون خواب شیرین و دوست داشتنی داره واقعیت پیدا می کنه و می تونم باز هم تو رو ببینم، وفا! تو رو خدا برگرد، نزار به آخر خط برسم. حالا دیگه مثل بارون بهاری داشت اشک می ریخت، با گریه گفت: -به خدا حال و روز من خیلی بدتر از توئه، دیگه تو با این حرف هات اتیشم نزن. -باشه نازم، باشه عزیزم، الهی که فدات بشم، نمی خواد تو غصه ی دلتنگی منو بخوری، همینکه الان صدا تو شنیدم زنده شدم، من به همین م راضیم. اشک هاشو پاک کرد و گفت: - سعید! حالا می خوای چی کار کنی؟ - بعد از این که با تو حرف زدم می خوام زنگ بزنم خونمون و به مادرم بگم که هر چه سریع تر و خیلی خیلی اورژانسی خودشونو برسونن تهران و اون وقت همراه پدر و مادرم طبق قراری که با خاله پردیس گذاشتم میام خواستگاری ...عسلم... می شه همین الان از پشت تلفن بله رو به خودم بگی؟ من دیگه تحملم تموم شده، نمی تونم تا روز خواستگاری صبر کنم. ادامه دارد.. 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
از لحن پر حرارت سعید از شدت شرم و خجالت گونه های برجسته اش گل انداخته بود گفت: - لوس نشو... من )توی
اونش دیگه به من ربطی نداره. مادر من، پیمان بی جنبه بازی درآورد و تو عرض یکی دو روز اون طوری کشته و مرده ی وفا شد، حالا هم باید واقعیت رو قبول کنه و اینو تو مغزش فرو ببره که اون مدت هاست منو انتخاب کرده و هیچ حسی هم نه به پیمان و نه به هیچ کس دیگه ای نداره. -سعید، خیلی ازت دلگیر شدم، تو که می گی چند ماهه وفا رو دوست داری؟ پس چرا تا حالا هیچی به من نگفته بودی، مگه من مادرت نیستم؟ با لحن دل جویانه ای گفت: - مادر جون، باور کن منم تازه امروز فهمیدم که اون هم منو دوست داره، تا دیروز فکر می کردم که این فقط منم که به اون علاقه مندم و اون هیچ فکر می کردم که این فقط منم که به اون علاقه مندم . و اون هیچ حسی به من نداره . و گرنه من از خدام بود که زود تر این موضوع رو به شما می گفتم و زودتر از اون خواستگاری می کردم. مادرش خیلی هم از این قضیه ناراحت نشده بود، حالا که فکرشو می کرد میدید که وفا و سعید خیلی به هم میان و می تونن زوج خوشبختی باشن گفت. -حالا برای چه روزی قرار گذاشتین؟ - هر چه زود تر بهتر. مادر جون، شما فعال خودتونو برسونین تهران بقیه اش با من - من با پدرت موضوع رو در میون میزارم. تو اولین فرصت هم میایم تهران با خوشحالی گفت: -ممنون مادر، پس من منتظرتون هستم دیر نیاین ها. مادرش خندید و گفت: -اوه..اوه...چه عجله ای هم داری مادر، باشه باهات هماهنگ می کنم، فعلا خداحافظ. - منتظر تماستون هستم خداحافظ. تنها دو روز به پایان مدت صیغه موندهبود که پدر و مادر سعید به تهران اومدن . عصر بود که وارد خونه سعید شدند . شب که دور و بر او خلوت شد با عجله شماره ی خونه خاله پردیس رو گرفت تا قرار روز خواستگاری رو بذاره بعد از سالم و احوال پرسی با پردیس گفت -می خواستم بهتون اطلاع بدم که همین امروز عصر پدر و مادر من رسیدن . اگه صلاح بدونین فردا عصر با خونواده مزاحمتون شیم -اقا سعید . من پریروز وفا رو بردم خونه پدربزرگش ظاهرا که همه چی مرتبه و هیچ مشکلی هم وجود نداره . شما نگران نباشین . من قرار خواستگاری فردا رو به مادربزرگ وفا اطلاع می دم باهاشون هماهنگ می کنم . سعید با حق شناسی گفت -خیی ازتون ممنونم . من واقعا مدیون شما هستم . اگه شما پا پیش نمی ذاشتین نمی دونم تا حالا چه بلایی سرم اومده بود خاله پردیس با مهربانی گفت -خواهش می کنم من که کاری نکردم همین که وفا رو راضی و خوشحال و خوشبخت ببینم برام کافیه پس فردا می بینمتون -باز هم ممنونم خداحافظ ادامه دارد.... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
#وفا اونش دیگه به من ربطی نداره. مادر من، پیمان بی جنبه بازی درآورد و تو عرض یکی دو روز اون طوری کش
❤️❤️ وفا با وسواس و دقت خیلی زیادی بالاخره آماده شد. پیراهن نباتی رنگ حریری پوشیده بود مثل همیشه صورت زیبا و افسون گرش رو با آرایش ملیحی دلربا تر و جذاب تر کرده بود. صندل شیشه ای سه سانتی زیبایی به پا کرده و شال شیری رنگ نازکی هم روی سرش انداخته بود. همه چی مرتب و آماده بود. لحظه ها به تندی پیش می رفت و قلب بی تاب او با گذشت ثانیه ها تندتر می زد. خاله پردیس و عمو محسن هم توی مجلس خواستگاری حضور داشتند و این برای او دلگرم کننده و آرامش بخش بود. آقای شایسته با خوش رویی و مهربانی به او محبت می کرد و گاهی سر به سرش می ذاشت. سرور خانم هم با دقت وسایل پذیرایی رو آماده می کرد و توی این کار خیلی از خاله پردیس کمک می گرفت. به صلاح دید آقای شایسته غیر از اون ها کس دیگه ای توی مراسم خواستگاری حضور نداشت و حتی بنا به دلایلی به عموی وفا هم اطلاع نداده بودند.. ** سعید در کت و شلوار گران قیمت و خوش دوخت کرم رنگ که با بلوز راه دار سفید بهتر و زیبا تر جلوه می داد. خیلی خوش تیپ و برازنده شده بود. ریش سیاه براقش با موهای خوش حالت و مرتبش بسیار با وقار و خوش چهره اش کرده بود. چشم های پر جذبه و با نفوذ و سیاهش از خوشحالی و هیجان برق می زد و این رضایت از چشم رئوف خان و روح انگیز دور نمانده بود و با خوشحالی و افتخار شاهدش بودند. همگی سوار بر بنز سیاه رنگ صد و هشتاد میلیونی او به طرف منزل شایسته می رفتند. سعید از قبل سبد گل زیبا و بزرگی خریده بود و همراه جعبه ی بزرگ شیرینی در ماشین جا داده بود. وقتی زنگ آیفون رو فشار دادند قلبش وحشیانه تر از قبل در سینه اش کوبید. بعد از یازده روز دوری و جدایی قرار بود وفا رو ببینه، و این شیرین ترین و دلچسب ترین روز زندگیش بود. پشت سر مادر و پدرش وارد حیاط بزرگ منزل شایسته شد و در رو پشت سرش بست. همگی برای خوش آمد گویی و استقبال از مهمونا به حیاط اومده بودند. محسن خان و آقای شایسته به گرمی دست رئوف خان رو فشار دادند و با او هم رو بوسی کردند روح انگیز هم با پردیس و سرور رو بوسی کرد و بعد وارد خونه شدند. سعید هنوز موفق به دیدن وفا نشده بود وقتی قدم به داخل سالن بزرگ و شیک گذاشتند وفا با زیبایی تمام جلوی چشم های بی قرار و بی طاقت او ظاهر شد. با وقار و ملاحت به نزدیکی مهمونا رفت و چون قبلا با پدر و مادر سعید آشنا شده بود بدون استرس و با خوش رویی با اون ها سلام و احوال پرسی کرد و بعد به طرف دست ها و آغوش باز روح انگیز رفت و هم دیگر رو بغل کردند و بوسیدند. سعید هم چنان با سبد بزرگ گلی که توی دستش بود به وفا خیره شده بود. وفا بعد از جدا شدن از روح انگیز به طرف او برگشت و آروم و شرمگین بهش سلام کرد. او با نگاهی مشتاق و بی قرار و سوزاننده به سر تا پای وفا جواب سلامش رو داد و بعد چند قدمی نزدیکش شد و با احترام سبد گل رو به دستش داد. می خواست که هر چه زودتر از زیر نگاه های خیره و پر از معنای او فرار بکنه. با شرم ازش تشکر کرد و بعد برای جا سازی سبد گل زیبا به طرف پاسیوی بزرگ و نور گیر رفت. ادامه دارد.... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
❤️❤️ #وفا وفا با وسواس و دقت خیلی زیادی بالاخره آماده شد. پیراهن نباتی رنگ حریری پوشیده بود مثل هم
❤️❤️ سعید و وفا دقیقا روبروی هم نشسته بودند و هر دو دزدکی و با خجالت مشتاقانه به هم نگاه می کردند. سعید مدام پا به پا می شد و به وضوح می شد از رفتارش فهمید که چه قدر بی تاب و کم طاقته، چنان خیره و با عشق به او نگاه می کرد که او از شرم و خجالت خیس عرق شده بود. روح انگیز دست او رو توی دست هاش گرفته بود و مدام عروس خوشگلم عروس نازم می گفت و قربان صدقه اش می رفت. آقای شایسته از همون لحظات اول شیفته و شخصیت محترمانه و رفتار خان سالاری رئوف خان شده بود و با اشتیاق با هم مشغول گفتگو بودند. محسن خان و خاله پردیس کنار هم نشسته بودند و اون ها هم، مشغول صحبت بودند. سرور خانم و روح انگیز هم در حالی که او رو در میون شون گرفته بودند با هم حرف می زدند. هیچ کس توی اون جمع حاضر به غیر از خاله پردیس خبر از دل بی طاقت و عاشق وفا و سعید نداشت . همه به نوعی سرگرم بودند و هیچ کدومشون توجهی به اشتیاق با هم بودن و نزدیک به هم بودن و تنها بودن آن دو نداشتند به غیر از خاله پردیس که شاهد نگاه های عاشقانه و گاه و بی گاه اونا به هم دیگه بود و می تونست بفهمه که توی اون لحظه چقدر به هم نیاز دارند. این بار با دقت بیشتری به هر دو نگاه کرد. توی زندگیش این اولین و تنها ترین زوجی بود که می دید چه قدر به هم میان و هر دو تاشون بی نهایت زیبا و متین و دوست داشتنی هستند. دلش نیومد بیشتر از اون هر دو رو تو انتظار بذاره و شاهد نگاه های بی تاب و تمنای دل و از هم دور بودنشون باشه. تک سرفه ای کرد و خطاب به حاضرین گفت -اگه بزرگتر های مجلس اجازه بدن این عروس و دوماد ما توی خلوت و جای دنجی با هم تنها باشن و حرف هاشون رو به هم بزنن. اقای شایسته و رئوف خان هر دو به نشانه ی تائید سرشون رو با لبخندی که روی لبشون بود تکون دادند. سرور خانم هم با مهربانی به وفا گفت: -دخترم،آقا سعید رو به اتاق خودت راهنمایی کن فکر می کنم اون جا از همه جا دنج تر و آروم تر باشه. او وقتی سعید رو سرپا و منتظر خودش دید از روح انگیز عذر خواهی کرد و بلند شد و دوشادوش سعید با هم به طرف انتهای سالن و اتاق خودش رفتند. همه با تحسین و شوق به رفتنشون نگاه می کردند و توی دلشون برای اونا آرزوی خوشبختی و سعادت می کردند. *** سعید پشت سرشون در رو بست، با ذوق و شوق بی حد و اندازه ای روبروی او ایستاد. دلش می خواست جلوی پایش و اون همه زیبایی او زانو بزنه و ستایشش بکنه، چه قدر از دیدش غرق لذت می شد. دمای بدنش خیلی بالا رفته بود و احساس می کرد که داره از تو گر می گیره، کت شیری رنگش رو از تنش درآورد و بدون این که نگاهش رو از او بگیره اونو کنار پاش روی زمین انداخت. دست هاشو به طرف دست او برد و دست های داغش رو گرفت. توی چشم هر دوتاشون قطره ی درشت اشکی برق می زد. سعید صورتش رو به طرف صورت او برد و خواست گونه اش رو ب ب،،،وسه که وفا با خجالت سرش رو به عقب کشید، ولی سعید بدون این که عقب نشینی کنه بیشتر به سمت صورت او خم شد و با حرارت خاصی گفت: - ملوسکم، تو هنوز تا شو نزده ساعت دیگه زن شرعی و قانونی منی، اینو که فراموش نکردی؟ ادامه دارد... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
❤️❤️ #وفا سعید و وفا دقیقا روبروی هم نشسته بودند و هر دو دزدکی و با خجالت مشتاقانه به هم نگاه می ک
❤️❤️ او که متوجه منظور سعید شده بود به ناچار تسلیم شد. وقتی سعید از او دور شد، با شرمی که از کار سعید وجودش رو در بر گرفته بود به طرف تختش رفت و روی لبه و تخت نشست. با عشق و شیفتگی به سعید که با هیکل درشت و چهره ی جذابش روبروش ایستاده بود و با عشق و تمنا بهش نگاه می کرد و لبخندی زیبا و دوست داشتنی روی لبش نشست. هردوتاشون توی اتاق او که با دکوراسیون زیبایی به رنگ صورتی مالیم عاشقانه تر و هیجان انگیز تر شده بود روبروی هم و خیره به هم منتظر بودند که دیگری سکوت رو بشکنه. وفا اون قدر بی تاب و بی قرار بود که نمی تونست کلمه ای حرف بزنه و برای این که اضطرابش رو کمتر کنه با لبه ی تور رو تختی ساتن صورتی رنگش بازی می کرد. ولی سعید حالا دیگه از او خجالت نمی کشید. حالا که می دونست او هم دوسش داره جرات پیدا کرده بود و دلش می خواست از لحظه لحظه ی در کنار معشوق بودن لذت ببره، به او نزدیک تر شد و جلوی پاش روی زمین زانو زد و نشست. دست های او رو گرفت. حالا دیگه نیازی نبود حرفی بزنن. نگاه های در هم گره خورده و پر از راز و رمزشون با هم حرف می زدن، تازه سر درد و دل عاشقونه و گلایه های شیرینشون باز شده بود، سعید صورت داغ و خیس از عرقش رو به طرف دست های او برد، چه قدر این لحظه براش آشنا بود، انگار قبلا یه همچین صحنه ای رو دیده بود. یک دفعه لبخند روی لبش نشست اون واقعاً این لحظه رو دیده بود، توی خواب، توی رویا، حالا دیگه همه چیز یادش اومده بود، دقیقا همون طوری بود که توی خواب دیده بود، همون لباس، همون اتاق، همون لحظه، همون لبخند زیبا و چشم های افسونگر، همون دست های سفید و خوش فرم، بقیه ی خوابش هم داشت به یادش می اومد. فکر کردی می ری و دیگه حتی بهت فکر هم نمی کنم ولی تو نمی دونستی که فقط جسمت ازم دور شده؟ تو نفس هاتو، صداتو، گریه هاتو، خنده هاتو، عطر تن توی خونه جا گذاشته بودی، من این چند روز و با این چیزهای ارزشمندی که برام به یادگار گذاشته بودی سر کردم، اگر چه خیلی سخت بود ولی تحمل کردم. تحمل کردم تا به امروز برسم، به امروز که پیشت، درست روبروت بشینم و دست هاتو توی دست هامبگیرم، از دیدن زیبایی صورتت و شنیدن صدای نازت و... وفا، دو ستت دارم با همه ی وجودم دوستت دارم و می پرستمت. چند لحظه ای سکوت مابین شون حکم فرما شد. سکوتی دلچسب که فقط صدای تپش های عاشقونه و قلبشون به گوش می رسید. سعید دوباره سکوت رو شکست و عاشقونه تر از قبل گفت: -وفا ؟ او این بار راحت تر از قبل جواب داد: - جانم! -دیگه هیچ وقت تنهام نزار، هر جا خواستی بری خودمم باهات میام. - چشم. - وفا! - جانم! - از این به بعد فقط توی خونه برای من آرایش کن و خودتو فقط واسه من خوشگل کن باشه؟ - چشم. ادامه دارد... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
❤️❤️ #وفا او که متوجه منظور سعید شده بود به ناچار تسلیم شد. وقتی سعید از او دور شد، با شرمی که از
❤️❤️ وفا! - جانم! - از امروز به بعد حق نداری بدون روسری و با لباس باز بری توی حیاط. - چشم. -وفا! با حوصله تر از قبل گفت: - جانم! - مراقب خودت باش. -چشم. -وفا! - جانم! -از این به بعد بدون من پاتو از خونه بیرون نمیذاری .باشه ؟ این بار با لحن پر از گلایه ای جواب داد: -سعید خان، داری پشیمونم می کنی ها. نا سلامتی عروس ها شرط می ذارن چرا برای ما برعکس شده؟ سعید خندید و گفت: -عروسکم، تو که می دونی برات می میرم، می دونی که هر چی تو بگی همونه، هر شرطی بذاری با جون و دل قبول می کنم، پس نیازی نیست برام شرط بذاری من همینطوری شرط نذاشته نوکر تم، چاکر تم، دیوونه اتم، او خندید و با لحن دوست داشتنی ای گفت: -ا خواهش می کنم از این حرفا نزنین شما تاج سرمایین، سرور مایین. سعید حاال بی تاب تر از قبل دست های او رو غرق بوسه کرد. هر دو لبریز از شادی و عشق می خندیدند و به روزهای زیبا و رویایی و دل چسبی که در انتظارشون بود فکر می کردند. فارغ از همه کس و همه جا فقط در هم غرق بودند و همه چی رو فراموش کرده بودند. که با شنیدن صدای ضربه های آرومی که به در اتاق می خورد به خودشون اومدن و به یک باره سکوت خنده دار و مصنوعی ای همه جا رو فرا گرفت. خاله پردیس از پشت در آروم گفت: -پس تموم نشد حرف هاتون؟ بقیه اش رو هم بذارین برای بعد از ازدواجتون که تو وقت های بی کاری و دلتنگیتون حرفی برای گفتن داشته باشین. سعید با عجله از وفا فاصله گرفت و کتش رو از روی زمین برداشت و پوشید. او هم شال حریرش رو که روی تخت افتاده بود رو برداشت و روی سرش انداخت و بعد هر دو باهم در حالی که لبخند زیبا و شادی بخشی روی لب هاشون نشسته بود از اتاق خارج شدند. خاله پردیس به محض خارج شدن هر دو از اتاق و دیدن رضایت و عشق و سعادت توی چشم هاشون براشون کف زد و با خوشحالی گفت: -مبارکه، مبارکه، انشاالله که خوشبخت بشین و سالیان سال کنار هم با خوشی و سلامتی زندگی کنین. ادامه دارد... 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
ملکـــــــღــــه
❤️❤️ #وفا وفا! - جانم! - از امروز به بعد حق نداری بدون روسری و با لباس باز بری توی حیاط. - چشم.
هر دو به هم نگاه کردند و لبریز از شادی و خوشبختی به هم خیره شدند . و برای رسیدن به این روز و این لحظه و تحقق یافتن رویاهای دور از دسترس و آرزوهای دور و درازشون از ته دل خندیدند . حالا دیگه به جای غم و غصه و ناراحتی و دل گیری توی چشم هاشون تلالو عشق و برق امید و سعادت و خوشحالی درخشیدن گرفته بود . پنهانی و دور از چشم همه از پشت دست هاشون رو که توی تب و اشتیاق می سوخت .رو به هم دادند و انگشت هاشون رو در هم گره زدند . هر دو با عشق دست همو فشار دادن و اروم و مطمئن و لبریز از غرور و سعادت برای آغاز زندگی مشترکی که قرار بود با توکل به خدا و تلاش جانانه ی خودتشون سرشار از محبت و شادی و اعتماد و هم دلی و مهربونی باشه . استوار و پر امید به سوی آینده ای روشن پیش رفتند . *پایان* 🍃🍃🍃🌼🍃 * یاس هستم حرفاتو بهم بگو🥰 @Yass_malake لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇 https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88